12/31/2002

اصولا من به ورق بازي خيلي علاقه دارم. خيلي از بازيها هم که با ورق (همون پاسور) هست را بلدم. تو ايران که بودم بيشتر وقتها جمعه ها صبح قرار حکم زدن داشتيم. عجب حالي هم ميداد. ميرفتيم باغ توي ايوون باغ پتو پهن ميکرديم. يه درخت بزرگ آلوچه هم جلوي ايوون بود.توي اين درخته را آب ميپاشيديم طوري که وقتي يه کم باد ميومد اين درخت ميشد يه کولر گنده طبيعي واسه اين ايوون ما. چايي روي آتيش هم که خوب معلومه چه طعم خوبي داره. خلاصه برنامه صبحهاي جمعه تا ظهر ما همين حکم زدن بود.
از بين انواع مختلف بازيهايي که من از اين 52 تا ورق کذايي بلدم فکر کنم بهترينش پوکر باشه. پوکر را من البته مدت زيادي نيست که ياد گرفتم. اما واقعا بازيه قشنگيه.
فردا شب که به مناسبت شب سال نو ميخوام يه حالي به خودم بدم و برم کازينو و يه دل سير پوکر بازي کنم. يه صد دلاري ناقابل گذاشتم کنار واسه فردا شب!! (خدا کنه نبازمش اگه نه تا يه هفته احتمالا خوابم نميبره!!)
اما اين کازينوها با اين همه دنگ و فنگ و زرق و برقشون و با اين همه نوشيدنيهاي رنگ و وارنگي که واست ميارن (تا وقتي که داري بازي ميکني) اصلا اون صفا و با حالي همون ايوون باغ با اون کولر درختيش! و اون چاييهاي دودي را نداره.

12/29/2002

تست

12/28/2002

عجب بساطيست. اينجا هم فکر کنم ديگه به درد نميخوره. وبلاگ خوندن را ميگم.
به نظر من برپايي اين مراسمهاي احمقانه براي وبلاگها کيفيت وبلاگ نويسي را پايين خواهد آورد. وبلاگ نويسي از اون حالت سادگي خودش داره بيرون مياد.
اينجا هنوز يک سال نشده صاحب پدر خونده شد. اگه يک سال ديگه بگذره حتما رهبر و پيشوا خواهد داشت.
جايي که آدم براي کاري که ميکنه انتظار برنده شدن و جايزه بردن را داشته باشه هيچ فرقي با بقيه جاها نخواهد داشت.

فکر ميکنين بهترين استفاده اي که از سايت هاي جستجوگري مثل گوگل ميشه کرد چيه؟؟؟
شايد فکر کنين که خوب اين چه سواليه؟ يا مثلا بگين که اين بستگي به اين داره که شما چي ميخواي؟ در چه زمينه اي اطلاعات ميخواي؟
خوب اگر اينطوري فکر کردين بايد بگم حق با شماست. واقعا اين چه سواليه!!
اصلا من ميخواستم چيز ديگه اي سوال کنم... به نظر شما مردم بيشتر از سايتهاي جستجوگري مثل گوگل به چه منظوري استفاده ميکنن!!!
من تنها يک راه براي پاسخ دادن به اين سوال ميدونم که در اصل همون هم باعث شد که من به اين سوال برسم!!! يعني در واقع از جواب به سوال رسيدم!!( خودم فهميدم چي گفتم! اما شما را نميدونم!! (
خوب من داشتم کنتور اين وبلاگ را چک ميکردم ديدم که تعداد زيادي ازاين چند تا ويزيتور را!!! گوگل ميفرسته اينجا. و همه هم دارن واسه س - ک - س. سرچ ميکنن!!!!! حالا ما از کي تاحالا حرفهاي پورنو زديم که خودمون خبر نداريم را من نميدونم. اما اين برام جالب بود واقعا که در طول مثلا يک روز مشخص ود ر يک محدوده زماني نسبتا نزديک (حداکثر با يکي دو ساعت تفاوت شايد!) چند نفر آدم ح - ش -ر- ي وجود دارن که دارن در آن واحد (حالا با يکي دو ساعت تفاوت شايد!) توي اينترنت واسه اين چيزها سرچ ميکنن!!!!
شما هم اگر الان سايت گوگل فرستادت اينجا و داشتي واسه س - ک- س يا چيزهايي مشابه اون خوشحال باش که الان حداقل ميدوني که تنها تو نيستي که همين الان حالت خرابه!! خيليهاي ديگه هم در همين لحظه دارن کار مشابه تو را انجام ميدن. راحت باش.

12/25/2002

دلم ميخواد مست کنم.. اما فرداش سردرد نگيرم
دلم ميخواد خوش بگذرونم... اما فرداش دردسر نداشته باشم.
دلم ميخواد دوست داشته باشم.. اما فرداش متنفر نباشم.
دلم ميخواد گناه کنم... اما فرداش پشيمون نشم.
دلم ميخواد کلي حرف بزنم... اما فرداش از حرفهام نترسم.
دلم ميخواد هرکاري که دلم ميخواد بکنم... اما از فرداش نترسم.

جالبه... خيلي جالبه... فکر ميکنه دارم براش ناز ميکنم مثلا!!!
نه. خداييش اگه خودش جاي من بود چيکار ميکرد؟؟

چند وقتي ميشه که حسابي تنبل شده ام. حال هيچ کاري ندارم. حالا هم که تعطيليه اينجا و خوب بنده روزها تا ساعت ده و يازده صبح خواب هستم. حتي حال بيرون رفتن از خونه را هم ندارم. تا چطور بشه يه سر برم بيرون و بيام. حال کتاب خوندن هم ندارم.وبلاگ هم که کم مينويسم. کمتر هم ميخونم. همش نشستم جلوي کامپيوتر و دارم با اين شطرنجي که چند وقت پيش دانولودش کردم بازي ميکنم. چپ و راست هم ميبازم!!
شبها هم که زودتر از دو و سه خواب واسم معني نداره اصلا.
خوب اين هم فعلا واسه خودش يه جور زندگيه ديگه. اينطوريش را هم دوست دارم.

ديونه جونم... من دلم واست تنگ شده... پس کي مياي؟

12/14/2002

ما آخرش نفهمیدیم که به چه ساز خودمون باید برقصیم. با فکر و عقل تصمیم بگیری که بعدش پشیمون میشی که ای بابا. دیدی اگه اون کارو کرده بودی حالا اینطوری نمیشد؟تقصیر خودته!
بدون فکر و همینطور دل بخواهی هم تصمیم بگیری باز هم پشیمون میشی که ای بابا. چرا فکر نکردی و این کارو کردی که حالا اینطوری بشه؟ تقصیر خودته!
یعنی من فکر کردن با فکر نکردنم هیچ فرقی با هم نداره؟؟؟
حالا هم که گیج گیجم. یکی به من بگه چیکار کنم؟؟

12/07/2002

يکي از اولين نوشته هاي آزاده چيکه نويس. من خيلي اينو دوست دارم.


Wednesday, February 20, 2002


چشمات چرا اينطوري خمار شده و آروم ! ولي فايده نداره و قتي اينطوري نيستي بايد مهربون باشي.
مي گم (تقريبا جيغ مي زنم) واي! چقدر خوبه که هرچي دلم مي خواد مي تونم بگم الان.( مي فهمم چطوري من رو داره مي بينه، تماشاي يه آدم مست مثل اينه که از پشت شيشه دنياي یه نفر ديگه رو نگاه کني ولي تو راهت ندن. دور مي بينيش خيلي دور.)
- خوب بگو
- هان؟؟؟؟؟؟؟؟ تکون مي دم سرم رو.
- بگو هرچي مي خواي
هــــــــــــــــــــــــي!!! نگاه کن چه با دقت داره گوش مي ده!
مي خندم.دوبار سه بار! مقطع. کشدار.از زير چشم نگاش مي کنم و مي گم چرا.خيلي خيلي آروم. اول فقط نگام مي کنه فکر مي کنه دنباله داره حرفم. هيچي نمي گه منتظر. باز مي گم چرا؟ مي خندم يه قهقهه چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ به تدريج هر کلمه اي کشدار تر مي شه.
مي ترسه انگار. نگاهش اينطوريه. چشام برق مي زنه خودم مي فهمم. خوشم مياد که کم مياره اگه شده حتي براي يه لحظه.!
نگو چرا. نه. چرا خيلي کليه خيلي زياده هيچ وقت نگو. باز مي خندم.
مي گم: چرا؟ چي شد؟چرا بودي؟ چرا يه دفعه ناپديد شدي؟ چرا دوباره مي خواي باشي؟. اين کلمه هاي آخر رو تقريبا ناله مي کنم. هرکدوم رو با يه نت خاصي مي گم.
باز همون طوري نگام مي کنه. عين اين هشيار ها. انگار شروع مي کنه به گفتن يه چيزايي. گوش نمي دم. نمي خوام. منطقشو داره مي بافه. حوصله ندارم. به تاب بازي هاي سرم متوجه مي شم. سرم از اينور ميره اون ور. دلم مي خواد بگيرمش تو دستم. آروم از بالا که میفته پايين دستام رو حايلش ميکنم. وقتي گرفتمش حرکت تبديل به يک ژست مي شه.چليک. يه عکس. حالا که سرم افتاده پايين چشم مي دوزم به ذغال هاي منقل. نارنجي و خاکستري. چه شبيه سيگارمه.
خم مي شم که خاموشش کنم گوشه منقل. دستمو مي گيره که نیفتم. نمي افتم نترس خودمو دارم بابا!
***

روي نون لکه هاي خون ديده مي شه. جيگر نيم پخته است. زير دندان ترد. احساس حيوان بودن مي کنم. وحشي. حتي وحشي تر از سگي که داره بيرون پارس مي کنه.
مي گم: چه خوبه که تقريبا خامه!
-آره.يارو مي دونه که من اين طوري دوست دارم. تو هم؟
-آره!. وحشيه!
-اوهوم. تو هم وحشي هستي ولي نمي تونم بگم وحشي تر از من.
-اين باز تهش داره؟.
-نه تموم شد همش. يه قوطي ديگه بگيرم؟
- نه تو بايد رانندگي کني مي توني؟
- آره بابا
- کاش يه شب تا صبح مي شد اينجا بمونيم.
***

اتوبان همت مه داره. عکس مي گيرم. آرم مرسدس میفته پايين کادر. چه خوش ترکيبه لامصب.
- سيگار داري؟
- آره
- اِ تو که باز بهمن مي کشي چي شده.؟
- وينستون قرمز باز گرون شده
- اه بد مزه است مزه گه ميده. و شيرين
- کمربندتو ببند.
- خوب.
من از اين مسير نيومده بودم تا به حال. چه شاهکاره. آخراي همت يه خروجي خاکي داره به سمت لشگرک. وارد که مي شي يه صحنه عجيب. زير پل تاريک و سياه چند تا کارگر ايستاده اند.نگاه مي کنن. انگار منتظرند. او ن طرف پل که روشنه يه نماي غريب. از روي خاک قرمز رنگ بخار داره بلند ميشه. بخار سفيد و غليظ. کارگره رو از کنارش که رد ميشي يه چيزي مي گه اما ماشين مي ره. مي ره تو بخار.
شراب سرم رو سنگين کرده يه کم. ديگه عصباني نيستم..
***


دير کرده. شدم آدم برفي تو اين هوا. هميشه همينطور بوده. خوب تو که زنگ زدي مي گفتي يه ساعت ديگه.
- خيلي معطل شدي؟
- آره.
- هيچي نميگه.
- مي شه کيفم رو بذاري روي پات؟صاف بذار نريزه
يه بويي مي ده. در کيف رو باز مي کنم. واي نه!!! شرابه. چه بويي. همونجا مي رم بالا بطري رو.
- آي! خيابونه اينجا
به درک. ماشين تکون مي خوره و شُرّه مي کنه رو لباسم. بو ميپيچه . هيچي ديگه! تو جاده اگه بگيرنمون کارمون تمومه.
آخ به درک! چه خالي مي شم با اين عبارت!
برف مي باره. برف و شراب به طرزخَفَني رومانتيکه!
لا مصّب صاف مي کنه همه چي رو.
***


برف ريز. ..جاده شروع شده. کنار جاده يه اتاقکه با يه آدم محلي.
- چي مي خواين؟
- پنج سيخ جيگر يه دونه دل با يه جفت قلوه. يه قوطي هم ودکا.
مي شه بريم تو اتاقکه. خودش پيشنهاد مي ده.واي! کجا به غير از ايران اينقدر يه همچين موقعيتي يه "اتفاقه"؟ هر چقر گاهي خفه ات مي کنه اين همه بند و قيد آخ ولي بعضي وقتا بد مي چسبه اين خلافه!
بد مزه است. هر دفعه که مي خورم کاملا مزه سيب زميني خام و روسيه اش رو احساس مي کنم. اول ميسوزونه بعد از يه مدت پيشوني ات يه جورايي مي شه. مور مور مي شه.
***


دير کرده.
نگاش مي کنم. مي گه :دلم تنگ شده بود برات.
تو دلم مي گم اَي جنده( مگه فقط زنها جنده ميشن؟) نگاش مي کنم. ادامه مي ده: براي نگاهت
اي جنده
- براي اينطوري نگاه کردنت.
- چطوري نگاه مي کنم مگه؟
- عين بز!!!
هميشه همينطوريه. هرچي فکر ميکنه رو مي گه بي هيچ سانسوري. ولي راست ميگه شايد. وقتي نگاهش ميکنم انگار هنوز بار اوله و هيچي نمي دونم. وقتي هم که نگاه ميکنم انقدر فرو مي رم توش که گاهي حتي ديگه نمي بينمش.خيلي وقتا يه آزاده ديگه اون بالا وايساده اين يکي رو نگاه مي کنه. اما وقتي کليد ميکنم رو يکي تو نگاه هر دو آزاده انگار يکي مي شن. آره عين بز نگاش مي کنم. زل زده و نادان.
***


- مي دوني مهم اينه که بعد از اون فاصله دوباره وصل بشه اين فاصله ها چيزيه که پيش مياد. اگر بعد از فاصله باز چسبيد اون درسته.
-هِه!!!! قانون مي ذاري؟
- نه!
- قانون مي ذاري. داد مي زنم. داغ کردم داغ.
- نه نه ببين
- قانون داري مي ذاري. اينا رو کي گفته؟ قانون داري مي ذاري. نمي توني. دارم حسابي داد ميزنم. چه خوبه که مي شه داد زد تو يه دکه که چهار طرفش شيشه ايه. هيچکس نيست. تاريکه. برف مياد از هر چهار طرفمون. يه چراغ گازي روشنه. منقلي که جيگر ها روش کباب شده رو هم يارو گذاشته اون پايين تخت.
هر دفعه که خم ميشم سيگارم رو توش خاموش کنم منو مي گيره که نيفتم.
خيلي حالم خوبه. آخ خيلي خوبم. اينو بلند هم مي گم. هيچي نمي گه. چرا سکوت شده امشب. يا من ديگه نمي شنوم چي مي گه.
***


- تگري نزني
شيشه ماشين رو کشيدم پايين.مي پرسم سردت نمي شه؟ صد دفعه ديگه هم تا برسيم مي پرسم. الآن فقط هواي سرد و نمناک برفي رو مي خواد تنم. نه هيچ چيز ديگه.
- سيگارتو خاموش کن بوش دلم رو بهم مي زنه.
با دلخوري مي اندازتش بيرون.
- خوبي الان؟
-آه خيلي!!
- خوب مهمه اينه که تگري نزني.
- فعلا که خوبم. ولي اگه زدم هم خيلي ناراحت نشو.
اون آب یخي که دم صبح پا مي شي مي خوري اونه!!! اونه بهشت.
اون بالابزرگ نوشته"بستن کمربند ايمني اجباري است." چرا اينقدر بزرگه تابلو.
***


چراغهاي نارنجي رنگ توي مه پخش ميشن و محو مي شن. مثل تاش قلم موي ابرنگ رو کاغذ خيس.
خيس رو خيس بهش مي گن.
***


تا صب صد دفه اون بهشت رو تجربه مي کنم.
مامان، بابا،خونه، ساعت.همه ميرن. نه خونه داري نه زمان نه مکان.ساعت هم ديگه هيچ وقت دير نمي شه
با هيچکس ديگه به همچين نهايتي نمي رسي. اَه چرا اينهمه اولين ها بودي تو زندگيم که نتونم تحمل کنم و خرابش کنم. اينا رو نگفتم بهش. به قدر کافي مست نبودم.شايد.
***


- منو ميدون کلانتري پياده کن ميخوام يه کم راه برم.
اي ديوانه. آخه کي تو اين برف الآن اينطوري مست جلوي کلانتري پياده مي شه.راه مي ره تلو تلو خوران با چشمهاي نيمه باز و قرمز. کدوم از اين آدمايي که از اطرافم رد ميشن حال منو مي فهمن؟ اين آقايي که داره چترش رو باز مي کنه؟ نه انگار براي هيچکس نيستم الآن. يه وجود محو. چه خوبه!
***


تازه فهميدم تابلو هاي جاده مال آدماي مست هستن. مي گن برو راااااااااااااااست. حالا چپ. چراغ جلوي ماشين فقط سه متر برف جلو رو روشن مي کنه. چه خوش حالم که راننده نيستم. ميتونم تکيه بدم عقب به حرفاي تابلو ها گوش بدم.
***


چقدر حالت خوبه. چون فکرت و عملت فاصله اش خيلي کم شده، يک دفعه خم مي شي جلو و مي بو سيش. يه روز دو روز. واي چه طول مي کشه!!!!!!!!نفس مي کشم نفس شو.
سرت رو مي اندازي پايين بعدش خيره به ذغالها.داغ و خوب! هم تو هم ذغالها.
از زير چشم با يه سر يه وري مي گم: نمي دونم وقتي عاقل شدم راجع به الآن چي فکر مي کنم.
مي گه: دقيقا همون چيزي که باعث مي شه نهايت لذت رو نبرم از اينجا از تو و از همه چي فکر به همينه..
***


آخه فکر چيه اون موقع شب.توي اون اتاقک شيشه اي دو در دو در دو که از پنج طرفش داره برف مياد. يه جايي تو مايه هاي ته دنيا

11/29/2002

من نمیدونم چرا همه سالگرد افتتاح وبلاگاشونو میدونن غیر ازمن. همه میدونن که در چه روز و چه ماهی بود که شروع کردن به نوشتن وبلاگ. اما من اصلا یادم نمیاد. حالا این که اصلا جای تعجبی نداره. من حتی تاریخ تولد دقیق خودم را هم نمیدونم. شناسنامه بنده را موقعی که متولد میشم به تاریخ شیش ماه زودتر میگیرن که من یک سال زودتر برم مدرسه . چه حساب کتابهایی !!! اونهم بابای من که نصف بیشتر کارها و تصمیمای توی زندگیش را همینطوری بی حساب کتاب و الکی میگرفته و بعضا هنوز هم میگیره!
خلاصه اینکه تاریخ تولد شناسنامه ای بنده اول مرداد ماه هست اما میدونم که متولد بهمن هستم. اما روزش را نمیدونم. هرکسی هم یه چیزی میگه. مادرم میگه که " فکر کنم بیست و پنجم شیشم هفتم ... بهمن بودش" . پدرم هم میگه که نه اوایل اسفند بود. خلاصه ما که سر درنیاوردیم. ما هم همون شناسنامه را ملاک کار قرار دادیم!!
حالا اینها راگفتم که اینو بگم. که من یادمه پارسال یه خورده زودتر یا دیرتر از یه همچین موقعهایی شروع به وبلاگ خوندن و نوشتن کردم. این هم که گفتم پارسال بخاطر اینه همش یک ساله که وبلاگ نویسی راه افتاده. اما نمیدونم چرا من همش فکر میکردم که دو سه ساله دارم وبلاگ میخونم!!
بله خلاصه اگه الان بپرسین که دیروز ناهار چی خوردی یادم نیست چه برسه بدونم دقیقا چه ساعت و روز و ماهی از پارسال بودکه وبلاگ نویسی را شروع کردم. راستی راستی اینها این همه دقیق هستن توی ثبت این طور چیزها یا اینکه همینطوری الکی یه تاریخ میپرونن؟؟

11/22/2002

امروز داشتم میل باکسم را چک میکردم و یه سری از ایمیلهای قدیمی را پاک میکردم. چشمم افتاد به ایمیلهای هیس. یهو فکر کردم که چه دلم واسه نوشته هاش تنگ شده. برداشتم یه ایمیل براش زدم بعنوان احوالپرسی و این حرفها. وقتی فرستادم برگشت خورد. این آدرس ایمیل دیگه وجود نداشت.
کسی ایمیل آدرسی ازش نداره؟

11/21/2002

دارم فکر میکنم اگه یه روز مسابقه زشت ترین وبلاگ فارسی از نظر طراحی و قالب و این حرفها برگزار بشه وبلاگ من اول میشه.
واسه همین هم تصمیم دارم در آینده نه چندان نزدیک یه دستی به سر و گوش این !هوم پیج بکشم

11/20/2002

بريز.
ريختم.

11/19/2002

نصايح گهر بار:
سعي کنيد هيچ وقت حالت دستمال کاغذي و يا تاير زاپاس را پيدا نکنيد.
سعي کنيد هيچ وقت در زندگي خر نشويد.
هميشه سعي کنيد در همه حال خوار و مادر ملت را .......
خوبي و خوب بودن را فراموش کنيد. (اگر ميخواهيد در زندگي آدم موفقي باشيد!).
در مواقع تصميم گيري مشورت کنيد. و بعد تصميم خودتان را بگيريد.
در مواقعي که تصميمي به عقلتان نميرسد استخاره کنيد. با تسبيح.
سعي کنيد در همه حال خوار و مادر ملت را ب.......
در همه حال به بزرگتر خود احترام بگذاريد.
باز هم مراقب باشيد که حالت تاير زاپاس بودن را پيدا نکنيد. چون ممکن است پنچر شويد.
در عوض سعي کنيد ملت نقش تاير زاپاس را براي شما ايفا کنند.
از شنيدن کلمات احمقانه و بيمعني مثل دوستت دارم و اين حرفها جدا خودداري کنيد.
سعي کنيد در همه حال خوار و مادر ملت را بگا.....
در همه حال از گفتن حقيقت خودداري کنيد. خدا بعضي مواقع راستگويان را جر ميدهد.
بزرگترين رمز موفقيت در زندگي شاشيدن به وجدان و احساسات و اين چرنديات است.
مواظب بغل دستي خود باشيد.
هر گلي يه بويي ميده.! سعي کنيد همه گلهاي عالم را بو کنيد.
از بکار بردن کلماتي مثل تعهد و مسئوليت و اين مزخرفات در زندگي روزمره جدا خودداري کنيد
مهمتر از همه : به هيچکس غير از خودتون اعتماد نکنيد.
سعي کنيد در همه حال خوار و مادر ملت را بگاييد.

11/16/2002


رابرت دنيرو هنر پيشه محبوب منه.
سر شب داشتم يه فيلم ازش ميديدم در يکي از صحنه ها ي فيلم داشت ويسکي ميخورد. يه ليوان ويسکي با يخ دستش بود. هي تکونش ميداد. صداي دلنگ دلنگ برخورد يخ با ليوان و بعد طرز نوشيدنش جدي منو به هوس انداخت. قدرت بازيگري را حال کن که باعث ميشه بعد از فيلم پاشي بري يه بطر ويسکي بخري بياي .
به اين ميگن هنرپيشه.

از وبلاگ تزاد
آدمای پاک فقط پاکند...
هیچ موقع نه نشون می دن که پاک هستن نه تلاش می کنن که پاک باشن و نه تلاش می کنن که تو رو پاک کنند...
اونا فقط پاک هستند...بی هیچ ادعا

11/15/2002

دل و حوصله از دست رفته ام را دارم سعي ميکنم دوباره به دست بيارم. اما تازه فهميده ام که خيلي کار سختيه.
به هر حال ِ اين نيز بگذرد.
دوباره ميام.

11/08/2002

دوتا قلبي که نبايد با هم حرف ميزدن ِتوي شهري که بيشتر شبيه سلول زندانه به هم نزديک ميشن.
مردمش اسم ما را در خيابانهاي شهر يواشکي صدا ميزنن
آهِ قصه هايي که ميخوان بگن ِ اگه فقط کسي گوش بده.....

و تو از شهري اومدي که مردمش حتي به خودشون زحمت سلام کردن هم نميدن مگر اينکه کسي به دنيا اومده باشه يا از دنيا رفته باشه.
و من از جايي اومدم که مردمش آرزوهاتو ميکِشن به زير خاک ِ به اين دليل که آرزوهاي خودشون دارن ميميرن

و ما وقتي توي خيابون قدم ميزنيم ِ باد اسم ما رو با نوايي سرکش ميخونه.
صداهاي شب بايد ما را نگران کنن ِ اما براي نگراني ديگه خيلي ديره وقتي که ترس رفته.

من در زندگي بعدي ملاقاتت خواهم کرد. بهت قول ميدم.
جايي که ميتونيم با هم باشيم. در بهشت منتظرت خواهم بود. بهت قول ميدم.

دعواهاي بسياري بر سر رد شدن از دروازه هاي بهشت وجود داره.
اما هيچکس حتي حاضر نيست بميره يا نجات پيدا کنه.
نيت و منظورشون پاک نيست و من ميتونم بوي آسفالت جاده شخصيشون به سمت جهنم را بشنوم.

و من در زندگي بعدي منتظرت خواهم بود. بهت قول ميدم.

کسي نميدونه چرا اينطوري شد؟؟
حالا دونستن و ندونستنش مگه فرقي هم ميکنه؟ پس همون بهتر که ندوني.

11/02/2002

از حالا به بعد ميدونم چيکار کنم. اينو يادم باشه فقط.
اينو من دارم ميگم؟؟ هه هه. هيچکس ديگه هم نه و من!!
برو بخواب بينيم بابا حال نداري!

11/01/2002

امروز ظهر مثل سگ اومدم خونه از کلاس. ديدم کار ديگه اي که ندارم. فکرم هم بدجوري مشغوله. خلاصه پريدم رفتم 6 تا آبجو گرفتم سر ظهري يه شيکم سير آبجو خوردم . کلهه داغ شد تلفن را برداشتم زنگ زدم ايران. به رفيقم . بعد از کلي بد و بيراه که مرتيکه فلان فلان شده کجايي بي معرفت چرا يه زنگي نميزني و اين حرفها در دلم براش واشد. شروع کردم به درد و دل کردن که ديدي چه خاکي بر سرم شد؟ديدي طرف ماليد درمون و رفت؟ ديدي نزديک بود درس و زندگي را ول کنم بيام ايران. چهار تا فحش آبدار بهم داد که من روم نميشه اينجا بگم. خلاصه يعني اينکه خاکبرست که يهو خر نشي بخاطر يکي که لياقت تو را نداره زندگيت را گوز مال کني. حرفش به يه طرف اما لحن صميمي فحش دادنش!! حالم را جا آورد. يه دفعه احساس کردم که آره بابا راست ميگه انگار. من هم خودمو فيلم کردم انگار. بعد از پايان مکالمه هم قشنگ از فرط مستي رفتم اول يه شيکم سير غذا خوردم بعدش هم که تخته گاز خواب!!
اينم يه نصف روز از زندگي ما

چيه ؟ حالا هر کي را ميبيني داره واسه کلاغ سياه آه و ناله ميکنه. خوب مرد که مرد. ميخواست نميره. ميخواست خودش را نکشه. مگه هفت تير پس کله اش گذاشته بودن که مجبورش کنن خودش را بکشه؟! حالا ما هي تو سر و مغز خودمون بزنيم که چي؟ خدا بيامرزدش خوب حتما آدم خوبي بود که مرد. چون يادمه قبلا تا ميگفتي يارو خوب آدميه طرف جواب ميداد : غلط کرد. اگه خوب بود مرده بود.
خلاصه اينکه اينقدر آه و ناله و قلم فرسايي و مقاله نويسي نداره .
همين.

10/15/2002

Hey! Teacher, leave us kids alone!

10/12/2002

بعضي وقتها (مثل الان) احساس ميکنم که زندگي برام مشکله. يعني تحمل اين وضعيتي که دارم برام مشکله.
فقط دارم سر خودم را گرم ميکنم که کمتر به اين طورمسائل فکر کنم.فعلا کار ديگه اي نميتونم بکنم آخه.
نميدونم بايد از خدا ممنون باشم يا گله مند؟
شايد هم زيادي راحت طلبم. اما آخه چرا بايد واسه يه چيز آدم جونش بالا بياد تا به دستش بياره. حالا اگه راحتتر ميشد به دست آورد خواسته ها را طوري ميشد؟

يعني دارم تاوان پس ميدم؟ تاوان چي را؟

10/08/2002

History channel
يکي از کانالهاي مورد علاقه منه. از شخصيتهاي بزرگ تاريخ تا جنگها و رويدادهاي بزرگ تاريخي تا سير تکاملي انواع اسلحه و ماشين و موتورسيکلت و هواپيما و دوچرخه و..........خلاصه در همه زمينه ها اطلاعات جالب و خوبي داره
امشب هم يه برنامه داشت به اسم تاريخ سکس. برنامه جالب و آموزنده اي بود. تازه اينم فهميدم که اسکار وايلد هم بچه باز بوده و ما نميدونستيم. توجه کنيد همجنسباز نه. بچه باز!!!!.

10/02/2002

خیابونی که میره به خونه ما یه خیابون نسبتا خلوته. امروز داشتم از کالج بر میگشتم خونه. عجله هم داشتم که زود برسم خونه که کار واجبی داشتم. خلاصه یهو دیدم ماشین جلویی من وسط خیابون (خیابون که نمیشه بهش گفت البته. من بهش میگم کوچه ) زد رو ترمز. من هم ناگزیر وایسادم . یارو نمیرفت. داشت با موبایلش هم حرف میزد. اولش فکر کردم شاید حواسش نیست که یه ماشین دیگه پشت سرشه . اومدم بوق کشش کنم!! که بعلت اینکه اینجا اصلا بوق زدن رسم نیست از این کار هم صرفنظر کردم. میدونین من توی این دو سه ساله که اینجام شاید یک بار شنیدم که ماشینی بوق زده باشه. یعنی من فکر میکنم اگه برای کسی بوق بزنی که بره ـ مثل تو ایران ـ باید حداقلش انتظار یه بیلخ به وسیله انگشت وسطی را داشته باشی. تازه اگه خیلی شانس بیاری .تو ایران که فکر کنم پر استهلاک ترین قسمت ماشینها بوقشون باشه. برخلاف اینجا که مثلا خود من اصلا نمیدونم صدای بوق ماشینم چه جوریه. عوضش اینجا پراستهلاک ترین قسمت ماشین شاید راهنماش باشه برعکس ایران .
خلاصه یارو وایساده بود. دقت کردم دیدم تو آینه هم داره منو نگاه میکنه اما هنوز هم نمیره. دهه آدم پررو. بالاخره راه افتاد اونهم یه جوری که من فکر کردم میخواد دور بزنه. دیدم نه. سر ماشینو کج کرد ولی دور نزد . تا که رفت دیدم یه لاکپشت کوچولو رفت اونور جاده . تازه فهمیدم که واسه لاکپشته وایساده بوده. جدی که لاکپشت و غورباقه های اینجا هم خوش شانسن. حق تقدمشون رعایت میشه. تو ا یران که آدمهاش هم حق تقدم ندارن چه برسه به سگ و گربه و لاکپشت و وزغش. ماشینها یه آدم که از دور میبینن تازه گاز رو تخته میکنن که از یارو رد شن که نکنه یه وقت مجبوربشن یه نیش ترمز بزنن یارو بنده خدا رد بشه. غورباقه و لاکپشت و مارمولک هم که دیگه خوراک له کردن زیر پا و بعضا زیر چرخ ماشین .
ولی خوب تعجبی هم نداره . ملتی که سرگرمیشون تماشا کردن دار زدنه حق هم دارن اینطوری باشن. ندارن؟

9/28/2002

در تصحيح نوشته ديشب بايد بگم که اين ماجرا هفت سال قبل از به چاپ رسيدن داستان ژول ورن بوده نه بيست سال. فرقي نميکنه هفت سال يا بيست سال . اين مهمه که آيا واقعا اون موقعي که ژول ورن اين داستان را مينوشته (بيست هزار فرسنگ زير دريا را ميگم) آيا واقعا از ماجراي اين زيردريايي بي خبر بوده يا نه.
راستش من تا ديروز فکر ميکردم که اين ايده زير دريايي را براي اولين بار ژول ورن داشته (يا حداقل به شکل داستان روي کاغذ آورده) ولي حالا ميبينم که نه بابا. اين جمله که انسان جايزالخطاست در مورد ژول ورن هم درست بوده. مگه ژول ورن نميتونسته تقلب کنه؟ البته نميشه اسمش را گذاشت تقلب.يعني اصولا دليل نميشه که چون اين ماجرا قبل از داستان ژول ورن بوده ايشون تقلب کرده و پيش خودش فکر کرده که کي ميفهمه که تو يه قاره ديگه الان زيردريايي هست. اون هم با اون امکانات ارتباط رساني اون موقع (چي شد بلاخره؟؟؟). چون اون بابا فقط ميخواسته قصه شو بنويسه. از کجا ميدونست که يه روزي اسمش به عنوان يکي که از پيشگامان تکنولوژي تو تاريخ ميره؟ اگه ميدونست شايد واسه آبروي خودش هم که ميشد ديگه اين داستان را نمينوشت که در آينده يکي مثل من پيدا نشه که فکر کنه ژول ورن هم متقلب از آب در اومد.

9/27/2002

....



هانلي *اسم زیردریاییه که برای اولین بار در تاریخ باعث غرق شدن یک کشتی در طی یک عملیات جنگی شد مجله نشنال جيوگرافي**
مقاله خیلی جالب و کاملی در این زمینه داره . جالبه که این زیردریایی زمان جنگ
داخلی آمریکا و توسط جنوبیهای کانفدریت ساخته شد و مورد استفاده قرار گرفت. و این ماجرا تقریبا مربوط به بیست سال قبل از به چاپ رسیدن داستان بیست هزار فرسنگ زیر دریای ژول ورنه. زیر دریایی را سال 2000 از زیر آبهای نزدیک چارلستون کارولینای جنوبی بیرون آوردن. بقایای اجساد هر هشت نفر خدمه زیردریایی را هم طی مراسم باشکوهی به خاکسپردند! این زیردریایی از موقعی که ساخته میشه دو بار غرق میشه تقریبا همون موقعی که به آب میاندازنش. هر دوبار هم به خاطر عدم آشنایی و تجربه کارکناش بوده. دفعه اول 5 نفر از خدمه میمیرن و دفعه دوم هر هشت نفر. برای دفعه سوم داوطلب میگیرن . سه ماه این داوطلبها با این زیردریایی تمرین میکردن و بعد از این سه ماه بوده که یکی از کشتیهای شمالیها را غرق میکنن. از بین استخوانهایی که توی زیر دریایی پیدا کردن یکیش مربوط به فرمانده زیردریایی جرج دیکسون بوده خیلی جالب شناسایی میشه . این آقای دیکسون یه دوست دختری داشته که یه بار یه سکه طلا یادگاری میده به این آقا. این سکه یه بار جون دیکسون را نجات میده . گلوله ای که در یکی از نبردها از تفنگ یکی از سربازهای شمالی شلیک میشه به جای اصابت به قلب دیکسون به این سکه میخوره . دیکسون بعد از این ماجرا همیشه این سکه را همراه خودش داشته و روش اين جمله را حک ميکنه ***

از روي همين سکه هم بود که جسدش را شناسايي کردن.

*Hunley
** National Geography
*** My Life Preserver

9/25/2002

امروز صبح يه لحظه حس محبتم نسبت به مردم گل کرد.
امروز از ظهر داره بارون مياد.
امروز عصر واسه چند لحظه حالم گرفت.
فردا امتحان دارم.
قرار تماس فردا را کنسل کردم.
پس فردا قراره طوفان بياد.
پس فردا به خاطر طوفان همه جا را تعطيل کردن.
.....................................................................................
________________________________________________


9/21/2002

ديشب گردنم درد گرفت. اين هدفون من يکي از سيمهاش قطع و وصل ميشد. من هم که ديشب افتاده بودم رو اون دنده لجبازي. دست آخر چي شد؟؟ هيچي . کتاب علوم کلاس سوم دبستان به دردم خورد . دانشمند شدم. مجبور شدم از روش آزمايش و خطا استفاده کنم. اينقدر با اين سيمه ور رفتم تا بهترين وضعيت قرار گرفتن سيم را پيدا کردم. يه شيش دور دور گوشي و گوش خودم پيچوندمش.تازه اگه گردنم را يه ذره اونوري ميکردم قطع ميشد لامصب.حتي دستم را که از روي موس برميداشتم ميبردم روي کيبورد قطع ميشد باز. ديگه آخر کار خوب که کفرم در اومد هدفون را از رو کله ام برداشتم و همچين از وسط شيکوندمش و پرتش کردم اون سر اتاق ( با نهايت خشم و غضب!!! و يه چند تا هم فحش!!) که نگو. کيف کردم. يعني در اون لحظه هيچ چيزي بهتر از اين نميتونست اعصاب سگي منو تسکين بده. احساس آرامش و رضايتي که بهم دست داد وصفش ناگفتنيه.
اما خوب بيست دلاري که امروز دادم براي يه هدفون نو هم وصفش ناگفتنيه.

9/20/2002

عجب کاري کردم امشب. سي دي سياوش قميشي را دارم گوش ميدم.
رفتي و آدمکها را جا گذاشتي قانون جنگلو زيرپا گذاشتي
اينجا قهرن سينه ها با مهربوني تو تو جنگل نميتونستي بموني

يه عالمه خاطره برام زنده ميشه. ياد روزي که با بهنام توي جاده تهران گوشش داديم و اشکمون دراومد. بخاطر دوستي که د اشتيم ولي رفت و آدمکها را جا گذاشت.
ياد اونروزي که با "س" توي خيابونهاي تهرون گوشش داديم و اشکش دراومد. آخه داييش رفت و آدمکها را جا گذاشت.
ياد اونشبي که توي ويلاي شمال همه مست بوديم و دسته جمعي باهاش ميخونديم.
آخ اين يکي آهنگ بعديش را هم خيلي دوست دارم
توي هر گوشه اين شهر دارم از عشق تو يادي
ميسوزونه منو ياده دلي که به من ندادي

باز با "س" از دربند که برميگشتيم و با هم ميخونديمش عين دو تا ديونه.......
توي پيچهاي جاده عباس آباد با بر و بچه ها..........
اونقدر من تو اين سه ماه با اين سي دي خاطره دارم که .....
ولي واقعا سياوش قميشي کارش درسته

9/19/2002

به سرعت در حال عوض شدنم

9/18/2002

ماشين دو در مثل توالت ميمونه. حتما بايد منتظر بموني که اوني که توشه بياد بيرون تا تو بتوني بري توش!!

9/11/2002

سلام
من چند روزیه که خیلی سرحالم. بنابراین تصمیم گرفتم سرحال بودنم را با شما هم قسمت کنم تا شما هم مثل من سرحال بشین (البته ا گه سرحال نیستین. اگر هم سرحال هستین که سرحالتر بشین!)
از این بهتر وجود نداره (لااقل برای من) که بدونی یه نفرهست اون کله دنیا که به فکرته. و از اون بهتر اینکه بدونی به غیر از اون یه نفر خیلیهای دیگه هم هستن که به فکرتن و دوستت دارن. *

9/01/2002

خلاصه اينکه ايران خبري نبود. يعني خوب خبرهاي زيادي بود. يه عالمه دود . از دود ماشين و موتور بگير تا دود سيگار و ترياک.
از صبح تا شب تفريح. کي ميگه تو ايران تفريح وجود نداره؟ اونقدري که تو ايران همه تفريح ميکنن فکر نکنم هيچ جاي دنيا کسي اينقدر تفريح کنه. آخه اکثرا بيکارن. اونايي هم که کار ميکنن بيکارن. ميدونين چي ميگم؟ خوب آدم هم وقتي بيکاره مجبوره هي تفريح کنه ديگه. يا تفريح يا خواب.
بنده خودم اين چند ماهي که ايران بودم اينقدر سيگار مي کشيدم که از کثرت استعمال سيگار مجبور به ترکش شدم. باورتون ميشه؟؟ من روزي دو سه نخ سيگار بيشتر نميکشيدم اما اونجا اينقدر سيگار کشيدم که يه روز ديدم دارم هناق ميگيرم.از همون روز ديگه سيگار نکشيدم. الان يک ماهه ( بعد از ده سال) . باريکلا به خودم!!!!!
خلاصه ميگفتم: يه چيز جديد ديگه کشف کردم. يکي ميگفت تازگي مد شده يه نوع پارتي هست بهش ميگن ايکس پارتي!!! همين. اين هم تفريح جديد .
از تلخيهاش گفتم حالا يه کم هم از شيرينهاش بگم. شمال معرکه اس . يه جاهايي رفتيم که اصلا باورم نميشد اينجا هم جزوي از ايرانه. کنار دريا ميز زده بودن و خيلي راحت مشروب سرو ميشد. بساط رقص و شادي هم که براه. باز هم خدا را شکر که يه شمال هست يه کم مردم ميتونن طعم يه خورده آزادي را بچشند . ((البته همه که نه))

يه پسر عمو دارم که چند سال پيش تحت يک سري موارد استثنايي که پيش ميومد يه دو بيت شعر ميخوند که من الان فقط بيت آخرش را يادمه. و ما هم هميشه سر به سرش ميذاشتيم . حالا تازه من شده ام مثل اون. فقط کاش اولش را هم يادم بود. اگه کسي اولش را بلده لطفا به من هم بگه.
کفر است اگر خيانت و خدعه کني
در حق کسي که بر تو ايمان دارد

8/30/2002

امان از وقتی که آدم ویتامین اي بدنش کم بشه. دیگه میخوای تخته گاز بری سراغش. نمونه اش خود من. سه ماه پیش بدجوری ویتامین ای بدنم اومده بود پایین. دیگه جای درنگ نبود. سریع یه بلیط رفت و برگشت گرفتم و گاز رو لوله کردم طرف ایران. حالا این ایران رفتن ما هم حکایتی داره واسه خودش. از ممفیس که سوار هواپیما شدیم فقط من ایرانی بودم و یه خونواده سه نفره شامل یه خانوم و آقا و یه دختر خانوم. خلاصه از اونجا ما با اینا اومدیم تا آمستردام. اونجا هم که یه هف هشت ساعتی علاف بودیم. البته اون آقاهه که اینقدر برای من از سیاست و دوره شاه و ... حرف زد که من مجبور شدم برای تنفس هم که شده دستشویی را بهانه کنم!!! دختره هم که از اون دخترهای مهربون بود!!! حرف نداشت از مهربونی! به قول خودش سه سال بود که اومده بودن امریکا ولی این دختره اینقدر تو حرفهاش انگلیسی بلغور میکرد که اینگار سی ساله امریکاس (خودش همش 20 سالش بود).
خلاصه کلی از مطلب اصلی پرت شدیم. آره دیگه رسیدیم ایران. این هواپیما که رسید رو سر تهرون ما قلبمون شروع کرد به تلپ تلپ کردن. خوشحال از اینکه تا چند ساعت دیگه میرسم خونه و خونواده و دوست و رفیق و فامیل را میبینم. آقا پامون را که گذاشتیم از هواپیما بیرون چشممون افتاد تو چشم یه ریشی از اون ریشیها!!! ( اینها را برای اینهایی میگم که ويتامين اي بدنشون کم شده.) رسیدیم به او قسمتی که اون خانومه پاسپورتها را مهر میزنه. از اونجا که رد شدم اومدم برم از پله ها بالا که برم چمدونهام را پیدا کنم که یهو یه ریشیه دیگه جلوم سبز شد.
- به به بیا اینجا ببینم!
-بفرمایین
-پاسپورتت را بده ببینم!!
-( با یه کم ترس و لرز و یه کم هم تعجب) بفرمایین
- ( یه نیگاه به عکس پاسپورت یه نیگاه هم به قیافه من میکنه) چند وقته اونجایی؟؟
- ( با خودم فکر میکنم اونجا ؟؟؟ از کجا میدونه من از کجا دارم میام؟ ) دو ساله
- چیکار میکنی اونجا؟
- درس میخونم.
- این دفعه یه نیگاه عاقل اندر سفیه به من میندازه و در عین ناباوری من یهو پاسپورتمو بهم میده و میگه به سلامت.
نگاه میکنم میبینم گازشو گرفت رفت سراغ دو تا جوون دیگه و جلوی اونها را گرفت.
شما فکرش را بکنین که از سه تا فرودگاه دیگه رد شدین توي همشون هم با کمال احترام باهاتون صحبت کردن یهو میاین تو مملکت خودتون یکی بهتون میگه به به بیا اینجا ببینم. لحن صحبت را حال کنین فقط.
خلاصه چمدونها را گرفتم و اومدم از اونجا به اونطرفی که مردم میان پیشواز. خوب بنده که انتظار کسی را نداشتم چون باید چند ساعت دیگه از اونجا با یه پرواز دیگه میرفتم اصفهان. اما یهو کفم برید تا دیدم دو تا از دوستام اومدن فرودگاه پیشوازم. خلاصه بعد از چاق سلامتی و اینحرفها سوار ماشین شدیم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نحوه رانندگی ملت بود. بدنم میلرزید از این طرز رانندگی. دوستام هم دیگه کفرشون در اومد :
اه بابا خوبه همش دو ساله رفتی اونور. خودت یادت رفته چه جوری رانندگی میکردی؟؟
- من والا اگه اینطوری رانندگی میکردم. (بگذریم که چند روزی که گذشت خودم هم همونطوری رانندگی میکردم.)
ادامه دارد

8/24/2002

من یه کاری کردم که الان میگم کاشکی نکرده بودم. این آدرس وبلاگمو به چند تا از فامیل و دوستام در ایران دادم. حالا هرچی میخوام بنویسم میترسم که اگه اینا بخوننش چی میشه. واسه همین هم هست که نوشتنم نمیاد.!! ولی چون چاره دیگه ای ندارم لذا بدینوسیله درخواست مینمایم که اگر افراد فوق الذکر سخنان مربوط و بعضا نامربوط بنده را مطالعه فرمودند لطفا به روی مبارک خود و بنده نیاورند . به قولی: "یابو آب دهید."
با تشکر.

8/20/2002

فعلا هيچي. يه عالمه وقته هي دارم يه خط مينويسم بعد پاکش ميکنم دوباره يه چيز ديگه مينويسم. باز دوباره پاک ميکنم.
پس فعلا هيچي.
تا بعد

8/17/2002

من ازايران برگشتم با تني خسته و مريض و با فكري مشغول. اما با شوق و ذوق. با يك عالمه اميد و آرزو. و همه‌ اينها به خاطر يك نفر. حالا امروز صبح اون يك نفر به من از ايران تلفن ميزنه. اون هم مثل من خسته و وامونده شده. اما يه فرقي با من داره. اون اميد نداره.
خيلي سعي ميكنم بهش اميد بدم. اما فايده نداره انگار. گوشش از اين حرفهاي به قول خودش تكراري من پره انگار.
و من واقعا نميدونم چي بايد بهش بگم.

8/15/2002

راستش من سه ماه ايران بودم. توي اين سه ماه هم خيلي خوش گذشت و هم خيلي بد . يه چند وقتيش هم نه خوش گذشت و نه بد. همينطوري معمولي گذشت.
البته روزهاي اولي كه رسيده بودم ايران تقريبا خوش گذشت چون بالاخره تازه از راه رسيده بودم و خوب خيلي چيزها برام تازگي داشت .مهموني و ديدن فاميل و دوست آشنا.
باز سه ماه كه اينجا نبودم و ننوشتم ، نوشتن برام سخت شد.
چه سخته تعريف كردن.
خوب از اولش بگم كه به محض رسيدن به فرودگاه مهر آباد رفتار يه مامور فرودگاه زد تو ذوقم.
اما زود يادم رفت.
بعدش هم رانندگي مردم. (البته خودم هم چند روز بعدش مثل همونها رانندگي ميكردم.)
بعدش هم كه يك ماهي حسابي رفيق بازي كردم.
رفتم شمال. جاتون خالي خوش گذشت خيلي خيلي زياد.
شمال عاشقم كرد.
واسه همين دوباره هفته بعدش هم رفتم.
ده روز مونده به اينكه سه ماهم تموم بشه هم گرفتنم. يعني خودمو كه نگرفتن. ماشين پدر گرامي را كه بنده باهاش داشتم از دندون پزشكي برميگشتم را گرفتن. به جرم آلودگي صوتي. باور بفرمايين كه از سن و سال من گذشته اين قرتي بازيها. اصلا حواسم به صداي ضبط نبود. نميگم صداش كم بودها. اما اونقدر هم نبود كه به خاطرش اين ده روز آخر منو بدوونن. اينكه ميگم واقعا خدا نصيب گرگ بيابون هم نكنه. چه دويدني. هر روز از ساعت 7 صبح تا 2 بعد از ظهر توي اين خيابونهاي داغ از يگان ويژه نيروهاي انتظامي به دادسرا. از دادسرا به يگان ويژه . از اونجا به ستاد ويژه مبارزه با جرائم ويژه. از اونجا به مركز اجرائيات. و.......................
به جرم چي؟ به جرم داشتن 5 تا نوار و به قول خودشون آلودگي صوتي.
يكي نيست بگه اين نوارهاي روضه و گريه زاري كه اين مساجد و تكايا و... ميزارن آلودگي صوتي نيست؟ فقط اين نوار سياوش قميشي ما آلودگي صوتي داشت؟؟
حالا بايد مي ديديد كه بقيه مردم را به چه جرمهايي گرفته بودن. يه پسري را موتورسيكلتش را توقيف كرده بودن. ازش كه دليلش را پرسيدم گفت كه ماموره وقتي كه ديده كه اين بابا هيچ جرمي نداره بهش گفته تو قيافت تابلوه . خوب اگه قيافش تابلوه كه خودش را بايد بگيرين نه موتورش را.
خلاصه اينكه گناهكار و بيگناه همه بر اين باور بودن كه اينها فقط پول را ميخوان. براي هر ماشيني شبي هزار تومن پول پاركينگ ميگيرن كه هر يه ماشيني دست كم كمش 10 روز را ميخوابه (اگه خيلي طرف زرنگ باشه و پارتي داشته باشه).
خلاصه كه مصب ما در اومد اين ده روز آخر. تازه يه مريضي بدي هم گرفته بودم اين روزهاي آخر و با همون حالا مريضي و تب بايد ميرفتم دنبال اين كارها.
دست آخر اينكه اين ده روز آخر به طرز فجيعي بد گذشت.

سلام
همين ديروز از سفر برگشتم.
الان ساعت 4 صبحه . ساعت خوابم حسابي به هم خورده. هنوز روي ساعت ايرانم. ديروز ساعت 5 بعد از ظهر خوابيدم و ساعت 1 شب بيدار شده‌ام تاحالا.
سر فرصت هم بايد حسابي وبلاگها را بخونم هم بايد بنويسم.
فعلا.....

5/12/2002

براي مدتي
.....
خداحافظ

5/11/2002

فردا آخرين روزيه كه من بدون دردسر به اينترنت دسترسي دارم. پس فردا راهي سفر هستم به ايران. تا همين چند روز پيش خيلي خوشحال بودم اما دو سه روزه كه برام عاديه ديگه. يه حالت بي تفاوتي. رفتم رفتم ، نرفتم هم نرفتم .
حالا بگذريم از اين صحبتها.
يه كم جدي باشم. تا من اين چند روز اينجا نيستم با هم دعوا نكنينا. كسي هم قهر نكنه.
حالا زياد خوشحال نشو. احتمالا فردا هم ميام يه سري حرف نامربوط ميزنم بعد ميرم.

من اصولا خيلي خواب ميبينم. يعني اگه يه شب خواب نبينم اصلا خوابم نميبره.(چي گفتم!!) از بين اين ميلياردها خوابي كه تا حالا ديدم(حالا با يه چند تايي بالا و پايين) تا حالا،‌يه چند تاييش هست كه هنوز يادمه. مثلا يكيش حدودا ده دوازده سال پيش بود (چه دقيق!) خواب ديدم سوار يه سفينه بودم. سفينه مثل اين كارتونها يه دونه پنجره گرد كوچولو داشت. من از اون پنجره داشتم بيرون را نگاه ميكردم. ديدم كه سفينه (از اينها كه درازه مثل موشك) از زمين بلند شد و حالا من هم تو همين گير و دار دارم زمين را نگاه ميكنم كه هي داره كوچيكتر ميشه. خيلي واضح يادمه كه رنگ كره زمين قرمز بود . خلاصه زمين هي داشت كوچيك و كوچيكتر ميشد. من هم تو عالم خواب يه كيفي كرده بودم كه نگو. اما هر چي از زمين دورتر ميشدم نفس كشيدنم برام سختتر ميشد. يهو احساس كردم كه ديگه نفس نميتونم بكشم. به خرخر افتادم(فكر كنم داشتم با همون سفينه ميرفتم تخته گاز تو بهشت!) همون موقع از خواب پريدم. به استثناي اون حالت خرخر ، يه كيفي داشت سفينه سواري كه نگو.
يه بار ديگه هم حدودا دوازده سيزده سالم بود كه خواب ديدم توي يه قلعه هستيم و دشمن!!!‌محاصره مون كرده. خلاصه من اومدم از بالاي ديوار قلعه مثلا موقعيت دشمن را ببينم و از اين حرفها كه ديدم يه تير (از اينها كه با كمون ميزنن) مثل فشنگ!!‌رفت صاف خورد تو قلبم. همونجا افتادم و داشتم ميمردم. يهو از خواب پريدم باز(هر بار هم كه دارم ميميرم از خواب ميپرم خوش شانسي !)
يه چند بار هم خواب ديدم (باز هم خيلي سال پيش) كه افتادم تو توالت!!‌و دارم ميرم پايين. اهل خونواده هم صاف جلوي در توالت وايسادن دارن با هم گپ ميزنن و‌من هرچي داد ميزنم و كمك ميخوام كسي نميشنوه (اين خواب را دو سه بار ديدم فكر كنم).
مادر بزرگ خدابيامرزم خوابگزار اعظم من بود!! هر خوابي ميديدم به اون ميگفتم و اون برام تعبير ميكرد. تعبيرهاش اما هميشه يه جور بود: انشاالله موفق ميشي تو زندگيت و انشاالله از راه بيگمون برات خير ميرسه و انشاالله ...............
حالا ما هرچي چونه ميزديم كه آخه از تو توالت افتادن به كي خير ميرسه اون همينها را ميگفت .
اما كابوس (مثل هموني كه پريشب ديدم) را خيلي كم ميبينم. خواب بي سر و ته زياد ميبينم. بعضي وقتها هم خوابهايي ميبينم كه بعدا دقيقا تعبير ميشه.اصلا آدم شاخ درمياره.!!

5/09/2002

ديشب كابوس ديدم. در جايي بودم كه جنگ بود. كشت و كشتار بود و بمباران. از ترس بمب در خانه‌اي پنهان شدم. صداي هواپيماها هي بلندتر ميشد. بعد صداي بمباران و من درازكش بر كف اتاقي كه پر از پنجره بود وپر از گرد و خاك.و يه عده زيادي آدم كه نميدونم زنده بودند يا مرده و لي همه مثل من درازكش بودند. و بمبي كه افتاد. درست چند متري من. و صداي خورد شدن شيشه هاي يه عالمه پنجره. صداي شكستن شيشه ها بند نميومد و انگار از صداي انفجار بمب بدتر و ترسناكتر بود. اصلا سعي نكردم سرم را بين دو تا دستم پنهان كنم. اما آجر و خرده سنگ بود كه ميريخت بر سرم.
و از خواب پريدم.

5/07/2002

كتاب شعبان جعفري علي رغم انتقادات زيادي كه ازش شده بود به نظر من كتاب مفيديه.من فكر ميكنم با خوندن اين كتاب نه كسي در ذهنش از شعبان قهرمان ميسازه ، نه به ا ستبداد نسبي رژيم وقت ترديد ميكنه و نه كسي به ميهن پرستي و شجاعت مصدق شك ميكنه. بر عكس ، تاثيري كه اين كتاب بر من گذاشت و حقايقي كه پس از خواندن اين كتاب فهميدم و خوندن وقايع كودتا از زبان كسي كه نقش مهمي در اون كودتا بازي كرد برام خيلي هم جالب بود. آقاي نويد ياوري در انتقادي كه از اين كتاب داشت اظهار كرده بود كه همه مردم اين حقايق را ميدانند. من فكر ميكنم بكار بردن واژه همه در اين مورد درست نباشه. شايد درصد زيادي از نسل انقلاب و بعد از اون همه حقايق را نميدونند. من تا حدودي نسبت به ماجراي كودتا اطلاعات داشتم ولي اطلاعات حاشيه اي زيادي هم بود كه با خوندن اين كتاب دستگيرم شد. مثلا من اسم طيب را زياد شنيده بودم به عنوان يك لات و چاقوكش تهران در اون زمان. اما نميدونستم كه در ماجراي پانزده خرداد اين آقاي طيب و دار و دستهاش يكي از اركان اصلي قيام بودن ( كه طيب به همين خاطر تير باران شد).
به نظر من نويسنده اين كتاب به خوبي و كاملا بيطرفانه عمل كرده برخلاف مقالاتي كه در گويا خوندم كه به نظر من هيچكدومشون به طور بي طرف و خالي از تعصب كتاب را نقد نكرده بودند.
اين آقاي شعبون خان اينقدر دروغهاش احمقانه و ساده اس كه ديگه احتياجي به اين همه نقد و موشكافي در گفته هاش وجود نداشت. مثلا يه نمونه اش:
شعبون يه بار تو دوره جوونيش ميره زندان. نويسنده علت زندان رفتنش را سوال ميكنه :
سر چي شد كه رفتم زندان؟ والا، يه چند تا ورزشكارا به ما گفتن:((بريم عكس بگيريم.)) آخه ورزشكارا دوست دارن عكس لختي بگيرن. ما گفتيم:((بريم خونه ما رو پشت بوم، اونجا بهتر از همه جاست.)) اينا را برديم رو پشت بون. چار پنج تايي وايساديم. غلام نجار بود و سيد احمد بود و يه چند تايي از بچه ها بودن. وايساديم گوشه پشت بون. عكاسم از اين دوربينا داشت كه يه دونه پارچه سياه مينداخت سرش و ميرفت زيرش بعد از اون زير ميگفت يه خرده بيا اينور، يه خرده برو اونور. خودشم هي خرده خرده عقب ميرفت. هي به ما غر ميزد كه شماها قشنگ وايسين. اين پشت بونم دورش نظامي داشت، آجراي گنده را ميگفتن نظامي. اينم يهو پاش ميره رو اون نظاميا و ميفته پايين. اونجام يه حوض سنگي بود كلهاش ميخوره به لب حوض و ميميره.
به همين سادگي؟؟
والا جون شما. مرد و ما چار پنج تا رو گرفتن بردن زندان
.
و البته اين هم سخن نويسنده در مقدمه اين كتاب:
آنچه در سراسر كتاب ميخوانيد جز همان كه خود شعبان جعفري به من گفته نيست. هرچند اينجا و آنجا او را چالش كرده ام، ضبط و ثبت پاسخ ها و گفتههاي جعفري نشان موافقت يا مخالفت من مصاحبه كننده نيست،كه در روايت حفظ امانت كرده ام.
به هر حال خوبه كه هميشه موقعيتهايي باشه كه بتونيم مسائل را از زبان دوطرف بشنويم يا بهتر بگم بخواهيم بشنويم.

5/06/2002

حرف دل ما را كه ميزني تو هم!!

5/05/2002

فكر ميكنين تو اين دنيا چند نوع آهنگ وجود داره؟؟ خوب معلومه خيلي .مثلا راك و هوي متال و پاپ و فولك و كانتري موزيك و هزار كوفت و زهرمار ديگه (اين جديده!!!! )نمونه‌هايي از اين نوع طبقه بندي ها هستند.
اما يكي ميگفت تو اين دنيا فقط دو نوع آهنگ وجود داره. آهنگهايي كه دوست داري و آهنگهايي كه دوست نداري.
ديدم راست ميگه.

5/03/2002

چند روز پيش كتاب شعبان جعفري را سفارش دادم امروز عصر به دستم رسيد. به نظر من بد نيست از زبون اون طرفيهاي قضيه هم ماجراي اونموقع را شنيد. از اين صد صفحه‌اي كه تاحالا خونده‌ام اينطور برداشت كرده‌ام كه اولا زياد دروغ نگفته! ثانيا به نظر من اين خانم هما سرشار در نگارش اين كتاب به طور كاملا بيطرف عمل كرده‌(بر خلاف مقاله‌اي كه در اين باره خوندم و يكي از وبلاگها لينك داده بود و بدشانسي حالا هرچي فكر ميكنم يادم نيست كجا بود لينكش). ولي روي هم رفته كتاب جالبيه.البته تا حالاش كه اينطور بوده!!!

5/02/2002

يك شب خونه يكي از دوستان نشسته بوديم. بحث خواستن توانستن است و از اين حرفها بود. توي اين هير و وير يهو بحث كشيده شد به خدمت سربازي. من هم اونموقع آخرهاي سربازيم بود. گير دادم به اين دوستم كه آره نبود؟؟ سه ماه ديگه. اما تو تازه بايد بري آش بخوري و از اين حرفها. اين دوست ما هم گفت كه نه بابا آش كدومه من معاف ميشم.
چه جوري معاف ميشي؟؟؟ خيلي خوشخيالي . مگه به اين مفتيا كسي را معاف ميكنن؟؟ مخصوصا اگه ليسانس هم داشته باشي ديگه شرايط معافي سخت تره.اين دوست ما هم به يه لحن خيلي قاطعانه اي گفت كه اگه نديدي من معاف بشم. معاف پزشكي ميشم
چه جوري؟؟ پارتي داري؟؟تا جايي هم كه ما ميدونستيم هيچ مرگيش هم نبود.
خلاصه اين گذشت. اون شب ما باهاش شرط بستيم سر يه بطر ويسكي .
اون شب گذشت. اين دوست من گير داده بود به كتابهاي روانشناس و افسردگي . هر وقت ميرفتيم خونه‌اشون تو اتاقش پر از اين كتابها بود. يه عالمه هم قرص و دوا و نسخه تو اتاقش پر و پخش بود. سفت و سخت داشت رل بازي ميكرد. (البته براي ما كه نه)
خلاصه روز كميسيون پزشكيش كه شد بايد قيافه‌اش را ميديد. موهاش شده بود مثل موهاي آلبرت انيشتين. يه كپه ريش. يه پيراهن سفيد با يخه بسته و يه شلوار در به داغون. با عنق سگي . بعدش هم معاف شد به همين راحتي.
اونوقت من يادم به اون رفيقم افتاد توي خدمت كه راستي راستي مريض بود. افسردگي داشت نميدونم يا جنون داشت. ولي ميدونم كه حالش خوب نبود. يه عالمه سابقه پزشكي هم داشت. از توي دانشگاه ميشناختمش. درساش خيلي خوب بود يهو دو ترم مونده به آخر حالش بد شد. با هر مكافاتي هم كه بود ليسانش را گرفت با ما اعزام شد خدمت.چند بار هم براش كميسيون پزشكي گرفته بودن. توي دوراني كه آموزش درجه ميديدم توي شيراز يه بار رفتيم با بچه ها روي پشت بوم آسايشگاه سيگار بكشيم(اونجا پاتوق سيگار كشيمون بود) ديديمش. همونجا رگش را زده بود. گرفتيم آورديمش پايين. بردنش بهداري. فرداش آوردنش با دست بسته. مرخصيش دادن رفت. از مرخص هم برگشت. هنوز هم كارش درست نشده بود. تقسيم شديم باهم يه جا افتاديم. قزوين. رفت مرخصي سه ماه برنگشت. چند بار باهاش تلفني حرف زدم. حالش خوب نبود. سرباز فراري شد. يه روز ديديم آوردنش قزوين. گرفته بودنش از اونجا فرستاده بودنش قزوين. رفتم زندان پادگان ملاقاتش. چند روز بعد آوردنش بيرون. ديگه حالش خيلي بد شده بود. روزي يه پلاستيك قرصهاي رنگ ووارنگ ميخورد. بعد هم اين قرصها اشتهاش را بند مي‌آورد . هيچي نميخورد. فقط ميخوابيد. من با هزار كلك و پارتي بازي انتقالي گرفتم .هر روز بهم ميگفت اگه تو از اينجا بري من چيكار كنم.و من رفتم و اون هنوز اونجا بود. آخرش سه ماه مونده بود آخر خدمتش كه معافش كردن!!.
يكي ديگه هم بود توي آموزشي كه بودم. يه روز صبح بيدار شديم ديديم خوش را دار زده. با بند پوتين به در اسلحه خونه خودش را آويزون كرده بود. اون را هم معافش نكرده بودن. اما اين دوست من كه هيچيش نبود را راحت معاف كردن.
يكي ميگفت كه بايد توي همه كاري عرضه داشت. عرضه؟؟ يا حقه بازي؟؟
انگار زمونه شده زمونه حقه بازي و پارتي بازي .

5/01/2002

شيطوني:
چه جالب!جديدا روند رو به رشدي دارن نشون ميدن خانومهايي كه اكثرا توي مسائل جنسي و سكسي و پايين تنه‌اي از نبوغ خاصي برخوردارند .از در و ديواره كه دكتر متخصص داره ميريزه پايين و روانشناس و روانپزشك و روان درمان و روانكاو و ...... دست به تجويزشون هم كه حرف نداره. يه سكسولوژيست كه داشتيم حالا يكي ديگه هم اضافه شده!! تازه مثل اون خانوم منسجمه عكساش را هم گذاشته اونجا (خوب به تو چه؟؟؟).چپ و راست هم آقايون براشون ايميل ميزنن و ازشون سوالهاي تخصصي و كارشناسانه ميپرسن. اونها هم نسخه را كه ميپيچن هيچ تازه تو اينجا هم تو بوق و كرنا ميكنن. اونوقت يكي هم مثل اين آدم نامربوطي كه من باشم پيدا ميشه و فكر ميكنه كه با اينكه سكس چيز خوبيه ولي يواش يواش داره حالش از سكس به هم ميخوره(!!!!!!!) از بس هر جا ميره همه دارن راجع به اون جاهاي نامربوطشون بحث ميكنن.بابا ولمون كنين. حالا ميدونم كه ميگين خوب مگه مريضي؟ نرو بخون. من هم ميگم چشم. منتظر اوامر عاليه بودم. !!!

4/30/2002

خدا وكيلي چرا اينقدر تو اين دنيا اينقدر آدم شوت پيدا ميشه؟؟

So close, but we both seem miles away
I've been so tired, and it's too late to end the day

So ends the wait, and we both need not wonder why
Cold heart and cold winds, too lost to watch goodbye
And the hurt just comes again

Her life has been a twisted lullaby
And midnight always seems to clear her sight

So ends the wait, and we both need not wonder why
Cold heart and cold winds, too lost to watch goodbye
Always the calm, always the storm, it breaks
Just before the sun
Two strangers fall away
And know the end's begun

And the hurt just comes again

U.P.O. -- "Hurt"

راستش من اصلا از اولش مخالف درست كردن ليست وبلاگهاي مورد علاقه‌ام بودم. اما خوب نميدونم چي شد كه گفتيم بذار ما هم يه ليست وبلاگهاي مورد علاقه داشته باشيم. به هر حال درست كردم ديگه. من روزي يه عالمه وبلاگ ميخونم. اين چند تا (ويكي چند تا ديگه كه حالا وقت نداشتم بعدا لينكشون را ميذارم) را جزو اون دسته از وبلاگهايي ميدونم كه هركدومشون را يه جورايي با نوشته هاشون بيشتر به دلم ميشينه يا اينكه با طرز تفكرشون راحتترم و بيشتر باهاشون هم عقيده هستم.
برم كه فردا امتحان دارم.‌(آخريشه‌!!‌هورا) .
فعلا تا اينجا را داشته باشيم تا بعد.

4/26/2002

من يه برادر دارم كه 18 سالشه. از 4 سالگي توي آمريكا بزرگ شده واسه همين هم خيلي از اصطلاحات تو زبون فارسي را نميدونه. خوندن به فارسي را زياد بلد نيست. يه بار وقتي نه سالش بود اومد ايران يه چند ماهي موند. فرستادنش مدرسه. رفت سر كلاس اول. اما اصلا مدرسه هاي تو ايران را دوست نداشت. يه كلاس به چهل نفر شاگرد و موقعي كه زنگ ميخورد يهو چهل نفر ميخوان همه با هم در يك زمان از در كلاس برن بيرون . خلاصه براش يه معلم گرفتن كه ميومد خونه درسش ميداد. از ا ون موقع يه كمي خوندن فارسي را ياد گرفت. جالب اينه كه خيلي دلش ميخواد بتونه فارسي بخونه. به من هم سفارش داده كه وقتي از ايران برگشتم براش كتاب بيارم.(اين بشر اصلا براي دو چيز پول خرج ميكنه:‌سي دي و كتاب). ولي با اين كه قدرت بيان فارسيش خوب نيست اما بعضي وقتها كه با هم سر موضوع هاي مختلفي بحث ميكنيم ( مثل جنگ ، سياست،‌علم و..........) همچين پشت سر هم دليل مياره و هرچي ميگي يه جواب براش داره كه من يكي خواه ناخواه كم ميارم. اين برادر ما يك سالي هست كه يه گيتار الكترونيك خريده و مشغول تمرينه. پريروز از توي مجله گيتار يه گيتار ديده بود اومد به من نشون داد گفت ميخوام اينو بخرم. گفتم تو حالا با همون كه داري ياد بگير بعدا كه گيتار زدنت بهتر شد اينو بخر. بعدش هم براش ضرب المثل آفتابه لگن هزار دست شام وناهار هيچي را گفتم!! چشمتون روز بد نبينه كه به چه دردسري افتادم. !! مجبور شدم كلي وقت براش توضيح بدم كه معني اين ضرب المثل يعني چي. اصلا لگن را نميدونست چيه!! بنده هم كه معادل انگليسي لگن را نميدونستم چيه. كلي وقت فقط براش آدرس لگن ميدادم.
ولي از وقتي من اينجام اين خيلي فارسيش خوب شده.(يه اصطلاحات عتيقه‌اي يادش داده‌ام كه نگو!!)
يه چيز جالب. ديروز داشت يه چيزي برام تعريف ميكرد يهو گفت كه آره يارو ختنه كرد!!!‌گفتم چي؟؟ ختنه كرد؟؟؟ اصلا چيزي كه داشت تعريف ميكرد هيچ ربطي به ختنه نداشت. بعد از كلي توضيح دادن فهميدم منظورش خيانت بوده !!!

4/21/2002

الان اينجا نشسته‌ام پاي اين آقاي كامپيوتر. يه عالمه امتحان دارم اين هفته. سه تا پروژه دارم كه بايد تا اين هفته تمومش كنم. اما اصلا انگار نه انگار . حال و حوصله‌اش را ندارم فعلا. ديشب خيلي زور زدم يك ساعت درس خوندم. بعدش هم بر خلاف هر شب كه دير ميخوابيدم ساعت 9 گرفتم خوابيدم. من نميدونم چرا موقع امتحانها كه ميشه اينقدر زود خوابم ميگيره!!

4/20/2002

من نميدونم چه وقتي عضو يه گروهه تو ياهو شدم كه اصلا خودم هم يادم نيست.اما بعضي وقتها يه ايميلهاي عتيقه اي از اين گروه ميرسه كه نگو. آخرين ايميلي كه تقريبا همين الان گرفتم ‏فارسي را پاس بداريم (يا حداقل من اسمش را عوض كردم)
:
چنگال = قاشق تابستوني
كفش = نفربر
كشتي = تشخيص (تهش خيس!!)
آينه = من درش پيدا
شيشه = اونورش پيدا
تختخواب = مازندران ( ما و زن در آن)
چراغ خواب = شاهد ماجرا
پاك كن = مالش بر دانش
ويلون = ميره و ميه خوشم ميه!!
توالت = زور خونه
چاه توالت = انگور
آفتابه = منشور
حمام = پاكستان
بادمجان = خيار عزادار
دكمه = بستني
دمپايي = منبر
تانك = حيدر!!
گوجه = چراغ خطر ديزي
مسجد = افغانستان
چنگال = يكي بود يكي نبود
سيم خاردار = ديوار تابستوني
در باز كن = تقوا!!
بچه گربه = نيمكت
پاي گربه = پاكت
مگس = پرويز
مگس كش = پرويز صياد!!
مگس سمج = پرويز كاردان!!
خر مگس = پرويز تركه!!
قايق = كفتر
توالت فرنگي = انجام
ماشين = مراكش
دماغ = نفس كش!!
گوشتكوب = لهستان













4/19/2002

سلام.
من توي اين چند وقت خودم را يه وبلاگ خوان ميدونستم و ميدونم تا وبلاگ نويس.
دليل نوشتنم در اين وبلاگ هم اين بوده كه لا‌اقل اينجا ميتونم كمبود نداشتن همزبون را يه جورايي پر كنم. همزبون كه ميگم نه فقط كسي كه فارسي بلد باشه. منظورم از همزبون يعني كسي كه هرچي دلت ميخواد براش بگي. مثل رفيقاي صميميم تو ايران. تو اين چند وقت حتي خيلي سعي كردم بيشتر از اوني كه با رفيقاي صميميم راحت بودم اينجا راحت باشم وحرفم را بزنم.
اما به هر حال من وبلاگ نويس نيستم. يعني اگر هم بخوام نميتونم باشم. به خاطر خيلي از دلايل.من فقط مينويسم اينجا و حرف ميزنم وقتي كه نوشتن و حرف زدنم بياد. وقتي كه خوشحال باشم يا وقتي كه ناراحت باشم. يا نه اصلا. وقتي كه عادي باشم.
يه چند تايي دوست وبلاگ نويس دارم كه ميدونم هر از گاهي حرفهاي مربوط و نامربوط من را ميخونن.
اين حرفها را گفتم كه يه سري حرفهاي ديگه بود بزنم اما اينگار حالا وقتش نيست. يه چند روز ديگه ميگم. خيلي مهم نيست شايد براي بقيه. ولي خوب نظر شخصيه ديگه. تا قبل از اينكه برم ايران ( تو همين چند روزه) حتما ميگم..

4/17/2002

كدومش درست تره؟ گوشي را قطع كردم؟ يا تلفن را قطع كردم؟
فكر كنم دومي.

من فكر ميكنم ديروز (يعني ديشب به وقت ايران) همه بيخوابي زده بود به كله شون. ساعت پنج بعد از ظهر به وقت اينجا كه ميشه سه نصف شب به وقت ايران دوستم از ايران تلفن زد. كلي با هم حرف زديم. اونهم بعد از چندين ماه كه باهم حرف نزده بوديم.(يكي از اون رفيقاييمه كه اگه شايد يك روز هم اتفاق ميافتاد كه همديگه را نبينيم ولي تلفني را حتما تماس داشتيم.) خلاصه بعد از كلي حرف زدن گوشي را كه قطع كردم عزيزم از ايران تلفن زد. اون هم بيخوابي زده بود به كله اش ، درست مثل ساسان.. حالش هم گرفته بود . كلي با هم حرف زديم. اون قطع كرد باز دوباره ساسان تلفن زد. رفته بود فكر كرده بود كه چي ميخواد براش ببرم از اينجا . خلاصه دوباره زنگ زد كه بابا چقدر اشغالي تو (آشغال نخونينا. اشغال به كسر ا). گفتم آره اينطوري شد و اينگار امشب همه به بيخوابي افتادن.
حالا فكر ميكنين چي ميخواد از اينجا براش ببرم؟؟؟؟
معلومه ديگه. چوب بيليارد!!!
خلاصه كه ديروز عصر خوبي بود. كلي گپ زديم با دوستان .

4/15/2002

اي دخترك سيم بر كشميري
تا چند دل غمزده را كش ميري
در روز ز من همي ستاني زر و سيم
شب در بغل كدام جاكش ميري

4/14/2002

بعد از پريشب تاحالا الان اومدم اينجا و خوندم چيزايي كه نوشته بودم. راستش اصلا يادم نبود چي نوشته بودم و حالا هم كه خوندمشون از بعضي جاهاش سر در نياوردم. مثلا نفهميدم منظورم از اون قسمتي كه در باره فرو رفتن در سلولهاي مغزم نوشته بودم چي بوده اصلا.و يا اون قسمتهاي آخري را كه يكي از شرق نوشته ام يكي از غرب.
راستش پريشب زيادي شده بودم. شايد واسه همين هم بود كه زود اومدم خونه. ولي خوب ديروز را كاملا مريض بودم. دچار مسموميت الكل شده بودم. تا ساعت 5 بعد از ظهر هم خواب. البته خواب از زور مريضي.
فرشاد يه چند تا تصميم گرفته. يكي اينكه ديگه مشروب زياد نخوره. يكي اينكه ديگه الكي اعصاب خودش را سر چيزهايي مثل سياست و غيره خورد نكنه. چون هركاري هم كه بكنه دنيا همينه كه هست . نه ديگه به سياست كاري داره نه به اوضاع و احوال دنيا نه به فلسطين و اسرائيل و نه به اخبار ايران و نه به هر چيز ديگه كه باعث خورد شدن اعصاب نازنينش بشه. هيچ.
تصميم گرفته كه بلغمي بشه. ديگه از وبلاگ خوني هم نميخواد اعصابش خورد بشه. ديگه اخبار هم نه ميبينه ونه دوست داره بشنوه.
ميخواد بشه مثل خيلي از آدمهاي ديگه كه اصلا عين خيالشون هم نيست اين مسائل. خوب مگه بده؟

4/13/2002

خونه يكي از دوستات مهموني. يه پارتي خودموني..
ميري پارتي يه عالمه آدم آشنا را ناخودآگاه ميبيني.از برزيل ء آمريكا ، اسپانيا، مكزيك، كويت ، جمهوري دومينيك،آلمان ، چكسلواكي، ”باز هم آمريكايي، و... (يه چند تا مليت ديگه كه حالا يادم نيست،)
مشروب ميخوري ،‌مست ميشي ،‌ميري وارد بحث سياسي ميشي.(جالب اينه كه چند تا از آمريكايي‌هاي توي مهموني هم ارتشي و يه جورايي سياسي هستن).
البته اول نميخواي وارد بحث سياست بشي. ميري بيرون يه سيگار بكشي ميبيني تركه و آمريكاييه دارن بيرون سيگار ميكشن يه سيگار باهاشون روشن ميكني ، يواش يواش بحث سياست داغ ميشه. تو ميخواي بهشون حالي كني كه بابا كو دموكراسي؟ تو همون تركيه هم دموكراسي نيست. اما خوب قبول نميكنن. در اصل ميگن تنها كشور دموكراتيك خاورميانه تركيه است.
بعد از يه خورده وقت با هنديه اعصابت خورد ميشه. اون هم ادعا داره كه دموكراسي ترين كشور اونطرفها هندوستانه و ته كلامش ميگه كه كشمير غلط ميكنه از قول پاكستان زر بزنه.خلاصه بعدش با آمريكاييها وارد بحث ميشي (كه البته در مورد همون جنگ اسراثيل و عربهاست ) و يه كمي بيشتر اعصابت خورد ميشه
حالا ساعت يك بعد از نيمه شبه و همه دارن ميخورن و ميرقصن.
يهو تصميم ميگيري بياي خونه. حس ميكني زيادي مستي.
باهر مكافاتي كه هست از همه فرارميكني كه بري خونه ، خداحافظ همه.
بعد از اين به خيليها بدبين ميشي... خط كنار جاده را دو تا ميبيني. خيابون را دوتا ميبيني. آسمون را دوتا ميبيني.
تو ماشينت يه نوا ر از سياوش قيشي گذاشتي.. داري تو انواع و اقسام سلولها ي مغذت فرو ميريي..
اما انگار هيچ فايده اي نداره. داري فقط مينويسي. مست مست.
هنوز خط ممتد خيابون كنار جاده را
درميبينم. '
هنوز سياستب قميشي داره حرف اول را ميزنه

خلاصه كه دموكراسي هيچ جا نيست به غير از تركيه و كشورهاي عربي!!!!
خلاصه كه بعدش مست مستت خونه راپيدا نكني خيلي كيفه..

4/11/2002

بعضيها عجب هنري دارن؟ همچين قشنگ در كمتر از دو دقيقه اعصاب راحتت را خراب ميكنن كه فكرش را هم نميتوني بكني.
فكر كردين هنر فقط تو موسيقي و نقاشي و خطاطي و شعر واينجور چيزها خلاصه ميشه؟ اعصاب خورد كردن هم يه هنره ديگه. وقتي يكي بتونه در ظرف كمتر از دو دقيقه همچين رو مكانيسمهاي شيميايي و فعاليتهاي سلولهاي خاكستري (و بعضا زرد) آدم تاثير بذاره غير از هنر اسمش را چي ميشه گذاشت؟

توجه كردين بعضيها هي نشستن از طرز برخورد خوب اروپايي ها و آمريكاييها و نميدونم ژاپني ها وفرنگيها و اجنبيها!!و.... تعريف ميكنن و بهشون غبطه ميخورن؟ خوب البته شايد غبطه خوردن هم داشته باشه ولي خود اين افرادي كه هي دارن حسرت فرهنگ خوب جوامع پيشرفته را ميخورن و حالشون از اين رفتارهاي اجتماعي جامعه ايران گرفته‌اس خواه ناخواه همون رفتارهايي كه بهش اعتراض دارن را دارن هر روز انجام ميدن ، بي برو برگرد. يعني ميدونين ما ملت به جاي اينكه از خودمون ايراد بگيريم فقط بلديم از بقيه ايراد بگيريم. (يكيشون خود من، همين الان دارم از بقيه ايراد ميگيرم!) بابا از قديم گفتن يه سوزن به خودت بزن يه جوالدوز به مردم. ما فقط جوالدوزش را بلديم. سوزن موزن را بي خي خي.
آقاي ايكس كه نشستي اونجا داري قربون صدقه طرز برخوردها و وجدان كاري و نميدونم هرچيز خوب ديگه ملتهاي اجنبي!! ميري. اگه راست ميگي اول خودت طرز برخوردت در زندگي روزمره‌ات را تغيير بده بعد بيا بشين اينجا ايراد بگير. يا خانوم ايگرگ!! (يا همون واي خودمون) كه نشستي اونجا داري از اين زمونه ايراد ميگيري. اول از خودت شروع كن ايراد بگير بعد از بقيه. اگه همه اينطوري بوديم و سعي ميكرديم در رفتارهاي روزمره خودمون يه تجديد نظري بكنيم (عوض اينكه بشينيم هي از بقيه ايراد بگيريم) حالا اينطوري نبوديم كه. اونطوري بوديم.

4/09/2002

ديدين هميشه آخر سال كه ميشه بعضي از روزنامه ها چهره هاي خبر ساز سال را معرفي ميكنن؟ خوب من هم تصميم گرفتم چهره هاي خبرساز وبلاگها را معرفي كنم.
چهره هاي خبرسازيا شايد هم سوژه ساز وبلاگها در اين چندوقته كه گذشت (از همون اوايل كار تا حالا) به قرار زير است:
حضرت آيت الله حسين درخشان اصل ابوالبلاگر سردبيرخودميان زاده(دامه افاضاته)
بانو ندا حريري زاده اصل سويس اير بناپارت پورسكسولوژيست (همسر آقاي اكبر خان)
حاجيه خانم خورشيدالسلطنه اصل قاجار بانوي گلواژه پرانيان (كلمه اي خيلي انگليسي معادل با دامه بركاته.)*
حاج حسين نوش آذر و پسران
حاج رضا قاسميان رمان‌آنلايني زاده اصل شيشه اي (كلمه‌اي فرانسوي معادل دامة تبريكاته)
آقاي اكبر سردوزامي زاده ضد جاكش نژاد كلماتيان پلنگ پرور (فرزند حسين سيبيل) (كلمه دانماركي معادل ما كوچيكتيم اكبر جون)
آقاي آرياي هيس نژاد درويشيان زاده اصل سيرو سلوكيان (كلمه انگليسي معادل يا هو121).**
آقاي پروفسور بهرام ابن لامپ زاده داهي پرور اصل آمريكايي (كلمه انگليسي معادل گاد بلس آمريكا)***
خانوم دخترك الشيطان اصل نازنازي زاده اكباتانيان (كلمه انگليسي معادل واي داداش ناصرم داره مياد. حالا چه خاكي برسرم بريزم؟)****
بانوسركار خانوم رئيس حاجيه پينكفلويديش سر تراشيده ايان اصل جيغ وداد زاده.(كلمه خيلي انگليسي معادل هي خانوم پياده شو با هم بريم، سرما ميخوريا)*****
حاجيه شيما سيرتا پيازيان اصل معتاد زاده عشق گزارش گرنژاد (كلمه عربي و انگليسي معادل خدا شفاي عاجل بهت بده)******
آقاي حاج دندانساز توكيو زاده اصل كره اي نسب سوتي نژاد (كلمه ژاپوني معادل دندونصاظ را با چه غافي مينويسن؟)
آقاي آشنا چهره غريب زاده متنفرنژاد فرا تفكريان
آقاي مهندس سيب زميني پشندي زاده اصل گوزار پناه ( دامه باداته )
خانم تلخون غمگين نژاد همسر آقاي پدرام خوشحاليان .(كلمه انگليسي معادل و من ا.. توفيق ).
خانم ليلاي ليلي زاده اصل ليلايان پرور ليلا نژاد (كلمه انگليسي معادل كفشهايم كو؟چه كسي بود صدا زد ليلا؟)*******
آقاي شبح نوبريان زاده اصل شريفينيا جابزن پرور (كلمه انگليسي معادل خدا پدرقضيه فيثاغورث را بيامرزه )********

فعلا اينها راتا اينجا داشته باشين تا بقيه اشون را بعدا براتون ميگم.
لطفا اگه كسي از قلم افتاده خودتون برش گردونين سر قلم.

پي نويس:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*‌ How are you?
**yahoo 121
***God bless America
****Oh, my dadash naser is coming. What kind of dirt should I put on my head?
***** Hey lady, come down off your high horse, you may catch a cold!!!
****** و من الله شفاء العجل May god sent you an instant miracle.
*******Where are my shoes? Who called out " Leyla"?
********May Pythagoreus' fathers' soul rest in peace!!

4/07/2002

ديروز با علي (همون ال د گريك ) بودم. اومده بود اينجا . شب رفتيم ديسكو.يه عالمه هم مشروب خورديم. تا ساعت 3 صبح تو اون ديسكو بوديم. يه بار وسطش ول كرديم اومديم بيرون يه كم هوا بخوريم. و چه هوايي. كنار يك حوض گرد سنگي كه توش نورهاي رنگارنگ و فواره‌هاي قشنگي داره نشستيم. هواي خنك ساعت 2 صبح (يا همين حدودا) و دوتا آدم مست و صداي قشنگ فواره‌ها . اون لحظه هم ساكت بودم و هم نبودم. ساكت به خاطرعشقم به صداي آب و پر حرف به خاطر اون مشروب ناب.
ديشب تو اون عالم احساس عجيبي داشتم. از ته قلبم با خدا حرف ميزدم. احساس ميكردم به خدا نزديكترم.

4/04/2002

به اين ميگن حرف حساب.

يادمه مادر بزرگ خدابيامرزم هميشه بهم ميگفت كه براي اينكه كسي را بشناسي يا باهاش برو مسافرت يا باهاش معامله كن.
اما تو اين قرن جديد بايدعلاوه بر اينها وبلاگ طرف را بخوني تا راحتتر طرف را بشناسيش. (اين هم از اون غيب گوييهام بود!!!)

4/02/2002

بعد از چند روز كه نبودم و نتونستم وبلاگ بخونم و بنويسم ،‌الان بعد از خوندن وبلاگها اومدم كه يه چيزي بنويسم. يه نيم ساعته هر چي زور زديم يه چيزي بنويسيم نشد كه نشد. حالا شب كه ميرم بخوابم يهو يه مطلب مياد به ذهنم كه بنويسم. از اونجايي كه بنده يه كم (يا شايد هم بيشتر از يه كم) يه جورايي تنبل تشريف دارمو حوصله حتي نوشتن يه نت كوچيك را هم ندارم و يا شايد هم زيادي به حافظه خودم اطمينان دارم نتيجه‌اش اين ميشه كه صبح كه شد هيچي از مطلب يا مطالبي كه تو ذهنم بود يادم نمياد .ميدونين من يه آدمي هستم كه خيلي دير به حرف ميام. يعني بيشتر وقتها هيچ حرفي واسه گفتن ندارم. اما امان از وقتي هم كه به حرف بيفتم ديگه مگه ول ميكنم. البته بقيه اين نظر را ندارن . يعني به من ميگن كه تو خيلي سر و زبون داري اما خودم دقيقا برعكس فكر ميكنم. (آدم يه جاييش در بره اما بد ناميش در نره!!!) . يادمه بچه كه بودم (حدودا 6 سالم كه بود) بهم ميگفتن اتو اسپيك.
اما الان هم كه 27 سالمه هنوز نتونستم بفهمم كه بالاخره من پرحرفم يا كم حرف يا معمولي؟
برم صحبت را كم كنم. يه پروگرام نه چندان گنده دارم كه بايد تا فردا صبح تمومش كنم. با يه دوست عزيزي هم قرار چت دارم. پس فعلا عزت زياد.

3/28/2002

نه خير نميشه. امكان نداره. هرچي ميخوام هيچي نگم نميشه. يعني ميدونين يه حس كنجكاوي داره منو وادار ميكنه كه اينو بگم. چيزي نيستش،‌يه سوال معموليه.
يكي پيدا شد اومد تو يه وبلاگ به اسم وبلاگ عمومي به يه عده بد و بيراه گفت. همه ناراحت شدن . استادهاي ارجمند نويسنده به تلاش و تكاپو و نامه نگاري و از اين حرفها افتادن. بقيه وبلاگ دارها هم كه شروع كردن به انتقاد ومحكوم كردن اين موضوع . تا اينجاش كه خوب مشكلي نيست و براي من قابل فهمه.
اما يكي ديگه پيدا ميشه تو يه وبلاگ ديگه به اسم خورشيد خانوم كه توي يكي از نوشته‌هاش ديگه علنا شروع ميكنه به بدوبيراه گفتن به يه مملكت و اينكه حسابي حالش از بوي گند اين مردم و اين مملكت به هم ميخوره. اونوقت حتي يكي از اين استادهاي گرامي پيداش نميشه كه يه نامه‌ نگاري بكنه. هيچكس هم تو وبلاگش چيزي در اين باره نمينويسه (به غير از آشنا چهره غريب كه با اون لحن مخصوص به خودش يه چيزايي نوشت) . كسي ميتونه به من بگه چرا؟؟ممنون ميشم من را هم در جريان قرار بدين.

3/27/2002

به درك
به درك
به درك

يه نفر از توي گروهي كه در آوديو گالاكسي*عضوش هستم يه آهنگ برام فرستاده بود از انريكه ايگلسياس** كه آهنگ ((باور كن)) گوگوش را خونده. نميدونم واقعا خود اين يارو ايگلسياسه يا يكي ديگه اما هر كي كه هست معلومه خارجيه و خيلي بامزه اين آهنگ را خونده . يه كم مثل افغانيها ميخونه ((اصلا شايد هم طرف افغاني باشه الكي ميگن اين يارو ايگلسياسه)) اما بعضي جاهاش سوتي ميده و يه جاهايي از شعر را كه تلفظش براش سخته هپلي هپوش ميكنه.
اين انريكو باباش كه همون جوليو ايگلسياس خودمون باشه چند وقت پيش اومده بود اين شهري كه من زندگي ميكنم و كنسرت داشت. من هم تصميم گرفته بودم برم اما نرفتم. دليلش را هم نميگم!!





*Audiogalaxy

** Enrique Iglesias

3/26/2002

خوبه كه همه تا يه طوري ميشه اعصابشون خورد ميشه ميخوان دروبلاگ تخته كنن ولي با اصرار و پافشاري بيش از حد بقيه اين كار را نميكنن. خوش به حالشون. ما كه يه بار تصميم گرفتيم در وبلاگ تخته كنيم هرچي صبر كرديم يه نفر هم نيومد بهمون بگه كه نه تو را خدا تخته نكن در وبلاگت را. خلاصه ديديم فايده نداره مجبور شديم خودمون به خودمون بگيم كه نه تو را خدا اين كار را نكن و از اين حرفها. (اينكار را نكن جك،‌تو به زاپاس قول دادي)
شما هم اگه يه وقت خواستين در وبلاگ تخته كنين اما كسي بهتون التماس نكرد كه تو را خدا اين كار را نكن ميتونين مثل من خودتون به خودتون التماس كنين و در عين حال براي اينكه عقده تخته كردنتون يه كم خالي بشه ميتونين مثلا برين تو ياهو يه كم تخته بازي كنين يا اينكه برين رو تختخوابتون يه كم ورجه وورجه كنين.

3/24/2002

من هر چند وقت يه باري به يه كاري گير ميدم و اينقدر تو اون كار زياده روي ميكنم كه يهو ازش زده ميشم. مثلا چند روزيه شديدا گير دادم به شطرنج بازي كردن تو ياهو. من قبلا خيلي شطرنج بازي ميكردم . يه مدت (تو دوران دبيرستان بود فكر كنم) خوراكم شده بود كتابهاي آموزش شطرنج. خلاصه اين همه پر گفتم كه بگم يعني مثلا بازيم زياد بد نيست.
ديروز رفتم تو ياهو. ديدم يكي همون موقع منو دعوت كرد به ميزش واسه بازي. شروع كرديم به بازي تو حركت دوم فهميدم طرف ميخواد ناپلئوني ماتم كنه. همون موقعي كه حركتش را كرد ازم پرسيد كه تجربه‌ات در زمينه شطرنج چقدره؟ بنده هم تا ديدم طرف نقشه كيش و مات ناپلئوني را داره خوشحال از اينكه دستش را خوندم!!!يه بازي كردم كه ميدونستم نقشه‌اش را خراب ميكنه و بعدش هم براي اينكه مثلا به خيال خودم شكسته نفسي كرده باشم براش نوشتم كه آره من زياد وارد نيستم. (حالا تصور كنين كه چه قدر از خودم ممنون شده بودم كه نقشه‌اش را نقش بر آب كردم). طرف يهو نوشت كه اوه من جواب خودم را از حركتي كه كردي گرفتم.بنده ديگه بيشتر از خودم ممنون شدم كه نه بابا طرف فهميده كه ما هم يه چيزايي از شطرنج حاليمونه. يهو ديدم يارو شروع كرد برام توضيح دادن كه ببين اين حركتي كه تو كردي اصلا جالب نبود و حالا ببين چي ميشه. آقا سر پنج دقيقه سه چهار تا از مهره هاي منو فرستاد اون دنيا. طرف از اونها بود كه از بيست و چهار ساعت بيست و پنج ساعتشو داره شطرنج ميزنه. كلي هم به بابي فيشر گير داده بود كه نميدونم بازيش گنده و به كارپف روسي باخت و ازين حرفها. خلاصه دردسرتون ندم به ده دقيقه نكشيد ما رو كيش و مات كرد. بعد هم گير داده بود كه بيا يه دست ديگه بازي كنيم تا يه كم گشايش ها را بهت ياد بدم. من هم گفتم نه من بايد برم اما خوشحال ميشم كه دوباره بيام و بتونم ازت يه كم ياد بگيرم. داشتم براش تعارف تيكه پاره ميكردم كه يارو هم نامردي نكرد و گفت ((باشه،‌باي)) و ما را پرتمون كرد از ميز بيرون!!
تازه اون وقت بود كه فهميدم وراجي زياد كار خوبي نيست.

انگار اين گزارش آخر وبلاگ عمومي اعصاب خيلي از بچه‌هاي وبلاگ نويس را خورد كرده. ولي به نظر من اين ناراحتي بي‌مورده. چرا؟براي اينكه اون آقا يا خانمي كه اين مطالب را نوشته دقيقا همين را ميخواسته. ميخواسته همه را عصباني كنه كه خوب انگار موفق هم شد. حالا ما هرچي بيشتر عصباني بشيم و داد و فرياد راه بندازيم اون بيشتر كيف ميكنه. بابا عصباني نشين ولش كنين خودش خسته ميشه ديگه نمينويسه .
البته دروغ چرا.من خودم از اين وبلاگ عمومي خوشم اومده بود. يعني ايده ساده و در عين حال جالبي بود ولي امروز كه اون مطالب كذايي را خوندم آمپرم چسبيد.يعني اگه در حد شوخي بود مشكلي نبود ولي خوب يه جورايي به خيلي از دوستان توهين شده بود.
حالا من كه خودم هم يه جورايي آمپر شده بودم واسه چي اومدم اينجا دارم بقيه را موعظه ميكنم كه بابا چرا عصباني ميشين و از اين جور حرفها خودم هم نميدونم!!!!!!
يكي نيست به ما بگه تو اگه بيل زني ...............
بنابراين خودم به خودم ميگم!!

آرياي عزيز خوشحالم كه برگشتي

3/23/2002

شمارش معكوس يواش يواش داره شروع ميشه. دارم ميام ايران واسه تعطيلات. از حالا كلي نقشه كشيدم كه وقتي اومدم چيكار بايد بكنم و كجاها ميخوام برم و....

3/21/2002

ترانه كودكانه فرهاد واقعا محشره. يه جورايي آدم را ميبره به حال و هواي بچگيش.ياد دوران دبستان و راهنمايي. يا حداقل من يكي را.
حالا كه فكرش را ميكنم ميبينم راستي راستي اون موقعي كه من دبستان ميرفتم (بين سال شصت تا شصت وپنج) و حتي دوره راهنمايي زمين تا آسمون با حالا فرق ميكنه. اون موقع عيد كه ميشد معلمها يه خروار مشق براي اين سيزده روز تعطيلي به ما ميدادند. روزهاي نهم ، دهم تعطيليها كه ميرسيد عزا گرفتن من هم شروع ميشد. يه عالمه تكليف انجام نداده.
اما حالا يه چيزايي هست بهش ميگن پيك بهاري(يا يه همچين چيزي) به جاي اون تكليفها كه اصلا روهم رفته نيم ساعت هم وقت بچه ها را نميگيره خوشبختانه.
چقدر چوب خورديم تو دبستان. با اينكه من جزو بچههاي نسبتا درسخون بودم اما باز هم چوب ميخوردم. مثلا بخاطر دستخطم كه بد بود خيلي چوب خوردم. مخصوصا وقتي كلاس پنجم بودم يه آقاي معلمي داشتيم به اسم آقاي نقش.
ايشون با معلم اون يكي كلاس پنجم كه درست چسبيده بود به كلاس ما ،يه مسابقه گذاشته بودند.
هر روز(يا حداقل بيشترروزها) صبح يخورده بعد از شروع كلاس موقع چوب زدن بود. هر روز به يه دليل. يه روز بدليل نتايج امتحان روز قبل،يه روز بدليل بدخط بودن مشقهاي شب قبل، يه روز بدليل حرف زدن بچهها سر كلاس و...........
خلاصه اين دوتا معلم موقع تنبيه كه ميشد همديگه را دعوت ميكردن به كلاسشون. هيچوقت نفهميدم واقعا از اين تنبيهها چه منظوري داشتن. فكر ميكنم بيشتر لذت ميبردند تا چيز ديگه. چون آخه دليل ديگهاي نداشت كه مثلا آقاي نقش موقع تنبيه كه ميشد بره آقاي يكتاييان را هم از سر كلاسش بياره اينجا كه دوتاييشون تنبيه كنن. البته آقاي يكتاييان هم هميشه ميومد دنبال معلم ما.(يه چيزي مثل ديد و بازديد بود حتما) .
اصلا اين كه من بعد از اينهمه سال هنوز اين دوتا را حتي اسم كوچيكشون را هم يادمه به خاطر همينه شايد.
حالا معلمهاي سالهاي قبل هم هراز گاهي چوب ميزدند اما اين كلاس پنجم انگار شكنجه گاه بود عوض كلاس درس. از ترس چوب خوردن مثل بيد لرزيدنش يه طرف تازه داد و بيداد معلمه ديگه بدتر بود.
بعدش هم كه اومديم تو راهنمايي كه ديگه بذار و برو. يه ناظم داشتيم صبح به صبح با لباس بسيجي ميومد مدرسه. صبحها قبل از كلاس آموزش نظامي داشتيم. بعد از قرآن و مراسم صبحگاهي تازه آموزش نظامي و تمرين از جلو نظام و خبر دار شروع ميشد. اونوقت بود كه اگه يه ذره تكون ميخوردي قلمهاي پا با ضربات پوتينهاي واكس خورده آقاي نصر(همون ناظمه كه شيكمش هم خيلي گنده بود) داغون ميشد. من نميدونم مدرسه بود يا پادگان.تازه پادگانش هم اينطوري نيست.
خلاصه با يه روحيه بالايي ميرفتيم سر كلاس كه نگو.
بعدش هم كه اومديم دبيرستان . اونجا كه يعني ميگفتيم از تنبيه ديگه خبري نيست. خوب تا حدودي هم از تنبيه خبري نبود . عوضش چپ و راست گير ميدادن كه موهاتون را بزنيد. البته يكي دو بار هم تو دبيرستان سر همين مو كوتاه نكردن بد جور به دردسر افتادم.
خلاصه تا جايي كه امكان داشت ميخواستن بشاشن تو شخصيت و روحيه آدم.

3/20/2002

سخت بود كنار اومدن با حقيقت، هنوز هم سخته. اما چي ميشه كرد. هر كاري كه همه كردن ما هم بايد بكنيم.
پس اونهايي كه هستند و دوستشون دارم بهشون ميگم عيدشون مبارك. اونهايي هم كه ديگه نيستند و دوستشون داشتم بهشون ميگم روحشون شاد.

3/11/2002

يك هفته بود تصميم گرفته بودم ديگه چيزي ننويسم. مي‌خواستم بيام فقط بنويسم خداحافظ.
اما نشد. ترسيدم دوباره بخوام بنويسم.
هرچي فكرش را مي‌كنم مي‌بينم چيزي واسه نوشتن ندارم. حرفي واسه گفتن ندارم. اما بعدش سر حساب مي‌شم ميبينم انگار بعضي وقتها شديدا به اين وبلاگ احتياج دارم.
از يه سري كارهاست كه بدم مياد اما يهو ميفهمم كه خودم هم درست دارم همون كاري را مي‌كنم كه ازش متنفرم.
مثلا از چس ناله كردن تو وبلاگ بدم مياد . اصلا يه مدت بود حالم از هرچي وبلاگ بود به هم مي خورد. تو همش كه نه اما تو اكثرش مردم دارن مي‌نالن. بعضيها الكي مينالن بعضيها نه. اما بالاخره اكثرا مينالن.
حالا خودم هم دقيقا دارم همون كار را مي‌كنم. اسمش را هم گذاشتم دلتنگي. اما آخرش همون چس ناله‌است ديگه. نيست؟اما هر چي كه هست بهش احتياج دارم.مثل خيلي‌هاي ديگه.
رفيقم مرد. به همين سادگي كه اينجا دارم مي‌نويسم. در يك آن. شايد در كمتر از يك ثانيه. كي فكرش را مي‌كرد؟ كي مي‌تونه باور كنه اصلا؟ همين دو ماه پيش تلفني باهاش حرف زدم. قرار بود اين سري كه ميام ايران براش يه دست ورق كيم ببرم.
حالا كجاست؟
باورم نميشه هنوز. صبح عادي از خواب بيدار بشي.كارهاي روزمره‌ات را تا شب انجام بدي. سر شب يهو بميري.
كي مي‌تونه باور كنه.

3/08/2002

من امروز سگ شده‌ام.
هر وقت آدم شدم ميام.

3/05/2002

من كلا پنج تا كلاس اين ترم دارم صاف هم بايد امتحان هر پنج تاش توي يك هفته باشه. اونم دوتاش تو يه روز.
اما انگار زيادي دارم مي‌نالم. انگاردوران دانشجويي تو ايران را يادم رفته. شونصد تا امتحان تو يك روز. نمي‌دونم براي شما تا حالا پيش اومده كه ترم آخر باشين بعد سه تا امتحان كه هر سه تاش هم از درسهاي تخصصيه تو يك روز باشه ، تازه از اين سه تا دوتاش تو يك ساعت باشه ! (حساب كنيد برنامه كل امتحانات را!)
من برام پيش اومد. يكي از درسها پيش نياز يكي ديگه‌ش بود و من هم چون تا ترم آخر اون پيش نيازه را نگرفته بودم(حال مي‌كنين آينده نگري را؟) مجبور شدم دو تاش را با هم بگيرم. و خوب طبعا امتحاناش هم تو يك روز و يك ساعت بود. خلاصه اين دو تا امتحان با يه امتحان سوم همه با هم تو يه روز كذايي!!!!خلاصه با هماهنگي با استادهاي محترم! و پريدن از سر اين جلسه ب اون يكي جلسه مشكل حل شد . اتفاقا نمره هر سه تاش هم خوب شد (از بس مي‌ترسيدم حسابي خر خوني كرده بودم).
حالا انگار زيادي بد عادت شده‌ام. همش پنج تا امتحان تو يه هفته كه ديگه اينقدر ننه من غريبم بازي نداره. داره؟؟
براي همين هم فردا شب تصميم دارم يه عالمه چيز جالب بگم. يعني گور پدر هرچي امتحانه!

3/02/2002

خيلي ممنون از ايميلهاي فراواني كه نفرستاده بوديد!! فقط فكر كنم يه چند روزي نتونم اين وبلاگه را بهروز ببخشيد به روز كنم.
امتحان مصبمو داره در مياره. اين هفته لعنتي كه رد بشه دوباره ميام.شايد لابلاش هم نوشتيم.

2/28/2002

چند وقته كه همه دارن چپ و راست واسه خودشون منشور صادر مي‌كنن. جدا از درست يا نادرست بودن اين منشورها چيزي كه فكر منو به خودش مشغول كرده اينه كه آيا واقعا اين منشورها روزي به مرحله اجرا در خواهد آمد يا نه. اگر بخواهيم با نگاه دقيق كارشناسانه‌اي به اين مسئله بپردازيم متوجه مي‌شويم كه به حقيقت پيوستن اين منشورهاي رويايي تقريبا غير ممكن خواهد بود. مي‌پرسيد چرا؟
به تاريخ توجه كنيد. تا به امروز تقريبا هيچ نوع منشوري در عمل به اجرا در نيامده. يه نمونه بارزش منشور سازمان ملل متحد.
به نظر من اگه بجاي منشور صادر كردن از اجرام هندسي ديگر مثل مكعب و يا هرم كه كارآيي آنها به تجربه نيز ثابت شده است استفاده كنيم گام بسيار موثري در به تحقق رسيدن افكار گنجانده شده در منشورهاي كذايي برداشته‌ايم.
مثلا همين مكعب را در نظر بگيريد. ببينيد چند سال بود يه مكعب ظاهرا ساده به اسم مكعب روبيك مخ اكثر مردم زمين را كار گرفته بود!!حالا فكر مي‌كنيد اگه بجاي مكعب روبيك ، ما منشور روبيك داشتيم مخ كسي كار گرفته مي‌شد؟ من كه بعيد مي‌دونم.
يا مثلا همين هرم. چهار هزار ساله تو مصر اين هرمها وجود دارند و چندين ساله كه اين اهرام مخ دانشمندان دنيا را كار گرفته‌ان ، حالا اگه بجاي اهرام ثلاثه مصر منشورهاي ثلاثه مصر داشتيم آيا باز هم امكان باقي ماندن آنها جزو عجايب هفتگانه زمين وجود داشت. معلومه كه نه!
از همه اين حرفها كه بگذريم اصلا ما يك نكته اصلي را فراموش كرده‌ايم و اونم اينه كه بابا شما چرا فارسي را پاس نمي‌داريد؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا كه خجالت داره. منشور يك كلمه صد در صد عربيه. لااقل اگه مي‌خواين روحرف خودتون بمونيد و حتما حتما از منشور استفاده كنيد براي پاس دادن، ببخشيد پاس داشتن فارسي هم كه شده بياين از معادلهاي فارسيش استفاده كنين. اين همه معادل فارسي براي اين كلمه وجود داره‌!!
بنابراين زين بعد بجاي واژه غريب و نامانوس و بعضا عجيب منشور بگوييم:
گرمابه،خزينه، (در پاره‌اي موارد مردشورخانه!)
ويا
آقاي بانمك
ويا
واي!!!!! من چقدر با نمكم!!

عزت زياد

2/27/2002

پريروز موتورم اومد پايين. يعني اول دود از كله‌ام بلند شد اونم چه دودي بعدش موتورم اومد پايين.
راستش موقعي كه علي و لامپ اينجا بودن(راستي يادم باشه بعدا يه چيزي در باره لامپ مي‌خوام بگم!)) يك شب من آقايون را از راه بدر كردم و بردمشون كازينو. يعني نرفتيم واسه بازي فقط رفتيم براي نايت كلابش((يا همون ديسكو)). از اونجايي كه برنامه نايت كلاب از ساعت 10 شروع مي‌شد و تازه ساعت 8 بود تصميم گرفتيم يه كم بازي كنيم. اونجا بود كه علي يا همون ((ال د گريك به زبون يوناني!!)) بازي رولت را به من ياد داد. آقا عجب بازي باحاليه. خلاصه اون شب كذايي گذشت و حدودا ده دوازده روز پيش دوبا ره گذارم افتاد به اون طرفها. رفتم يه ميز رولت پيدا كردم و شروع كردم به بازي. خلاصه يه دويست دلاري كاسب شدم. خوشحال و خندون اومدم خونه. اينقدر ذوق زده شده بودم كه هركي را كه مي‌ديدم براش تعريف مي‌كردم از بازيي كه تازه ياد گرفتم و اين كه آره ، تاحالا رولت بازي كردي؟ بابا نصف عمرت بر فناست اگه بازي نكردي. اصلا اين بازي بدمصب باخت نداره و.......... از اين حرفها ديگه.
پريروز دوباره رفتم به نيت بردن. همه اونهايي كه برده بودم را باختم تازه كلي هم از جيبم باختم. حالا همه‌اش به درك از اينكه اصلا به ده دقيقه هم نكشيد اين بازي بد جوري يه جاي آدم آتيش مي‌گيره. تازه همه اينها به يه طرف اصفهاني هم باشي ديگه واويلا!!!!!!!! يعني كار از آتيش گرفتن و اين حرفها هم مي‌گذره مي‌رسه به ذوب شدن و اينا!!

راستي اون چيزي كه گفتم مي‌خوام در باره لامپ بگم اينه كه ديروز رفته بودم تو فروشگاه يه قفسه زده بودن وسط فروشگاه و روش پر لامپ بود. البته من اول متوجه نشدم . اما از اونجايي كه من بعضي وقتها موقع راه رفتن شلنگ و تخته مي‌اندازم دستم خورد به اين قفسه و يكي از لامپها افتا د روي زمين و شترققققققق!!!!! من همون موقع يهو ياد لامپ خودمون افتادم و گفتم آخ ديدي رفيقم را چيكارش كردم. نكنه ديگه نتونه برامون وبلاگ بنويسه؟ بعدش يادم افتاد كه نه بابا اون لامپ خودمون ايرانيه برقش دويست و بيست ولته .اين لامپي كه شكست صد و ده ولت بود.
اين شلنگ و تخته انداختن من موقع راه رفتن هم داستانيه براي خودش. هنوز يكي از دوستامه وقتي از ايران برام نامه مي‌ده مي‌نويسه (( حيف شد آخه تو كه نيستي كس ديگه‌اي هم نيست كه زير سيگاري را چپه كنه برامون!))

2/26/2002

حتما تا حالا خيلي براتون اتفاق افتاده كه يه چيزي ببينين يا بشنوين بعدش يهو ياد يه چيزي بيفتين كه شايد زياد ربطي هم به موضوع نداره از اونجا هم ياد يه چيز ديگه و..... بعدش يهو سرحساب مي‌شين ميبينين كه از كجا رسيدين به كجا.نفهميدين چي گفتم نه؟ مي‌دونستم!!
حالا چي شد كه من اينو گفتم. آخه الان داشتم آهنگ ((ديگه اين غوزك پام ياري رفتن نداره)) فريدون فروغي را گوش مي‌دادم. يهو حس كردم كه انگار خودم هم پاهام خيلي خسته اس. بعدش يهو فهميدم كه نه!! آخه بعداز ظهري كلاس داشتم، براي اولين بار تو اين چند وقتي كه اينجا درس مي‌خونم همچين سر كلاس خوابم گرفت كه نگو. انگار معلمه داشت برام لالايي مي‌خوند . همچين پلكام سنگين شده بود كه دو سه بار هي كله‌ام تلپي افتاد پايين. خلاصه به محض اينكه كلاس تموم شد مثل فشنگ پريدم تو ماشين كه بيام خونه بخوابم. اون موقع داشتم فكر مي‌كردم كه اگه بنا باشه تا خود خونه هم مي‌دوم كه برسم به تختخواب نازنين. خلاصه رسيدم خونه اول گفتم بذار ايميلهامو چك كنم بعدش هم كه نشستم به وبلاگ خوندن وبعدش هم خواب بي خواب.
اما اينو مي‌گفتم كه اول فكر كردم كه پاهام خسته‌اس بعدش فهميدم كه نه بابا. مگه همين نيم ساعت پيش نبود كه حاضر بودم تا خونه را بدوم. بعدش فكر كردم كه اين اولين بار بود كه سر كلاس خوابم گرفته. بعدش يادم اومد به كلاسهاي دانشگاه تو ايران. آقا ما نصف اين كلاسها راخواب بوديم. همش اون ته كلاس . چقدر هم خوابش مي‌چسبيد. تازه يه مهران بود كه تو خوابيدن سر كلاس شيش تا سور هم به من زده بود.وقتي هم كه خوابش مي‌برد همچين خرخر مي‌كرد كه استاد و دانشجو همه مي فهميدن.
بعدش يهو رفتم تو فكر اين كه آخه چرا من اونجا خوابم مي‌گرفت اما اينجا نه؟خلاصه يه عالمه دليل اومد تو ذهنم. اما فعلا نه من حوصله‌اش را دارم بنويسمشون نه شما حوصله‌اش را دارين بخونين.
بعدش دوباره ياد اون دوران دانشجويي و برو بچه‌هاي دانشگاه افتادم. ياد بچه هايي كه از شهرستان اومده بودن . يه رامين بود كه تو رشته دوچرخه سواري مقام كشوري داشت. يه دوچرخه كورسي هم داشت كه از شهرشون آورده بود. يادمه اين آخريها دوچرخه‌اش پنچر و گرد وخاك گرفته گوشه حياط اون خونه دانشجوييشون افتاده بود. آخه رامين عملي شده بود. آخرش هم نتونست درسش را تموم كنه.
خلاصه تو اين فكر و خيالات بودم كه يهو متوجه شدم آهنگه تموم شد. رشته فكر و خيال من هم پاره شد.

2/22/2002

سلام رفيق.
شايد درست منظور من را نفهميده باشي. البته مقصر تو نيستي. مقصر اصلي خودمم كه نمي تونم اون چيزي كه تو ذهنمه را درست به مخاطبم برسونم. همون اوايلي هم كه اين وبلاگ قراضه را راه انداختم اين مطلب را گفتم. ولي به هر حال فكر نكنم من در جايي گفته باشم كه اصفهانيها بلا استثنا آدماي خوب و فهميده و باشخصيت و با مرام و هرخلاصه هر چي ((با)) دار خوبه هستن.
من هم با تو موافقم. همه جا آدم جاكش و عوضي داره. اصفهان هم تا دلت بخواد پفيوز داره. مثل بقيه جاهاي ديگه. مثل شيراز. مثل مشهد و تهران و علي آباد كتول و آمريكا .
هيس عزيزم.
درد من و تو و خيلي از آدماي ديگه كم وبيش يكيه.
من هم مثل تو دانشجو بودم. مثل تو طرفدار دو آتشه هيچ و پوچ بودم. مثل تو باتوم نخوردم اما سيلي خوردم. مشت و لگد خوردم.
شايد اگه ايران بودم مثل تو به اين آزادي جرات نمي كردم بنويسم. اما جراتش را داشتم كه جواب سيلي همون بسيجي را با سيلي بدم.كه بعدش همه‌شون مثل حيوون بريزن رو سرم و لگد مالم كنن.من هم مثل تو و مثل خيليهاي ديگه حالم از سياست به هم مي‌خوره. از سياست كثيفتر وجود نداره به نظر من.
حرف من چيز ديگه‌اييه.حرف من اين فرهنگ غلطيه كه تو جامعه ما وجود داره(شايد تو خيلي از جوامع ديگه هم وجود داره)و اون قضاوت در مورد اشخاص با توجه به نژادشونه. نمونه بارزش اين همه جوك كه در مورد تركها و رشتيها و... وجود داره. نتيجه‌اش هم اين ميشه كه مثلا من اصفهاني پيش خودم فكر مي كنم كه يه جورايي به اون تركه برتري دارم. و اونوقت شايد ريشه اصليش همينجايي باشه كه مثلا تو حرفهامون مي‌گيم مرتيكه بد اصفهاني يا بد تهراني يا مرتيكه ترك هشت موتوره يا..........
كاش مي‌شد آدمهاي خوب و بد را فقط با خودشون مي‌سنجيديم نه با زادگاه و محله ونژاد.
باور كن تو اصفهان هم آدم گاگول زياده هم جاكش هم پفيوز و آدم فروش. مثل خيلي جاهاي ديگه اما اين عقل ناقص من بهم مي‌گه اين بكار بردن زادگاه افراد براي گفتن صفاتشون، چه خوب و چه بد، يه جورايي اشكال داره. حالا اگه اشتباه فكر مي‌كنم ديگه ببخشين.
در پايان بايد بگم هيس عزيز ما بيشتر دوستت داريم.

2/21/2002

در راستاي اينكه چند وقت بود بحث گوز بالا گرفته بود و به قولي همه داشتند گوز گوز مي‌كردند بنده هم بد نديدم يك بيت شعر در اين باره بيان كنم. اين شعر از شاعر معروف عهد تخم سگ است و از صنعت پيشرفته‌اي استفاده شده است!!
شاعر مي‌گه:
شكم زندان باد است اي خردمند
ندارد هيچ عاقل باد در بند
و يا در جاي ديگري مي فرمايد:
اگر دلت درد مي‌كنه يه گوز بده فرق ميكنه
(اه اه چه بي‌ادب بوده اين شاعر!)

به دليل بي‌ادب بودن بيش از حد شاعر فوق‌الذكر در جاي ديگري شاعر ديگري جوابيه بلند بالايي به سراينده شعر بالا مي‌نويسد وباقلم تيز خود سراينده را به نقد مي‌كشد و تا حدي در به نقد كشيدن سراينده بيت فوق پيش ميرود كه در قسمتي از جوابيه خود خطاب به وي چنين مي‌نگارد:
شاعر كه تويي به لب لبونت ريدم
از فرق سرت تا نوك ناخونت ريدم

از شواهد و قرائن موجود چنين بر مي‌آيد كه بين اين دو شاعر نامي چندين بار درگيري لفظي و غير لفظي اعم از وبلاگي و غير وبلاگي با انواع و اقسام مضامين مختلف در گرفته است كه متاسفانه به علت درگرفتن(يا همون آتيش گرفتن خودمون در اصطلاح قديميا) اسناد وشواهد موجود در جنگ اعراب و اسرائيل به كلي از بين رفت.
اميد است كه در آينده جنگ اعراب و اسرائيل پيش نيايد تا اسناد با ارزش شاعران نامي نيز بر باد فنا نخواهد رفته بوده كرده باشدددد.

امشب حس ناسيوناليستي من گل كرده. راستش داشتم وبلاگ هيس را مي‌خوندم .ديدم يه جاييش نوشته مزروعي ((بد اصفهاني)) . بابا ايول بچه تهرون . حالا گور باباي مزروعي جاكش. اين بد اصفهاني ديگه چه صيغه ‌ايه؟ (به غيرت اصفهانيم بر خورده!) امابا همه اين حرفها وبلاگش را دوست دارم.. .

2/20/2002

از اونجايي كه چند وقته همه از گربه و سگ و مرغ و ماهي و مارمولكهاشون حرف ميزنن بنده هم تصميم گرفتم براي اينكه از قافله عقب نمونم يه كم از سگم بنويسم.
بله ما يه سگ داريم به اسم سلاي(سين را ساكن بخوانيد) . اين آقا سگه ما خيلي خوشگله. از نژاد سگهاي قطبيه. اين سگ ما تنها بدشانسي كه آورده اينه كه توي اين آمريكاي به اين بزرگي گير ما افتاده. ميپرسين چطور؟ الان براتون ميگم.
راستش دليلي كه باعث شد من در باره اين آقا سگه بنويسم اينه كه يه پيرمردي تو اين محله ما زندگي ميكنه كه از بيستو چهار ساعت ، بيست و پنج ساعتش را داره قدم ميزنه و سگهاشو ميبره هوا خوري.
من امروز كه ديدمش ياد سگ خودمون افتادم كه بيچاره يك ماهه بيرون نرفته. البته فكر كنم ديگه عادت كرده.
آخه ميدونين ، سگ بيرون بردن خيلي دردسر داره. اول كه عوض اينكه سگه دنبال تو راه بياد تو بايد دنبال سگه راه بري. تازه راه هم نميري ، كشيده ميشي دنبالش. بعدش هم هر چيز درازي كه كنار جاده ميبينه مثل جعبه هاي پستي يا درختهاي كنار جاده ، ميخواد وايسه كنارش بشاشه. من نميدونم يه سگ مگه چند كيلو كليه داره كه همينطور ميتونه بشاشه!!
از ديگرمزاياي اين سگ ما اينه كه خيلي خيلي مهربونه. اينقدر مهربونه كه من فكر كنم اگه يه دزد بياد خونه درست جلوي چشم اين آقا سگه ما يه چاقو تا دسته فرو كنه تو شيكم ما اين آقا سگه ميره براش دم تكون ميده.
از مزاياي ديگهاش اينه كه خيلي خيلي خوشگله. اينقدر خوشگله كه ناخوداگاه دلتون ميخواد يه گاز محكم ازش بگيرين. نميدونم شده اينقدر دلتون براي يكي ضعف بره كه بخواين گازش بگيرين؟ خوب اين همينطوره ، يعني قول ميدم اگه از نزديك ببينينش محاله وسوسه نشين كه يه گازش بگيرين. اما من كه نتونستم گازش بگيرم چون خيلي پشمالو هست و حال آدم را به هم مي زنه.
از كاراي ديگه اين سگ اينه كه اگه پهلوش سيگار بكشي هي عطسه ميكنه . يه چند با ربهش آبجو دادم يعني آبجو را ميريختم روي زمين و اين آقا سگه ميومد ليس ميزد آبجوها را . همون وقت مست ميشد. ميخوابه رو چمنها و هي غلت ميخوره.
اين سگ ما اصلا فارسي بلد نيست. يه چند با رسعي كردم فارسي يادش بدم اما انگار استعدادش را نداره. مثلا وقتي بهش ميگي ((سيت)) همون وقت ميشينه، يا وقتي بهش ميگي (( گيو مي ا كيس)) همون موقع پوزش را مياره جلوي صورتت و يه ليست مي زنه. اما هر چي سعي كردم به فارسي يادش بدم بگم يه بوس بده يا بشين ياد نگرفت كه نگرفت.
راستي از غذاش براتون بگم . يه چيزايي مثل بيسكويت سفت با يه كنسروايي كه گوشت مخصوص توشه مخلوط ميكنيم بهش ميديم بخوره. من نمي دونم اين ادا اطوارا ديگه چيه. بابا من تو ايران هم سگ داشتم بد بخت را هرچي بهش ميدادي مي خورد. از جيگر و دل و قلوه تا استخوون و سيرابي گاو!! اين سگهاي آمريكايي را اگه از اين چيزها بهشون بدي در جا ريق رحمت را سر ميكشن. البته اين چيزيه كه اينا ميگن . به نظر من همون سيراب شيردونه خاصيتش بيشتر از اين بيسكوييتهاي مسخرهست.
راستي اينو يادم رفت بگم. اين سگ ما تا چند وقت پيش هنوز پسر بود. خلاصه رفتيم گشتيم براش يه دوست دختر پيدا كنيم كه اين آقا سگه هم از پسري در بياد و دوماد بشه. اتفاقا از شانس خوب اين آقا سگه نزديكيهاي خونه ما يه خانومي زندگي مي كنه كه يه سگ داره درست مثل اين سگ ما. يعني از يه نژاد هستن . فقط اون خانومه. خيلي هم ناز داره. يعني از اونهاست كه همش تو اتاقه و افتاب مهتاب نديده.
خلاصه خانومه هم از خدا خواسته سگش را آورد خونه ما و گذاشتش و رفت. بنده هم يك ساعت تموم پشت پنجره نشسته بودم تا عمليات را ببينم. آقا واسه يك ساعت تموم اين سگ ما دور خونه دنبال اون سگ راه ميرفت و اون سگه اينگار بهش راه نميداد. خلاصه ديدم فايده نداره خسته شدم. فردا صبحش ديدم اون سگه دنبال اين سگ ما ميدوه و سگ ما بهش محلش نميده. فكر كنم سگ ما يه حال حسابي بهش داده بوده. احتمالا اطلاعات سكسيش زياد بوده كه خيلي به خانوم حال داده. بد شانسي اون موقع هنوز وبلاگي نبود اگه نه ميگفتم مثلا ممكنه توصيههاي ايمني خانوم منسجمه را خونده. !
حالا خوش شانسي اين بود كه اون خانومه سگش را برده بود بيمارستان يه كاريش كرده بودند كه آبستن نشه. فكر كنم اين سگ ما هم اينو فهميده بود و ديگه يه حال درست و حسابي به عروس خانوم داده بود.
در آينده نه چندان دور عكسش را ميگذارم تو وبلاگم.

2/18/2002

چراغي كه به خونه رواست به مسجد حرومه.
اين زرت المثل هم نيست چه برسه به ضرب المثل. اين كس وشعره(به ضم ك!!) عوض شعر(اگه بشه اسمشو گذاشت شعر). اصلا هر حرفي كه بشه هر طور دلت مي‌خواد ازش استنباط كني حرف نيست. زر مفته.
همين به اصطلاح ضرب‌المثل را در نظر مي‌گيريم. مثلا يكي از موارد استفاده‌اش :
يارو مي‌فهمه كه دختر محله‌شون رفته با يه پسر كه مال همون محل يا نزديكياش نيست دوست شده. بيا و ببين كه چه دهني از دختر مردم سرويس مي‌كنه. يهو رگ غيرتش گل مي‌كنه كه چرا طرف اومده تو محلةشون دنبال دختره اونوقته كه قيامت مي‌‌كنه. حالا خودش از خداشه كه دختره يه چس نگاه بهش بكنه اما چون بهش محل نمي‌ذاره مي‌خواد خشتك خودشو جر بده. بابا آخه اگه يارو از تو نكبت خوشش ميومد كه نمي‌رفت با يكي ديگه كه تو بخواي بري براي طرف گردن كلفتي كني.
بعدش هم كه دليلش را مي‌پرسي مي‌گه
چراغي كه به خونه رواست به مسجد حرومه.
تو را خدا گوش بده منطقشو.!!!! اصلا اين بابا يه دوسه روز همينطوري منطقه. اصلا منطق از پر و پاچه‌اش داره مي ريزه.
اصلا مردمي منطقي تر ازما تو دنيا نمي‌توني پيدا كني. !!

2/16/2002

اين كه مي‌خوام بگم اوني نيست كه گفتم كشف كردم.

تو اين دنيا همه چيز سرگرميه. اصلا خود دنيا سرگرميه. زندگي سرگرميه.
آدما كار مي‌كنن اما نمي‌دونن كه سر خودشون را دارن گرم مي‌كنن. حتي اوني كه فكر مي‌كنه از كار بدش مي‌ياد.
غذا خوردن هم يه جور سرگرميه. عشق هم سرگرميه.نفرت هم همينطور. گذشته و آينده هم همينطور.
آدم بايد هميشه مغزش به يه چيزي سرگرم باشه. به كار،به بيكاري، به خنده، به گريه، به عشق ورزيدن به هرچيزي و به متنفر بودن ازهرچيز ديگه.به خوشحالي و ناراحتي.
حتي وقتي خوابيم سرمون به خواب ديدن گرمه.
پس يعني دنيا سرگرميه؟ اما سرگرمي براي كي؟
اي بابا اينا چيه من دارم ميگم؟

2/15/2002

اينجا و اونجا

اينجا موقعي كه مي‌خواي براي ترم جديد دانشگاه ثبت نام كني مثل اينه كه بخواي يه ليوان آب بخوري! راحت از تو خونه با كامپيوتر (ببخشيد رايانه) ثبت نام مي‌كني.
اونجا وقتي مي‌خواستي واسه ترم جديد دانشگاه آزاد ثبت نام كني مثل اين بود كه بخواي مولكول‌هاي اكسيژن و هيدروژن را تركيب كني كه يه ليوان آب بخوري! از ساعت هفت صبح بايد مي‌رفتي تو يه صف شونصد متري واي مي‌سادي نزديكاي ظهر كه نوبتت مي‌شد دكون تعطيل مي‌شد . براي چي؟ هيچي چون وقت نمازه!! اونوقت بود كه از هر چي نماز و دين بود حالت به هم مي‌خورد. بعد از نماز هم بايد تو يكي دو تا صف دور و دراز ديگه واي ميسادي و ديگه اون موقع حالت از هرچي درس و دانشگاه بود به هم مي‌خورد.
اينجا روبوسي مرد با مرد يا زن با زن رسم نيست (از ترس اينكه نگن يارو گي يا لزبينه) اما از همه جاي دنيا بيشتر گي و لزبين هست.
اونجا روبوسي زن با مرد رسم نيست (حرام است) اما تا دلتون بخواد فساد و خودفروشي زياده.
اينجا سالي چند بار به بهانه هاي مختلف جشن دارن. ماردي گرا، هالويين، ولنتاين دي، و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه.
اونجا سالي چند بار به بهانه هاي مختلف عزا و ماتم دارن. تاسوعا عاشورا، رحلت اين امام معصوم،‌ رحلت اون يكي امام معصوم و.................
اينجا هواپيما سقوط مي‌كنه
اونجا هم هواپيما سقوط مي‌كنه
اينجا حياط خونه‌ها ديوار نداره
اونجا حياط خونه‌ها ديوار داره.
اينجا همه تلاش دولت اينه كه از آزادي كشور دفاع كنه ويه چند تايي از كشورهاي دنيا تروريست و شيطانن كه مي‌خوان آزادي اين كشور را به مخاطره بندازن!!
اونجا همه تلاش دولت اينه كه از اسلام و مسلمين دفاع كنه و يه چندتايي ازكشورهاي دنيا امپرياليست و شيطانن كه مي‌خوان اسلام و آزادي اون كشور را به مخاطره بندازن!!!
اينجا تا دلتون بخواد تو اخبارش سانسور هست
اونجا هم تا دلتون بخواد تو اخبارش سانسور هست
اينجا خوبه
اونجا هم خوبه
اينجا بده
اونجا هم بده
حالا كه چي؟هيچي بابا اصلا بي‌خيال.

2/13/2002

من يه كشف بزرگ كردم كه بعدا براتون مي‌نويسم.

مي‌خواستم سفرنامه بنويسم اما دل ودماغش را نداشتم. بعد هم ديدم كه مستر ((بري د گريس)) مي‌خواد زحمت اين كار را بكشه من هم صبر مي‌كنم ببينم اون چي مينويسه. اگه احتمالا چيزي از قلم افتاد((كه فكر نكنم اين لامپ چيزي از قلم بندازه!!)) اونوقت من هم يه چيزايي مي‌نويسم.

از كليه دوستاني كه اين چند روز با ايميل هاشون به من تسلي دادند صميمانه تشكر مي‌كنم.
اين چند روز گم و گيج بودم. اما ديگه نبايد گم وگيج باشم. بايد با حقايق كنار اومد . من هم فكر مي‌كنم كم كم تونستم با حقيقت كنار بيام.

2/10/2002

اين دو روزي كه با لامپ و علي بودم خيلي بهم خوش گذشت. شايد تو اين دو سال اينقدر به من خوش نگذشته بود.اما هميشه بايد خوشي يه جوري از دماغت بياد بيرون. شايد به كار بردن اصطلاح ((هميشه ))زياد هم درست نباشه ، اما من اهميت نميدم. چون حوصله‌اش را ندارم.
همين الان باخبر شدم كه مادر بزرگم فوت شده. مادر بزرگي كه خيلي دوستش داشتم .
يه ربعه كه به اين صفحه مونيتور خيره شدم. مي‌خوام بنويسم اما نميتونم. انگار مخم از كار افتاده. رنگ سفيد اين صفحه ورد پد چشممو خسته كرده.
شايد بعدا نوشتم.

فكر كنم تو اين دو روزه زيادي حرف زدم. مخ لامپ و علي را خوردم . آخه بعد از دوسال دو تا همزبون پيدا شده بود من هم تلافي اين دو سال كم حرف زدن را سر اين دو تا در آوردم.

2/09/2002

آقايون و خانوما، اين آقاي لامپ دعوت بنده را لبيك گفت. تا همين نيم ساعت پيش هم با هم بوديم. جاتون خالي ماردي گرا بوديم. تا دلتون بخواد گناه و معصيت بود. !!
البته از اونجايي كه ما خيلي كارمون درسته داشتن ما را به راه راست هدايت مي‌كردند. منظورم مسيحيت و جيزس كرايس و اين حرفاست. داستانش مفصله . بعدا سر فرصت مي‌نويسم. الان خواب داره بيچاره‌ام مي‌كنه.
در ضمن يه چيز ديگه. اين لامپ اصلا هم كچل نيست.!! از من هم بيشتر مو داره.
يا حق!

2/07/2002

اين آقاي لامپ دعوت ما را لبيك نگفت. بهش اي ميل زدم گفتم آقاي لامپ‌، من هم نزديك همونجايي زندگي مي‌كنم كه داري ميري واسه ماردي گرا. اگه مي‌خواي من هم دوست دارم بيام با هم بريم كه هم يه ماردي گرا رفته باشيم هم آقاي لامپ را زيارت كرده باشيم. اما آقاي لامپ يه جواب خشك خالي هم به اي ميل ما نداد. باشه آقاي لامپ. دل سخنان مربوط را شيكوندي خدا لامپتو بشكونه. !!!!!

يه دختري تو كلاس من هست سياه پوست. البته از اون سياه پوستهايي كه با يه نگاه اول نمي‌توني تشخيص بدي كه سياه پوسته. شايد دورگه باشه. شايد هم از اون سياه پوستهايه كه خيلي سياه نيستن. ولي وقتي باهاش حرف مي‌زني از لهجه‌اش مي فهمي كه سياه پوسته.
اين دختر هميشه منو ياد يه دختري تو ايران مي‌اندازه. يعني از نظر قد و هيكل با آسيه مو نمي‌زنه. آسيه با من دوست بود. دو سال با هم دوست بوديم.شايد هم بيشتر. شاعر بود. عاشق شعربود. عاشق فلسفه بود. عاشق موسيقي بود. خيلي مهربون بود. خيلي هم احساساتي بود. زود هم ديپرس مي‌شد.
بيشتر وقتها شاكي بود. شاكي از اوضاع و احوال. از باباش كه خيلي شاكي بود. اما عاشق مامان و خواهر برادراش بود. مامانش زن خوبي بود . يه بار ديده بودمش.
اين دختر دلخوشيش به من بود شايد. من را خيلي دوست داشت شايد.هفته‌اي هفت روز را با هم تماس داشتيم. يكي دو بار در هفته هم با هم بيرون بوديم.
اينها را گفتم كه چي؟ اينها را واسه اين گفتم كه اگه من در زندگيم سه چهار تا كار كرده باشم كه خيلي از خودم بخاطرش بدم بياد يكيش مربوط مي‌شه به اين دختر.
من بدجوري دلشو شكستم. اصلا هم نمي‌خواستم اينطوري بشه. يعني فكرش را نمي‌كردم كه اينطوري بشه. فكرش را نمي‌كردم كه من اينقدر براش مهم باشم. راستش شايد خيلي احمق بودم كه نفهميده بودم. آخه اين دختر از اون دخترايي نبود كه دوست داشتنش را به زبون بياره. ولي چرا من نفهميدم ؟ اگه من را دوست نداشت چطور حاضر مي شد با من بخوابه؟ چطور روزي دو ساعت با من تلفني حرف مي‌زد؟
شايد هم مي دونستم اما خودم را به نفهمي زده بودم. كي خودمو به نفهمي زدم؟ موقعي كه تو مهموني با دختر خا‌له‌اش آشنا شدم. خودش ما دو تا را به هم معرفي كرد. اسمش چي بود خدايا؟ يادم نيست چي بود اسمش. ولي وقتي با دختر خاله‌اش ريختم رو هم و اون بعد از يه مدت فهميد واي كه چه حالي شدم. اون روز بهم تلفن زد كه مي‌خوام بيام پيشت. رفتم با ماشين دنبالش . با هم اومديم خونه . وارد اتاق كه شديم زد زير گريه. شروع كردم به پرس و جو كه چي شده نمي‌گفت. شصتم خبر دار شد كه يه جورايي فهميده. وقتي بهش اصرار كردم همون سوالي كه منتظرش بودم را ازم پرسيد. من چيكار كردم؟ حاشا كردم. ولي فايده نداشت. از خودم بدم اومد. اونروز از من خواهش كرد كه مي خواد براي آخرين بار با من سكس داشته باشه . و بعد رفت. و من از خودم بدم اومد. من عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم. بعدش همه چيز بينمون تموم شد.
چند هفته مو‌نده بود به خارج شدن من از ايران. بهش تلفن زدم . مي‌خواستم ازش معذرت بخوام. با هم حرف زديم. اما نتونستم بهش حرفمو بزنم.‌نتونستم بهش بگم كه چقدر ازخودم بدم مياد. مي خواستم منو ببخشه. اما دلش را نداشتم بهش بگم. و بهش نگفتم.
تو فرودگاه اومد بدرقه‌ام. تصميم داشتم تو فرودگاه در آخرين لحظه ازش معذرت بخوام. نشد. اينقدر دور و برم شلوغ بود كه نشد.
راستي چرا من دلش را نداشتم ازش معذرت بخوام؟ مگه معذرت خواهي هم دل و جرات مي‌خواد؟ نمي‌دونم .
از اينجا بهش تلفن زدم اما نبود. از اون خونه رفته بودن.
دلم مي‌خواد فقط يه بار ديگه مي‌تونستم ببينمش و بهش بگم كه منو ببخشه.
اون غرور پوچ و الكي تبديل به ترس و بي جراتي شد. و اون ترس و بي‌جراتي ديگه ازش خبري نيست. ديگه شهامتش را دارم كه معذرت بخوام.
راستي معذرت خواستن هم شهامت مي‌خواد؟نمي‌دونم.

2/05/2002

آدمها به چند دسته تقسيم ميشن. اول اونايي كه گاو گاون وتعدادشون هم كم نيست.دوم اونهايي كه گاو نيستن اما خودشون را به گاوي مي‌زنن.سوم اونايي كه نه گاو هستن و نه خودشون را به گاوي مي‌زنن. اين دسته از آدمها بيشتر زجر مي‌كشن. اين وسط برد با كيه؟ با همونها كه گاو گاون. همونهايي كه مغزشون بوي گند مي‌ده. همونهايي كه حالتو به هم مي‌زنن. همونهايي كه مي‌گن كون لق بقيه.
قبلا اگه كسي ميرفت زندون (حالا به هر جرمي!) مي‌گفتن طرف حبس كشيدس. طرف سينه سوخته‌س.
كي سينه سوخته‌س؟؟ اون يارو كه چاقو كشه؟ يا اون كه دزد و مواد فروشه؟ يا اون كه كلاه برداره؟اونها گوز هم نيستن به قول اكبر. سينه سوخته همين اكبره كه كه به خاطر يه مشت گاو آواره‌ شد. سينه سوخته اين آرياست كه دلش پره. سينه سوخته اين خورشيده ، اين سيزيفه،اصلا سينه سوخته اين جماعت وبلاگ نويسه كه مي‌خواد حرفايي كه يه عمره تو سينه حبس شده و داره سينه‌ش را ميسوزونه را بزنه. كي ميگه اينجا دنياي مجازيه؟ اينجا خيلي هم حقيقيه. دنياي مجازي اون دنياي بيرونه. دنيايي كه همه آدما ماسك دارن. دنيايي كه اين همه ناعدالتي و نابرابري توشه و من و تو بايد ببينيم و صدامون هم در نياد. دنيايي كه بايد همونطوري باشي كه مي‌خوان نه همونطوري كه ميخواي.
اين دنياي وبلاگ آخر حقيقته. هموني هستي كه مي‌خواي. حرفات را راحت مي‌زني. هر چي تو كلته ميريزي بيرون . مي‌شاشي به ابا و خجالت و شرم حيا.
زنده باد دنياي حقيقي وبلاگها . زنده باد اكبر و آريا و خورشيد و ندا. زنده باد لامپ و سيزيف و سيب زميني.
زنده باد خودم.

شرمنده. وقت تنگه . اما دلم نيومد اين جوك جديد دست اول را براتون ننويسم.
خبر جديد اينكه آقاي بوش نامزد جايزه صلح جهاني شده.!!!!!!!
(اگه برنده بشه واقعا حق كشي شده چون بايد بن لادن برنده مي‌شد.!!!)

2/02/2002

خدا به اين حسين درخشان عمر بده. آخه بابا مگه بيكار بودي در باره اون بازي سيم سيتي حرف زدي. من تا وبلاگشو خوندم يهو يادم افتاد كه اي دل غافل چرا من از يك سال هم بيشتره اين بازي را فراموش كردم؟ خلاصه بعد از كلي گشتن دنبال سي دي ش ! پيداش كردم. از ساعت هفت شب تا همين نيم ساعت پيش كه دوازده و خورده‌اي باشه ولم نكرد اين بازي. بايد يه جا سر به نيستش كنم اگه نه ول كنش نيستم.

ندا خانوم عزيز. كي گفته اين چيزا ضرر داره عزيز؟ هيچكدومش ضرر نداره. اصلا تا اونجايي كه ما اين چند وقته فهميديم همين ج...ق هم (مثلا سانسورش كردم!) كه هي تو گوش ما كرده بودن ضرر داره ،اينجا تو اين سرزمين وبلاگي فهميديم كه ضرر مرر نداره. پس مطمئن باشين اينا هم ضرر نداره. !!!!!!!!!! ترياك با قليون نكش سيخ و سنگي هم نكش با وافور بكشي هيچ ضرري نداره. سيگار هم اشنو نكش مالبرو لايت بكش ضرر نداره مشروب هم عرق كيشميش بخور ، ودكا بخور آبجو بخور، اما عرق سگي نخوري هيچ ضرري نداره. ديگه چي؟ آهان سكس هم كه خوب اصلا چيزي كه نداره ضرر. حداقل واسه خانوما كه نداره. حالا واسه آقايون هم با چهار تا شيرموز و معجون ضررش دفع مي‌شه.(اگه ضرري داشته باشه).
باز هم طبابت كنم؟؟؟ نه؟
باشه .

دو روز پيش داشتم مي‌گفتم كه آره من نزديك دو ساله كه سرما نخوردم. هنوز يه روز از اين حرفم نگذشته بود كه مريض شدم. آنفولانزا . يعني اولش زكام شدم بعدش گلو ملو درد گرفت و يه تب حسابي هم كردم. اينم از نتايج منم منم كردن.
امروز همش خواب بودم. امشب از اون شباس كه خواب بي خواب. اما حالا خوبيش به اينه كه ديگه تب ندارم. يه كم ضعف دارم .
اه چقدر من امشب ناليدم.

2/01/2002

نمي دونم چرا اين جمله اول اين داستان تو ذهن من مونده. و باز نمي دونم چرا الان اين جمله ناخودآگاه يادم اومد.و باز نمي‌دونم چرا من عاشق اين داستانم. ولي بدشانسي ندارمش. از ده سال هم بيشتره كه من اين كتاب را خوندم اما اين جمله اولش هنوز تو مخمه. كسي جايي را سراغ نداره تو اينترنت كه بتونم بخرمش؟

همه اهل شيراز ميدونستند كه داش اكل و كاكا رستم سايه همديگر را با تير مي‌زدند.

1/31/2002

حالا دريوري بهم نگين كه اه اين بابا كسش خله هر چيزي كه مي‌شنوه ياد يه خاطره ميفته اما چيكار كنم دست خودم نيست كه. يه مطلب توي وبلاگ سيزيف خوندم در مورد اتوبوس شركت واحد و ماجرايي كه توش اتفاق افتاده من هم ياد يه خاطره افتادم.
از شما چه پنهون من يه پسر عمه دارم كه يه كم موهاش كم پشت بود.(تقريبا كچل!!) (اوه اوه اگه بفهمه چي اينجا دربارش نوشتم حسابم پاكه).
خلاصه ايشون رفت تو يكي از همين موسسه هاي ترميم مو و موهاش را ترميم كرد. حالا هم بايد هر چهل روز يه بار بره فيكسش كنه. از اونجايي كه ما بچه تهران نيستيم و اصفهاني هستيم ايشون براي ترميم موهاش بايد بياد تهرون . خلاصه يكي از اين روزها به بنده پيشنهاد داد كه فردا مي‌خوام برم تهرون و برگردم مياي تو هم؟ من هم كه از هفت كشور آزاد گفتم آره مي‌ريم. گفت پس صبح زود مي‌يام دنبالت كه بريم ما هم گفتيم باشه.
اتفاقا شب خونه يكي از دوستان دعوت بودم جاتون خالي بساط مشروب و گيتار و عشق و حال جور بود. بنده هم تا تو چشام خورده بودم . نزديكاي ساعت 10 شب بود كه تلفنم زنگ زد. پيمان بود(همون پسر عمه‌ام)
پيمان: كجايي؟
من: همينجا خونه يه بچه ها . چيكار داري؟
پيمان : تو ماشين نداري؟
من: نه چطور مگه؟
پيمان: من ماشينم خراب شد بد مصب . گفتم با ماشين تو بريم .
من: نه بابا من هم ماشين ندارم. (درست يادم نيست چرا نداشتم اما مثلا بذارين به حساب اينكه با بابام حرفم شده بوده ماشين نداشتم يا يه چيزي شبيه به اين.)
پيمان: پس پاشو همين الان بيا در خونه ما كه مجبوريم همين شبي با اتوبوس بريم كه صبح زود تهران باشيم.
من: برو بابا من كه نميام. كي حال داره با اتوبوس بره.تازه من حالم هم خوب نيست. مست مستم يهو گندش در مي‌اد جون تو.
پيمان: طوري نيست. من الان زنگ مي‌زنم دو تا بليط رزرو مي‌كنم ميريم. تو هم چيزيت نيست. زود باش بيا . خدافظ.
خلاصه ما مجبور شديم با هاش بريم. رفتيم ترمينال سوار اتوبوس شديم.اه كه من چقدر از مسافرت با اتوبوس بدم مياد. اما از شانس تخيميم خيلي هم با اتوبوس مسافرت كردم. مخصوصا دوران سربازي.
خلاصه من سوار اتوبوس كه شدم ديگه هيچي نفهميدم تا خود تهرون. تخته گاز خوابيدم. رسيديم تهران (يادم نيست كدوم ترمينالش بود) . از اتوبوس كه پياده شدم ديدم واي چه حال خرابي دارم من. سرم داشت از درد مي‌تركيد. حالم مي‌خواست به هم بخوره. حالا بايد بريم كجا؟ خيابون جردن. بهش گفتم بدو يه تاكسي در بست كن با تاكسي بريم. افتاد رو اون دنده لجبازي كه نه با اتوبوس مي‌ريم يه راست ميبرتمون. خلاصه مارا با مكافات سوار اتوبوس كرد. تو اتوبوس داشتم خفه مي‌شدم. از بس اين اتوبوسه جا داشت هي هم واي ميساد سوار مي‌كرد. درست عين اين كاريكاتورا كه دست و پاي آدما از لاي درو پنجره اتوبوس زده بيرون. حالا هه اينا به يه طرف حال تخمي من هم به يه طرف. يه لحظه ديدم دنيا داره دور سرم مي چرخه و الانه كه كف اتوبوس شكوفه كنم. اين پيمان هم كس‌خل هي به من مي‌گه :سه نكني. يه كم ديگه خودتو نيگردار الان مي‌رسيم ايستگاه بعدي پياده مي‌شيم.
ديدم نه خير فايده نداره با هزار مكافات و از لاي دست و پاي مردم رد شدن رفتم پيش راننده گفتم داداش قربونت همينجا نيگردار من حالم خوب نيست. خلاصه پياده شديم به هر كلكي بود. از خوش شانسي يه ساختمون نيمه ساز بود اونجا. دويدم توش و ديگه گلاب به روتون ...............
بيچاره يه چند تاعمله افغاني اونجا بودن برام آب آوردن .
بعدش هم رفتيم تو اون انستيتو ترميم مو . پيمان رفت تو من هم تو اطاق انتظار روي مبل تخت خوابيدم. يارو منشيه ميخ من شده بود. شرط مي‌بندم داشت به خودش مي‌گفت اين چه اسكوليه كه مثل اين بدبختها اينجا روي مبل خوابيده. اما من از بس حالم بد بود ديگه فكر اين چيزا نبودم كه.
خلاصه بدترين مسافرت به تهران بود كه به عمرم رفتم.

مشاعره:
چ: چو مي‌بيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.
ت: تو مي‌بيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.
ن: نمي بيني كه نابينا به چاه است؟ اگر دستش نگيري تو گناه است.
ك: كه مي بيني كه نابينا به چاه است‌ اگر دستش نگيري تو گناه است.
د: د ميبيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.

اينم چند تا شعر ديگه كه يادش به خير معلم فارسي دستور دوران دبيرستان برامون مي‌گفت:
گوز من بر حاجي ارزن فروش ارزنت را مي‌فروشي مي‌خرم.

يا اين يكي:
هر كه عقب داد جلو مي‌رود ما كه نداديم عقب ما‌نده‌ايم.