8/17/2002

من ازايران برگشتم با تني خسته و مريض و با فكري مشغول. اما با شوق و ذوق. با يك عالمه اميد و آرزو. و همه‌ اينها به خاطر يك نفر. حالا امروز صبح اون يك نفر به من از ايران تلفن ميزنه. اون هم مثل من خسته و وامونده شده. اما يه فرقي با من داره. اون اميد نداره.
خيلي سعي ميكنم بهش اميد بدم. اما فايده نداره انگار. گوشش از اين حرفهاي به قول خودش تكراري من پره انگار.
و من واقعا نميدونم چي بايد بهش بگم.