5/02/2002

يك شب خونه يكي از دوستان نشسته بوديم. بحث خواستن توانستن است و از اين حرفها بود. توي اين هير و وير يهو بحث كشيده شد به خدمت سربازي. من هم اونموقع آخرهاي سربازيم بود. گير دادم به اين دوستم كه آره نبود؟؟ سه ماه ديگه. اما تو تازه بايد بري آش بخوري و از اين حرفها. اين دوست ما هم گفت كه نه بابا آش كدومه من معاف ميشم.
چه جوري معاف ميشي؟؟؟ خيلي خوشخيالي . مگه به اين مفتيا كسي را معاف ميكنن؟؟ مخصوصا اگه ليسانس هم داشته باشي ديگه شرايط معافي سخت تره.اين دوست ما هم به يه لحن خيلي قاطعانه اي گفت كه اگه نديدي من معاف بشم. معاف پزشكي ميشم
چه جوري؟؟ پارتي داري؟؟تا جايي هم كه ما ميدونستيم هيچ مرگيش هم نبود.
خلاصه اين گذشت. اون شب ما باهاش شرط بستيم سر يه بطر ويسكي .
اون شب گذشت. اين دوست من گير داده بود به كتابهاي روانشناس و افسردگي . هر وقت ميرفتيم خونه‌اشون تو اتاقش پر از اين كتابها بود. يه عالمه هم قرص و دوا و نسخه تو اتاقش پر و پخش بود. سفت و سخت داشت رل بازي ميكرد. (البته براي ما كه نه)
خلاصه روز كميسيون پزشكيش كه شد بايد قيافه‌اش را ميديد. موهاش شده بود مثل موهاي آلبرت انيشتين. يه كپه ريش. يه پيراهن سفيد با يخه بسته و يه شلوار در به داغون. با عنق سگي . بعدش هم معاف شد به همين راحتي.
اونوقت من يادم به اون رفيقم افتاد توي خدمت كه راستي راستي مريض بود. افسردگي داشت نميدونم يا جنون داشت. ولي ميدونم كه حالش خوب نبود. يه عالمه سابقه پزشكي هم داشت. از توي دانشگاه ميشناختمش. درساش خيلي خوب بود يهو دو ترم مونده به آخر حالش بد شد. با هر مكافاتي هم كه بود ليسانش را گرفت با ما اعزام شد خدمت.چند بار هم براش كميسيون پزشكي گرفته بودن. توي دوراني كه آموزش درجه ميديدم توي شيراز يه بار رفتيم با بچه ها روي پشت بوم آسايشگاه سيگار بكشيم(اونجا پاتوق سيگار كشيمون بود) ديديمش. همونجا رگش را زده بود. گرفتيم آورديمش پايين. بردنش بهداري. فرداش آوردنش با دست بسته. مرخصيش دادن رفت. از مرخص هم برگشت. هنوز هم كارش درست نشده بود. تقسيم شديم باهم يه جا افتاديم. قزوين. رفت مرخصي سه ماه برنگشت. چند بار باهاش تلفني حرف زدم. حالش خوب نبود. سرباز فراري شد. يه روز ديديم آوردنش قزوين. گرفته بودنش از اونجا فرستاده بودنش قزوين. رفتم زندان پادگان ملاقاتش. چند روز بعد آوردنش بيرون. ديگه حالش خيلي بد شده بود. روزي يه پلاستيك قرصهاي رنگ ووارنگ ميخورد. بعد هم اين قرصها اشتهاش را بند مي‌آورد . هيچي نميخورد. فقط ميخوابيد. من با هزار كلك و پارتي بازي انتقالي گرفتم .هر روز بهم ميگفت اگه تو از اينجا بري من چيكار كنم.و من رفتم و اون هنوز اونجا بود. آخرش سه ماه مونده بود آخر خدمتش كه معافش كردن!!.
يكي ديگه هم بود توي آموزشي كه بودم. يه روز صبح بيدار شديم ديديم خوش را دار زده. با بند پوتين به در اسلحه خونه خودش را آويزون كرده بود. اون را هم معافش نكرده بودن. اما اين دوست من كه هيچيش نبود را راحت معاف كردن.
يكي ميگفت كه بايد توي همه كاري عرضه داشت. عرضه؟؟ يا حقه بازي؟؟
انگار زمونه شده زمونه حقه بازي و پارتي بازي .