3/21/2002

ترانه كودكانه فرهاد واقعا محشره. يه جورايي آدم را ميبره به حال و هواي بچگيش.ياد دوران دبستان و راهنمايي. يا حداقل من يكي را.
حالا كه فكرش را ميكنم ميبينم راستي راستي اون موقعي كه من دبستان ميرفتم (بين سال شصت تا شصت وپنج) و حتي دوره راهنمايي زمين تا آسمون با حالا فرق ميكنه. اون موقع عيد كه ميشد معلمها يه خروار مشق براي اين سيزده روز تعطيلي به ما ميدادند. روزهاي نهم ، دهم تعطيليها كه ميرسيد عزا گرفتن من هم شروع ميشد. يه عالمه تكليف انجام نداده.
اما حالا يه چيزايي هست بهش ميگن پيك بهاري(يا يه همچين چيزي) به جاي اون تكليفها كه اصلا روهم رفته نيم ساعت هم وقت بچه ها را نميگيره خوشبختانه.
چقدر چوب خورديم تو دبستان. با اينكه من جزو بچههاي نسبتا درسخون بودم اما باز هم چوب ميخوردم. مثلا بخاطر دستخطم كه بد بود خيلي چوب خوردم. مخصوصا وقتي كلاس پنجم بودم يه آقاي معلمي داشتيم به اسم آقاي نقش.
ايشون با معلم اون يكي كلاس پنجم كه درست چسبيده بود به كلاس ما ،يه مسابقه گذاشته بودند.
هر روز(يا حداقل بيشترروزها) صبح يخورده بعد از شروع كلاس موقع چوب زدن بود. هر روز به يه دليل. يه روز بدليل نتايج امتحان روز قبل،يه روز بدليل بدخط بودن مشقهاي شب قبل، يه روز بدليل حرف زدن بچهها سر كلاس و...........
خلاصه اين دوتا معلم موقع تنبيه كه ميشد همديگه را دعوت ميكردن به كلاسشون. هيچوقت نفهميدم واقعا از اين تنبيهها چه منظوري داشتن. فكر ميكنم بيشتر لذت ميبردند تا چيز ديگه. چون آخه دليل ديگهاي نداشت كه مثلا آقاي نقش موقع تنبيه كه ميشد بره آقاي يكتاييان را هم از سر كلاسش بياره اينجا كه دوتاييشون تنبيه كنن. البته آقاي يكتاييان هم هميشه ميومد دنبال معلم ما.(يه چيزي مثل ديد و بازديد بود حتما) .
اصلا اين كه من بعد از اينهمه سال هنوز اين دوتا را حتي اسم كوچيكشون را هم يادمه به خاطر همينه شايد.
حالا معلمهاي سالهاي قبل هم هراز گاهي چوب ميزدند اما اين كلاس پنجم انگار شكنجه گاه بود عوض كلاس درس. از ترس چوب خوردن مثل بيد لرزيدنش يه طرف تازه داد و بيداد معلمه ديگه بدتر بود.
بعدش هم كه اومديم تو راهنمايي كه ديگه بذار و برو. يه ناظم داشتيم صبح به صبح با لباس بسيجي ميومد مدرسه. صبحها قبل از كلاس آموزش نظامي داشتيم. بعد از قرآن و مراسم صبحگاهي تازه آموزش نظامي و تمرين از جلو نظام و خبر دار شروع ميشد. اونوقت بود كه اگه يه ذره تكون ميخوردي قلمهاي پا با ضربات پوتينهاي واكس خورده آقاي نصر(همون ناظمه كه شيكمش هم خيلي گنده بود) داغون ميشد. من نميدونم مدرسه بود يا پادگان.تازه پادگانش هم اينطوري نيست.
خلاصه با يه روحيه بالايي ميرفتيم سر كلاس كه نگو.
بعدش هم كه اومديم دبيرستان . اونجا كه يعني ميگفتيم از تنبيه ديگه خبري نيست. خوب تا حدودي هم از تنبيه خبري نبود . عوضش چپ و راست گير ميدادن كه موهاتون را بزنيد. البته يكي دو بار هم تو دبيرستان سر همين مو كوتاه نكردن بد جور به دردسر افتادم.
خلاصه تا جايي كه امكان داشت ميخواستن بشاشن تو شخصيت و روحيه آدم.

No comments: