5/09/2002

ديشب كابوس ديدم. در جايي بودم كه جنگ بود. كشت و كشتار بود و بمباران. از ترس بمب در خانه‌اي پنهان شدم. صداي هواپيماها هي بلندتر ميشد. بعد صداي بمباران و من درازكش بر كف اتاقي كه پر از پنجره بود وپر از گرد و خاك.و يه عده زيادي آدم كه نميدونم زنده بودند يا مرده و لي همه مثل من درازكش بودند. و بمبي كه افتاد. درست چند متري من. و صداي خورد شدن شيشه هاي يه عالمه پنجره. صداي شكستن شيشه ها بند نميومد و انگار از صداي انفجار بمب بدتر و ترسناكتر بود. اصلا سعي نكردم سرم را بين دو تا دستم پنهان كنم. اما آجر و خرده سنگ بود كه ميريخت بر سرم.
و از خواب پريدم.