3/16/2003

گاهي وقتها مثل الان هوس يه چيزهايي ميکنم که نگو... هوس خونه امون.. و اون درخت چنار بزرگ تو حياط .. غروبهاي تابستون که پدرم حياط خونه را آب پاشي ميکرد..
بشينم توي ايوون خونه...خونه خودمون.. زير همون سايه درخت چنار.. ...
با همه اونهايي که دلم ميخواد باشن اونجا باهام.. اونهايي که چندين نفرشون ديگه غير ممکنه بودن باهاشون.. و خيليهاشون هم شايد ممکن باشه.. .
يکي هم باشه ويلون بزنه.... فقط ويلون.. اوني هم که از بنان و تاج ميخوند.. اون هم باشه..
عرق و ماست و خيار هم باشه...و صداي جلز ولز کباب رو منقل...
و با همه اونهايي که دلم ميخواد باشن .. مثل اون قديمها... فکر هيچي هم نباشيم.... مثل همون قديمها.. همون موقعهايي که زندگي کشک بود.. همون موقعهايي که اصلا به فکر آينده و اين حرفها نبوديم..دغدغه خاطرمون فقط امتحان بودش..انتظار صداي زنگ تلفن بود وسط بزم دوستانه ...و اين که خونواده کي از مسافرت بر ميگردن...
واقعا دلم هواي همون خوشيهاي الکي را کرده.... همون روزهايي که الکي گذروندم و حالا حسرتش را ميخورم.. حسرت اينکه چرا الکي گذروندم.. چرا ازش استفاده درست و حسابي نکردم.. اما ميدونم اگر ميتونستم برگردم به اون موقعها.. باز هم همون طوري ميگذروندم... همون طوري الکي..
.اصلا شايد هم الکي نبوداصلا.. اگه بيخود بود و الکي پس چرا هنوز گاهي دلم هوس همون روزها را ميکنه؟