3/26/2004

امروز عصر سر کار بودم که دیدم تلفنم زنگ زد... همسر دوستم بود...
-سلام من تیشا.. همسر دیوید
سلام..چطوری.. خوبی؟ دیوید کجاست؟
-سر کار.. گوش کن.. امشب دیوید سر کاره... میتونی یه جا من رو ملاقات کنی؟!!
(من با حالت مشکوک!) من الان سر کارم.. تا هشت شب کار میکنم.. چیکار داری؟
-هیچی.. میخوای به دیوید بگی؟؟
-چی را بگم؟
-که من تلفن زدم بهت؟؟
دیگه اینجا بود که برق سه فاز از کله ام پرید...
گفتم: واسه چی میخوای منو ببینی؟ کاری داری؟ اتفاقی افتاده؟؟؟
-نه .. همینطوری گفتم وقت داری بریم با هم بگردیم!!!!
حس گناه..ترس..تنفر...همه در یک لحظه خراب شد رو سرم...
گفتم.. خیلی متاسفم.. من نمیتونم... من اونطور آدمی نیستم که تو فکر میکنی!!!
یهو زد زیر خنده... گفت: سر کارت گذاشتم!!!(یه همچین چیزی!)
دوستم گوشی را گرفت.. گفت سلام!!! خانمم داشت باهات شوخی میکرد.. و بلند بلند خندید..
کفرم در اومد.. گفتم اصلا هم خنده دار نبود!!! باز خانمش گوشی را گرفت گفت میدونم شوخی بیجایی بود..معذرت و از این حرفها..گفت داریم با دیوید میریم نایت کلاب گفتیم تو هم بیای...
هم لجم گرفته بود.. هم خنده ام گرفت.. چه زن خل و چلی داره!!!
خلاصه رفتیم.. خوش گذشت
راستش ما ایرانیها هیچوقت شوخیهای این مدلی با هم نداریم!! داریم؟؟ ولی این آمریکاییها مثل اینکه دارن...
پس به من حق بدین اگه اینطوری رفتم سر کار!!

3/16/2004

ساعت از دو نیمه شب هم گذشته... هوای محشر اواخر فروردین..
همون نسیم خنک و ملایم که پوست صورتم را نوازش میده...صدای بلبل که عالی داره با خوندنش بهم حال میده... بوی خاک و شکوفه .. نور زیبای مهتاب ...مزه ترش آلوچه های توی باغ که هنوز زیردندونام مونده... طبیعت داره با تموم قوا بهم حال میده!
دارم قدم میزنم.. نصف شب.. توی اون کوچه باغ... نزدیک باغ محسن.. مستی ترس و نگرانی را کاملا از بین برده.. عمرا اگه هوشیار باشم و تنهایی پیاده برم تو اون کوچه باغها قدم بزنم... مستی شدیدا داره بهم حال میده.. ... مستی و طبیعت. از اون وقتهاست که دلم میخواد تا ابد به این قدم زدن ادامه بدم... .... فقط صدای بلبل میشنوم و صدای شرشر جوی آبی که پا به پای من تو اون کوچه باغ داره میاد....
و این صحنه به دفعات زیاد تکرار شد.. اما هیچوقت تکراری نشد.. همیشه حسش تازه بود.. همیشه عاشقش بودم..و هردفعه هم دلم میخواست قدم زدنم تا ابد ادامه داشته باشه..


3/12/2004

آخ ابروم درد میکنه
هیچی بدتر از این نیست که خواب باشی.. بعدش یه غلت بزنی.. بعدش ابروت محکم بخوره به لبه تیز دیوار (سه گوشه دیوار و پنجره).. بعدش درد شدیدی که تا مغز کله ات تیر میکشه از خواب بپروندت.. ولی از زور خواب به درد توجه ای نکنی... صبح پاشی ببینی ابروت شکافته.. بالشت خونی شده.. ابروت درد میکنه..
یه دفعه دیگه هم چند ماه پیش همین بلا سر دماغم اومد!!!
آخ ..ابروم...!!!

3/08/2004

مازوخیست؟
به تازگی شدیدا از نگاه کردن به اخبار.. مخصوصا سی ان ان.. اعصابم خورد میشه.. از وبلاگ خوندن هم اعصابم خورد میشه.. ولی باز هم وبلاگ میخونم.. باز هم اخبار میبینم...
سیگار را که ترک کردم.. اگه میشد این دو تا چیز را هم ترک کنم خوب میشد.. جدا از اراده خودم کیف کردم! بعد از دوازده سیزده سال سیگار کشیدن..یه روز از خواب بیدار شدم و گفتم دیگه سیگار نمیکشم..چون دیگه ازش لذتی نمیبرم.. ترکش کردم.. به همین راحتی.. !! دمت گرم فرشاد!
از کجا به کجا رسیدم!! مازوخیست بودن چه ربطی داره با از خود متشکر بودن؟؟؟ ربطش اینه که جفتش واسه سلامتی مضره !!

3/02/2004

الان 4 سالی میشه که من واسه عزاداریهای محرم ایران نبودم... هرسال میرفتم...مخصوصا هفت هشت سال پیش که جمعمون با برو بچه ها جمع بود.. راستش من از این عزاداریها یه چیز را خوب فهمیدم... هیچکس واقعا واسه عزاداری نمیومد.. همه یا واسه تظاهر میومدن.. یا واسه شام شبش.. یا واسه دختر بازی و بعضا پسر بازی! یا واسه دورهم بودن با یه عالمه از رفقای دیگه (چون تنها ایامی هستش که کسی بهت گیر نمیده) که من خودم جزو همین دسته آخر بودم..
مصرف حشیش در این ایام سوگواری افزایش فوق العاده چشمگیری داشت... دختر بازی و البته پسر بازی(برای دخترها البته !) هم که حرف اول را میزد..
هرسال یه عده بخصوص از دوستان بودن که درست در ظهر عاشورا پس از خواندن نوحه معروفی ( که الان یادم نیست اسمش چی بود) از فرط گریه برای امام حسین غش میکردن.. قبل از غش کردن هم به دو رو بریهاشون یاداوری میکردن البته که "فلانی.. هوای منو داشته باش میخوام غش کنم".
وسط مراسم سینه زنی میدیدی بغل دستیت داره پرس و جو میکنه ببینه کجا امشب چلو کباب میدن! "بابا مردیم از بس برنج و قیمه خوردیم!"
برگزارکنندگان مراسم هم تنها فقط به فکر این بودن که مراسم با شکوه تر برگزار بشه... هرچقدر تعداد شرکت کنندگان در عزاداری یک محله یا یک هیئت بیشتر... پز و قیافه گرفتن برگزار کنندگانش بیشتر...
واسه من البته هیچی بهتر از دور هم بودن با بقیه رفقا نبود... خود بخود همه رفقا دور هم جمع میشدن.. احتیاج به برنامه ریزی قبلی و این دردسرها نبود.همه رفقای دور و نزدیک را یه جا میدیدی.. تنها ایامی هم که آزادی بسیار بسیار زیادتر از معمول داشتی همین ایام بود.. شبها تا صبح تو خیابونها قدم بزن..هیچ گشتی یا بسیجی جلوت را نمیگرفت... کنار خیابون وایسا حشیش بکش.. اینقدر خر تو خر بود که کسی گوشش بدهکار تو نبود...
این بود انشای من در مورد عزاداریهای ماه محرم...