9/30/2003

منتظرم ....
منتظرم....
منتظرم....
منتظرم....
متنظرم....
منتظرم....

چیه؟؟ الان داری پیش خودت میگی خل شدم؟؟ یا این مسخره بازیها چیه؟ آره با خودتم... تو را میگم... داری اینو فکر میکنی؟؟؟
زیاد فکر نکن چاق میشی؟؟ ولی طوری نیست... چاق شدن را میگم.. عوضش دیگه به جرم خوشتیپی اخراجت نمیکنه اون مردک!!! بده؟؟؟

منتظرم....
منتظرم....
منتظرم....
منتظرم...
منتظرم....
منتظری...
اه... زبونم گرفت...
منتظرم....
منتظرم...
منتظرم....

9/29/2003

سلام....
یادم افتاد به یه خاطره مسخره...سال 63
کلاس چهارم دبستان بودم! دقیق یادمه چهارم دبستان چون معلممون یه آقایی بود که همه مثل سگ ازش میترسیدیم... خیلی سفاک بود بعضی وقتها... یه دستهای سنگینی داشت که وقتی سیلی میزد تو گوشت واقعا برق از جفت چشمات میپرید... خودم آخه مزه یکیشو چیشیدم که اینطوری یادم مونده...
راستش من اون سال رفته بودم توی گروه سرود کلاسمون... من کلا در دوران دبستان و راهنمایی بچه درسخون و ساکتی بودم... بر خلاف دوران دبیرستان که بواسطه آشنا شدن با چهار تا از اراذل و اوباش مدرسه!! کلا عوض شدم...تا جایی که خودمم رفتم قاطی اراذل و اوباش مدرسه و خوب به دنبال اون مردود شدن در کلاس دوم دبیرستان و بعدش هم کم کم بعلت آتیش سوزوندن زیاد در مدرسه اخراج از مدرسه و.......... خودش یه کتابه...
خلاصه میگفتم.. چهارم دبستان بودم...در گروه سرود کلاس.. به مناسبت بیست و دوم بهمن قرار بود سرود بخونیم!!! یه کتاب سرودهای انقلابی بود که بهمون داده بودن...توش پر بود از این سرودهای مد اونروزها... هنوز یه تصویری از جلد کتابه هم یادمه.. .. خلاصه اینکه روز موعود ما گروه سرود رفتیم اون بالا که سر صف صبح اول صبح بعد از مراسم قران و ترجمه و دعای صبحگاهی سرودمون را اجرا کنیم!!!
اونموقع فکر میکردم چه حالی داره واقعا.. بری اون بالا.. بقیه مدرسه همه در صفهای مرتب اون پایین دارن ما رو نگاه میکنن.. یه حالت برتری نسبت به بقیه مدرسه..اونا اون پایین.. ما این بالا!!!
شروع کردیم به خوندن سرود... بیست و دو بهمن.. بیست و دو بهمن.. روز از جان گذشتن.. روز آزادی ما.. روز نجات میهن.. روز پیروزی ما... روز شکست دشمن!!!
وسطهای خوندن این سروده بودیم و من که فکر کنم زیادی ذوق زده شده بودم شروع کردم با ریتم این سرود به بشکن زدن... کم کم اول بچه هایی که اون جلوی صف بودن متوجه بشکن زدن ریتمیک من شدن.. من به وضوح میدیم که همه دارن میخندن و منو به همدیگه نشون میدن... من هم حسابی به وجد اومده بودم و دیگه علنی با سرود بشکن میزدم... فکر میکردم چون جشنه باید بشکن زد..همه هم که خوششون اومده و دارن میخندن...
تو نگو که افرادی که سرود میخونن باید اخم کنن و سیخ وایسن و با این یکی دستشون اون یکی دستشونو از پشت بگیرن!!! من خلاف کرده بودم... بشکن... خنده.. خوشحالی.. اینها همش خلاف بود دیگه...
خلاصه سرود تموم شد... اون که جلوتر از همه ما بود پشت میکروفن گفت: صلوات... همه صلوات فرستادن و ما هم از اون بالا راه افتادیم اومدیم پایین بریم سر صف..ناظممون یه پیرمرد دراز بود که همیشه یه کت سبز که خیلی هم زبر بود میپوشید... همیشه هم یه بویی مخلوط از سبگار و ادکلن میداد... عینکهاش هم نصف صورتش را میگرفت... این منو صدا کرد... گفت برو پشت دفتر وایسا کارت دارم... چه ترسی برم داشت... فهمیدم که چه گندی زده ام ... رفتم تو صف کلاسمون که از اونجا برم پشت در دفتر منتظر بمونم.. یه پسر قلدر تو کلاسمون بود فامیلش بود معتمدی... یهو وسط صف این اومد جلوی من و گفت خاکبرسرت که آبروی کلاسمون را بردی... این پسره را همه ازش میترسیدن... من هم مثل همه!!! هیچی بهش نگفتم... با اون کفشهای خرکی که داشت یه لگد محکم زد به ساق پای من...من هم از درد دولا شدم پامو گرفتم اما از ترس جیکم در نیومد..رفتم پشت در دفتر.. ناظمه اومد.. کلی داد و بیداد کرد... فکر کرده بود که من فکر کرده ام که اینجا را با خونه خاله ام اشتباه گرفته ام... گوشم را گرفت و دو سه دور پیچوند.. ایندفعه دیگه گریه افتادم.. گفت بدو برو سر کلاست و فردا با پدر یا مادرت بیا مدرسه...
رفتم سر کلاس معلممون اومد... همون که دستاش مثل پره بیل بود!! آقای کریمانی پور بود فامیلیش... جلوی همه کلاس ... همون کشیده ای که تعریفش را کردم بهم زد.. برق از چشمم پرید... اونموقع بود که واقعا دلم میخواست هرجای دیگه ای باشم غیر از اونجا
نمیدونم چرا... ولی شاید من باید مجازات میشدم که بقیه دیگه از این غلطها نکنن... حالا جالبترین نکته این بود: اسم دبستان ما... دبستان بهشت کودک

9/26/2003

احساس بیهودگی... احساس تنبلی... احساس خریت... احساس شلختگی... احساس بیسوادی
احساس طراوت... احساس شور... احساس عقل کلی... احساس شلختگی... احساس دانایی

دلتنگی... تنفر... آینده مبهم.. شلختگی... ترس
شادی... عشق... آینده روشن... شلختگی... اعتماد به نفس

احساس گناه... احساس پشیمانی... احساس تهوع... احساس شلختگی... احساس بدبودن
احساس پاکی... احساس پشیمانی... احساس شلختگی... احساس خوب بودن

عاشقی... شلختگی...
بی احساسی... شلختگی...

من کیم؟

9/23/2003

نمیدونم چرا من از آدمایی که زیادی از خودشون متشکر هستن متنفرم...
نمیدونم چرا با این که حرص میخورم ازاین طور آدما بازم میرم سراغشون...سراغ خودشون و افکارشون...
نمیدونم چرا همیشه یه عده آدم مزخرف باید باشن که دور و بر این طور آدمای از خود متشکر به به و چه چه کنن....
با اینکه شاید هیچ نفعی هم براشون نداشته باشه...
نمیدونم چرا فکر میکنم نباید ازشون متنفر باشم...
و بازم نمیدونم چرا نمیشه ...
جدای از همه این حرفها... فکر کنم میدونم یه چیزی را... بعضی وقتها مورد تنفر قرار گرفتن باعث ارضای یه سری از آدمها میشه...
نمیدونم درسته یا نه... ولی شاید این از خود متشکرها یه جورایی از حال میکنن که مورد تنفر قرار بگیرن و واسه همین هم روز به روز بیشتر از خودشون متشکر میشن...
زیاد حرص نخور... زیاد فکر نکن... زیاد حرف نزن...
دیدی احساس کثیف تنفرت داره کمتر میشه؟؟؟ کافیه کلید نکنی رو یه موضوع.. یا رو یه آدم زیادی از خود راضی....

کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی؟
من باشم و وی باشد و مـــِی باشد و نــــِی
من مست ز وی باشم و وی مست ز می
من گه لب وی بوسم و وی گه لب نـــــی

من دیروز برای اولین بار رفتم کلیسا!!!! خیلی وقت بود که دلم میخواست برم ببینم چه خبره اون تو!! تا اینکه چند روز پیش استادمون!! بهم پیشنهاد داد که برم کلیساشون (میخواست مسلمونم کنه!! یعنی به قول خودش به راه راست هدایتم کنه فکر کنم!!!) من هم با کمال میل قبول کردم!! اولش یه کلاس بود.. یک ساعت کلاس تفسیر انجیل...!!! یه کشیش بود که داشت تفسیر میکرد... وقتی من رفتم تو و منو معرفی کردن به همه (کلی هم تحولیم گرفتن حتما به خاطر اینکه من گمراه را به راه راست هدایت کنن!!!) کشیشه شروع کرد برای من یه سری کلیات در مورد جزییات موجود در کتاب را توضیح دادن!!!!! از من پرسیدن که دنیل را میدونی... گفتم نه.! شروع کرد از دنیل برام گفتن! تازه وسطای راه فهمیدم که ای بابا!همون دانیال پیغمبر خودمون را میگه.... ولی خوب دیگه نمیشد بگی که آهاااااااااان فهمیدم کی را میگی!!!! بعدش شروع کردن پیشگوییهای دانیال پیغمبر را تفسیر کردن.. جالبه که اسم کورش شاه پرشیا در انجیل اومده!!(من نمیدونم چرا خبر نداشتم!!!)
خلاصه کلاسش خوب بود... جالب بود یه جورایی... بعدش رفتیم واسه مراسم دعا... کلی آهنگ خوندن!! از این آهنگای مذهبی که با ارگ کلیسا میزنن و گروه کر باهاش میخونن.. بد نبود.... فقط من تا میومدم صفحه ای که اون آهنگه توش بود (که اینا داشتن میخوندن) را از تو کتاب پیدا کنم آهنگ تموم شده بود...
بعدش هم آقای کشیش کلی سخنرانی کرد... ملت را به راه راست هدایت کرد... دوباره کلی منو تحویل گرفت...(از مهمون عزیزی که اولین باره اومده اینجا تشکر کرد!!)
یه کار جالبی که دارن اینه که بعد از اولین سرودی که خونده میشه همه پا میشن و با هم دست میدن و خوش و بش میکنن...
یادم افتاد به مسجدهای خودمون که بعد از نماز جماعت ملت با بغل دستیهاشون دست میدن وبعدش دست خودشون را میبوسن و میزارن رو پیشونیشون!!!( فهمیدین منظورمو؟؟؟)
ولی در آخر من به این نتیجه رسیده ام...(البته مدت زیاده) که همه دینها یه چیز را میگن. ولی .د رعین حال پیروان هر دینی معتقدن که دین خودشون بهترین دینه... و قبول ندارن دینهای دیگه را... (اسمی قبول دارن. قلبی نه)... بعدش هم کلی جنگ و جدل در طول تاریخ بر سر دین بوجود اومده در صورتی که دین اصولا باید با کشت و کشتار مخالف باشه.... و کلی چیزهای دیگه...

9/22/2003

چند روزیه حسابی از درس و کار و زندگی باز شده ام.... همه اش چسبیده ام به این کامپیوتر و دارم تو اینترنت این بازی را میکنم...
به کسایی که به بازیهای استراتژیک علاقه دارن شدیدا توصیه میکنم که سراغ این بازی نرین.. چون دیگه ول کنش نیستین... خیلی توپه...به جان اصغر ما که شبها تا نزدیکهای صبح داریم داریم امپراتوری کوچیکمونو گسترش میدیم... ولی واقعا بازی پیچیده و کامل و جالبیه...

9/20/2003

گردش چشم سیاه تو خوشم می آید... خوشم می آید...
از این آهنگ من چقدر خوشم می آید... خوشم می آید...!!!

9/18/2003

زندگی دایره ایست از بچه گی تا بچه گی...

9/15/2003

بالاخره یه بار خیلی خیلی بزرگ دیروز از روی دوشم برداشته شد...
خیلی شهامت میخواست... خیلی... گفتن اون حرف..... همه شهامتی که توی خودم سراغ داشتم را جمع کردم و بهش گفتم... و بعدش هم تموم...
البته عواقبی هم خواهد داشت این کار... اما مهم نیست...دیگه بعدش هیچی مهم نیست...

9/10/2003

تو مطب دکتره روی در اتاق آقای دکتر.. این نوشته شده بود:
زندگی لحظه ایست که بین دو هیچ میشکفد!

9/06/2003

با اينکه خيلي متضرر شده ام امروز.. باز هم انگار زندگي بد نيست...
با اينکه اين چند وقته به اونصورت خوشيي نداشته ام.. باز هم انگار زندگي بد نيست
با اينکه دست از پا درازتر بوي دماغ سوختگي و ...سوختگي همه جا را برداشته...باز هم زندگي انگار خوبه...
ولم کن بابا نصف شبي.. برم بخوابم که هيچ لذتي بهتر از خواب راحت نيست...مخصوصا اگه ناراحتي هم داشته باشي...(روحي نه.. جسمي...)

9/02/2003

یه کلاس هنر گرفتم این ترم... پروفسورش یه خانومی هست که همه میگن دیونه است.. بیچاره دیونه ای هم نیست...یه کمی کاراش شاید غیر عادی باشه..حالا من نمیدونم آیا غیر عادی بودن دلیلی بر دیونگی هست یا نه... ولی کلا نمیدونم چرا مردم اکثر هنرمندها را دیونه حساب میکنند...
خلاصه...اون هفته ازمون خواست که بریم در مورد جایی که زندگی میکنیم یعنی خونه... و جایی که کار میکنیم یا هر روز میبینیمش غیر از خونه... خوب فکر کنیم و ببینیم که چه چیزی بیشتر توجهمون را جلب میکنه و برامون جالب و در عین حال زیباست...
من که هرچی فکر کردم در محیط بیرون از خونه چیزی به نظرم نرسید که زیبا باشه و هر روز توجه منو به خودش جلب کنه... جدی ها!!! چرا؟؟؟؟ از خودم یه لحظه ناامید شدم.. چون خوب که فکرش را کردم دیدم زیبایی دور و بر ما کم نیست.. ولی ما توجه ای بهش نمیکنیم.. شاید یه دختر خوشگل توجه آدم را جلب کنه.... همین... اما خوب که فکر کردم دیدم چرا.. واسه من هم چیزی هست که توجه ام را جلب کنه... شیر آتش نشانی کنار خیابون!!! هر روز میبینمش... و فکر میکنم این هم بیکاره که دایم اینجا نشسته؟ بعدش ازش خوشم میاد.!! که همش اینجاس که مواظب ما باشه.!!!( تو را خدا ببین چه چیزایی توجه ما را به خودش جلب میکنه...)
تو محیط خونه هم با اینکه کلی گل و گیاه و سبزه و تابلو نقاشی و ... هزار چیز خوشگل دیگه هست من از یه مدل پشه هست که بیشتر خوشم میاد!!!
بعضی وقتها شبها از اتاق میرم بیرون یه هوایی تازه کنم (سیگار بکشم!) . یه صندلی چوبی داریم بیرون در که اونجا مخصوص هوا تازه کردن منه..!!! خلاصه اینجا شبها یه پشه هایی هست که چراغ میزنه.. اونم چه چراغی!!! درست عین هواپیماها که شبها هی چراغ میزنن.. اصلا من اوایل فکر میکردم اینا هواپیمان که از دور دارن رد میشن.!! بعدش فهمیدم که اینا پشه هستن!!!
ولی جدی پشه چراغ دار زیباست... باید ببینیش تا منظور منو بفهمی!!!
اینجا پشه هاش هم پیشرفته تر از پشه های مملکت ما هستند.!!!