11/08/2002

دوتا قلبي که نبايد با هم حرف ميزدن ِتوي شهري که بيشتر شبيه سلول زندانه به هم نزديک ميشن.
مردمش اسم ما را در خيابانهاي شهر يواشکي صدا ميزنن
آهِ قصه هايي که ميخوان بگن ِ اگه فقط کسي گوش بده.....

و تو از شهري اومدي که مردمش حتي به خودشون زحمت سلام کردن هم نميدن مگر اينکه کسي به دنيا اومده باشه يا از دنيا رفته باشه.
و من از جايي اومدم که مردمش آرزوهاتو ميکِشن به زير خاک ِ به اين دليل که آرزوهاي خودشون دارن ميميرن

و ما وقتي توي خيابون قدم ميزنيم ِ باد اسم ما رو با نوايي سرکش ميخونه.
صداهاي شب بايد ما را نگران کنن ِ اما براي نگراني ديگه خيلي ديره وقتي که ترس رفته.

من در زندگي بعدي ملاقاتت خواهم کرد. بهت قول ميدم.
جايي که ميتونيم با هم باشيم. در بهشت منتظرت خواهم بود. بهت قول ميدم.

دعواهاي بسياري بر سر رد شدن از دروازه هاي بهشت وجود داره.
اما هيچکس حتي حاضر نيست بميره يا نجات پيدا کنه.
نيت و منظورشون پاک نيست و من ميتونم بوي آسفالت جاده شخصيشون به سمت جهنم را بشنوم.

و من در زندگي بعدي منتظرت خواهم بود. بهت قول ميدم.

کسي نميدونه چرا اينطوري شد؟؟
حالا دونستن و ندونستنش مگه فرقي هم ميکنه؟ پس همون بهتر که ندوني.