1/25/2002

اون روزا ما دلي داشتيم. واسه بردن حالي داشتيم. واسه بودن كسي بوديم كاري داشتيم پاييز و بهاري داشتيم تو سرا ما سري داشتيم عشقي و دلبري داشتيم.

نه اشتباه نكنين نمي‌خوام همه شعر را اينجا بنويسم. فقط مي‌خوام اينو بگم كه
يه دفعه كسي آمد كه حرف عشق را با ما زد.
دل ترسوي ما هم دل به دريا زد.
اما برخلاف اون شعر
نرفت به اون درياي طوفاني مهماني
يعني رفت اما وسطاي راه ترسيد خاكبرسر.
برگشت
حالا هم مثل سگ پشيمونه.
شايد تقصيري هم نداشت.
تقصير اين سلولهاي خاكستري مغزم بود.
كه از يه سري مزخرفات پره.
همين مزخرفات باعث شد كه از دستش بدم اون يه نفر را.
الان چند سال مي‌گذره؟حدوداي 4سال.
بيشتر از 4 سال هم باهاش بودم.
اما دلم ترسو بود.
نه دلم ترسو نبود خودم ترسو بودم.
نه خودم هم ترسو نبودم. مزخرفاتي كه تو مغزم كرده بودن بهم اجازه نميداد.
و يه روز بهش گفتم برو.ديگه به اميد من نباش. من نمي‌تونم. من مردش نيستم.
اما مگه راضي مي‌شد. .
بالاخره رفت. همه چيز تموم شد. اما واسه من نه. شايد واسه اون هم نه.واسه دور و بريام تموم شد.
واسه خونوادم تموم شد.
راستي چقدر بعضي وقتها آدم بي‌اراده مي‌شه. يا حداقل من.اما واسه من يه درس شد. يه تجربه. يه نمي‌دونم چي.
و حالا فقط يه تصوير خاكستري تو ذهنمه از اون دوران.يه تصوير خاكستري تو اون سلولهاي خاكستريه خاكبرسري.
اما دفعه ديگه بلدم چيكار كنم. اگه دفعه بعدي وجود داشته باشه.