11/09/2003

دیشب ماه گرفتگی بود... به طور کامل من دیدم... یه تلسکوپ داریم که دیشب من آوردمش بیرون و کلی وقت تنظیمش کردم که باهاش بهتر ماه را ببینم... خوب البته بد هم نبود .. اما خورشید گرفتگی چیز دیگه ایه!!! چند سال پیش بود که من هنوز ایران بودم یه خورشید گرفتگی شد که اتفاقا در اصفهان به طور کامل میشد دید... من هم باتفاق چند تا از رفقا رفتیم کوه صفه که مثلا از اونجا تماشا کنيم .حتما فکر کرده بوديم که اونجا به خورشید نزدیکتريم!!جدی چرا رفتیم را یادم نیست ولی یادمه که خیلی خیلی شلوغ شده بود به خاطر این مسثله (و احتمالا مسائل دیگه!).. واقعا محشر بود... ساعت 4 بعد از ظهر( شایدم زودتر..3..یادم نیست) یهو همه جا تاریک تاریک شد.. و خورشید خیلی خیلی خیلی خوشگل شده بود... من هم محو این زیبایی شده بودم و هم ترس برم داشته بود.. یه حالت عجیبی بود.. نمیشد اسمش را بذاری ترس... فقط یادمه وقتی که خورشید کامل گرفت ملت که حدودا یکی دو هزار نفری بودن شروع کردن به جیغ زدن!!! دیگه هر احساسی هم داشته باشی وقتی با یکی دو هزار تا صدای جیغ توام بشه يکي دو هزار برابر میشه!! اینقدر زیبا بود و کم نظیر که من توصیه های ایمنی را نتونستم جدی بگیرم و اون عینکهایی که برای محافظت از چشم زده بودم را برداشتم... یعنی من که اینقدر سر جونم میترسم قید چشممو زدم .. جدا ناخوداگاه نتوستم جلوی خودمو بگیرم و فکر کردم دیدن طبیعیش به کور شدنش میرزه!!!
وقتی که خورشید شروع کرد به باز شدن سر و صداها و بعضا بي مزه بازيهاي ملت شروع شد : دوباره دوباره!!! یا: ما کسوف میخوایم یالا
شاید تا آخر عمرم نتونم دیگه همچین چیز با عظمتی را ببینم. اون موقع حس میکردم که واقعا در برابر این عظمت هیچی نیستم.... احساسی که نه میشه گفت خوبه و نه میشه گفت بده.. یه حس عجیب...

چرا بعضی وقتها حس میکنی که کلی حرف واسه گفتن داری ولی پای حرف زدن که میرسه یهو میبینی حرفی واسه گفتن نداری؟