1/20/2003

توي اين صفحه کامنت من يه شعري هست که خيلي به نظرم زيبا اومد. اين دختره که از جنس بارانه اين شعرو اونجا نوشته. من هم به لحاظ اينکه اولا خيلي از اين شعر خوشم اومد و دوما چون چيز ديگه اي دم دست نداشتم که اينجا بنويسم و دست آخر به خاطر اينکه يه کاري کنم يه کم از عصبانيت در بياد اين دوست ما.. گفتم اين شعر را همينجا کپي کنم.
راستي گفتم عصبانيه اما يادم رفت بگم چرا. چون يه آدم ناشي اومده بوده امروز براش لطف کنه و مثلا وبلاگش را قشنگ کنه اومده خيلي ببخشين يه پاشو گذاشته اينور وبلاگ يکيشو اونور و حسابي تر زده بوده به وبلاگ اين دوست ما. من از همينجا اين عمل شنيع تر زدن اون آدم ناشيه را محکوم ميکنم و بهش ميگم که يا زود ميري دسته گلي که به آب دادي... يا نه همون تري که زدي را پاک و پوکش ميکني يا اينکه هيچي ديگه ...نميگم که چي!!
اين هم اون شعره که ميگفتم:
گفتي بايد بنويسم كه شب قصه قشنگه

رو سر ثانيه هامون يه حرير رنگ به رنگه

گفتي بايد بنويسم جاده ي ترانه بازه

شب رو سياه قصه از ستاره بي نيازه

گفتي بايد بنويسم اما سخته اين نوشتن

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي

من مي خوام يه آينه باشم روبه روي اين دقايق

مثل يه بغض قديمي واسه دلتنگي عاشق

اما اينجا سنگ سايه مي شكنه آينه ها رو

تو يه لحظه برف وحشت مي پوشونه جاي پا رو

اينجا بايد بنويسي كه چشاي شب قشنگه

اينجا جاي آينه ها نيست اينجا وعده گاه سنگه

چه شباي رنگ به رنگي

چه جماعت يه رنگي

نه مسلسلي نه جنگي

چه دروغاي قشنگي....؛)!