11/14/2003

خیلی جالبه که خیلیها ماه رمضون که میشه مومن میشن!! من خیلی از دوستهام تو ماه محرم یا ماه رمضون مشروب نمیخوردن... میگفتن گناه داره!! ولی بقیه طول سال طوری نبود! هنوز هم البته همینطورن..خودم هم همینطور بودم یه مدت البته.. حالا چی شد که اینو یادم افتاد... دیدم که خیلی از وبلاگها هم حال و هوای ماه رمضون و دعا را دارن یه مدتیه
.... اول از همه بگم که واسه ما هم التماس دعا... جدی میگم...
دوم از همه این که فلاهو خیر حافظا و هو الرحم الراحمین..
من هروقت ( یا شاید بیشتر وقتها) که یه جا آیه از قران میبینم بی اختیار یاد این آیه میفتم... چون همیشه زمون بنب بارون .. که من دوازده سیزده سالم بود... تا وضعیت قرمز میشد مادر بزرگم ما بچه مچه ها رو جمع میکرد دور خودش و هی اینو میخوند و فوت میکرد بهمون...من اوایلش که هنوز خالی نکرده بودیم از شهر بزنیم بیرون..خیلی میترسیدم و همیشه همین صدای مادر بزرگم و این آیه بهم یه جورایی دلداری میداد... بعدش هم که رفتیم از شهر بیرون و تو در و دهات یا توی باغ و مزرعه بیرون شهر ..که دیگه کیف دنیا را میکردیم..یه گله بچه ..روزها همش به بازی و شیطونی...
با این که دوران بدی بود ولی به ما بچه ها که خوش میگذشت.. مدرسه ها تعطیل و از همه بهتر اینکه تکلیف واسه تعطیلات نداشتیم.. آخه حالا که خودمونیم .. ما مثلا دو هفته که واسه عید تعطیل بودیم باید سه هفته فقط مینشستیم مشق مینوشتیم... مصبمونو در میاوردن معلمها... ( نه مثلا حالا که راحت یه پیک بهاره میدن به بچه ها که همش ده صفحه هم نیست!! )... خلاصه مشق کی.. کشک کی.. ( راستی عشق هم کشکه!! )
ولی هنوز هم صدای انفجاری که خیلی هم از خونه ما دور نبود و خیلی کشته داد تو گوشمه...و البته هنوز هم یادمه وقتی هواپیمای عراقیها را زدن و هواپیما داشت سقوط میکرد... که البته صدام دیگه هواپیما نفرستاد ..جاش در هر شبانه روز سه چهار تا موشک میفرستاد... !!!
باز هم الان به یه نتیجه ای رسیدم.. که من زیادی تو گذشته زندگی میکنم..حالا که وبلاگ خودم را میخونم میبینم بیشترش خاطرات بد یا خوب گذشته مه ... بیشتر وبلاگه اینطوری نیست.. بیشترشون تو حالا زندگی میکنن.. من اما نه... خیلی هم بده... همش آدم دلش واسه سالهای گذشته تنگ میشه...
برم!