3/28/2002

نه خير نميشه. امكان نداره. هرچي ميخوام هيچي نگم نميشه. يعني ميدونين يه حس كنجكاوي داره منو وادار ميكنه كه اينو بگم. چيزي نيستش،‌يه سوال معموليه.
يكي پيدا شد اومد تو يه وبلاگ به اسم وبلاگ عمومي به يه عده بد و بيراه گفت. همه ناراحت شدن . استادهاي ارجمند نويسنده به تلاش و تكاپو و نامه نگاري و از اين حرفها افتادن. بقيه وبلاگ دارها هم كه شروع كردن به انتقاد ومحكوم كردن اين موضوع . تا اينجاش كه خوب مشكلي نيست و براي من قابل فهمه.
اما يكي ديگه پيدا ميشه تو يه وبلاگ ديگه به اسم خورشيد خانوم كه توي يكي از نوشته‌هاش ديگه علنا شروع ميكنه به بدوبيراه گفتن به يه مملكت و اينكه حسابي حالش از بوي گند اين مردم و اين مملكت به هم ميخوره. اونوقت حتي يكي از اين استادهاي گرامي پيداش نميشه كه يه نامه‌ نگاري بكنه. هيچكس هم تو وبلاگش چيزي در اين باره نمينويسه (به غير از آشنا چهره غريب كه با اون لحن مخصوص به خودش يه چيزايي نوشت) . كسي ميتونه به من بگه چرا؟؟ممنون ميشم من را هم در جريان قرار بدين.

3/27/2002

به درك
به درك
به درك

يه نفر از توي گروهي كه در آوديو گالاكسي*عضوش هستم يه آهنگ برام فرستاده بود از انريكه ايگلسياس** كه آهنگ ((باور كن)) گوگوش را خونده. نميدونم واقعا خود اين يارو ايگلسياسه يا يكي ديگه اما هر كي كه هست معلومه خارجيه و خيلي بامزه اين آهنگ را خونده . يه كم مثل افغانيها ميخونه ((اصلا شايد هم طرف افغاني باشه الكي ميگن اين يارو ايگلسياسه)) اما بعضي جاهاش سوتي ميده و يه جاهايي از شعر را كه تلفظش براش سخته هپلي هپوش ميكنه.
اين انريكو باباش كه همون جوليو ايگلسياس خودمون باشه چند وقت پيش اومده بود اين شهري كه من زندگي ميكنم و كنسرت داشت. من هم تصميم گرفته بودم برم اما نرفتم. دليلش را هم نميگم!!





*Audiogalaxy

** Enrique Iglesias

3/26/2002

خوبه كه همه تا يه طوري ميشه اعصابشون خورد ميشه ميخوان دروبلاگ تخته كنن ولي با اصرار و پافشاري بيش از حد بقيه اين كار را نميكنن. خوش به حالشون. ما كه يه بار تصميم گرفتيم در وبلاگ تخته كنيم هرچي صبر كرديم يه نفر هم نيومد بهمون بگه كه نه تو را خدا تخته نكن در وبلاگت را. خلاصه ديديم فايده نداره مجبور شديم خودمون به خودمون بگيم كه نه تو را خدا اين كار را نكن و از اين حرفها. (اينكار را نكن جك،‌تو به زاپاس قول دادي)
شما هم اگه يه وقت خواستين در وبلاگ تخته كنين اما كسي بهتون التماس نكرد كه تو را خدا اين كار را نكن ميتونين مثل من خودتون به خودتون التماس كنين و در عين حال براي اينكه عقده تخته كردنتون يه كم خالي بشه ميتونين مثلا برين تو ياهو يه كم تخته بازي كنين يا اينكه برين رو تختخوابتون يه كم ورجه وورجه كنين.

3/24/2002

من هر چند وقت يه باري به يه كاري گير ميدم و اينقدر تو اون كار زياده روي ميكنم كه يهو ازش زده ميشم. مثلا چند روزيه شديدا گير دادم به شطرنج بازي كردن تو ياهو. من قبلا خيلي شطرنج بازي ميكردم . يه مدت (تو دوران دبيرستان بود فكر كنم) خوراكم شده بود كتابهاي آموزش شطرنج. خلاصه اين همه پر گفتم كه بگم يعني مثلا بازيم زياد بد نيست.
ديروز رفتم تو ياهو. ديدم يكي همون موقع منو دعوت كرد به ميزش واسه بازي. شروع كرديم به بازي تو حركت دوم فهميدم طرف ميخواد ناپلئوني ماتم كنه. همون موقعي كه حركتش را كرد ازم پرسيد كه تجربه‌ات در زمينه شطرنج چقدره؟ بنده هم تا ديدم طرف نقشه كيش و مات ناپلئوني را داره خوشحال از اينكه دستش را خوندم!!!يه بازي كردم كه ميدونستم نقشه‌اش را خراب ميكنه و بعدش هم براي اينكه مثلا به خيال خودم شكسته نفسي كرده باشم براش نوشتم كه آره من زياد وارد نيستم. (حالا تصور كنين كه چه قدر از خودم ممنون شده بودم كه نقشه‌اش را نقش بر آب كردم). طرف يهو نوشت كه اوه من جواب خودم را از حركتي كه كردي گرفتم.بنده ديگه بيشتر از خودم ممنون شدم كه نه بابا طرف فهميده كه ما هم يه چيزايي از شطرنج حاليمونه. يهو ديدم يارو شروع كرد برام توضيح دادن كه ببين اين حركتي كه تو كردي اصلا جالب نبود و حالا ببين چي ميشه. آقا سر پنج دقيقه سه چهار تا از مهره هاي منو فرستاد اون دنيا. طرف از اونها بود كه از بيست و چهار ساعت بيست و پنج ساعتشو داره شطرنج ميزنه. كلي هم به بابي فيشر گير داده بود كه نميدونم بازيش گنده و به كارپف روسي باخت و ازين حرفها. خلاصه دردسرتون ندم به ده دقيقه نكشيد ما رو كيش و مات كرد. بعد هم گير داده بود كه بيا يه دست ديگه بازي كنيم تا يه كم گشايش ها را بهت ياد بدم. من هم گفتم نه من بايد برم اما خوشحال ميشم كه دوباره بيام و بتونم ازت يه كم ياد بگيرم. داشتم براش تعارف تيكه پاره ميكردم كه يارو هم نامردي نكرد و گفت ((باشه،‌باي)) و ما را پرتمون كرد از ميز بيرون!!
تازه اون وقت بود كه فهميدم وراجي زياد كار خوبي نيست.

انگار اين گزارش آخر وبلاگ عمومي اعصاب خيلي از بچه‌هاي وبلاگ نويس را خورد كرده. ولي به نظر من اين ناراحتي بي‌مورده. چرا؟براي اينكه اون آقا يا خانمي كه اين مطالب را نوشته دقيقا همين را ميخواسته. ميخواسته همه را عصباني كنه كه خوب انگار موفق هم شد. حالا ما هرچي بيشتر عصباني بشيم و داد و فرياد راه بندازيم اون بيشتر كيف ميكنه. بابا عصباني نشين ولش كنين خودش خسته ميشه ديگه نمينويسه .
البته دروغ چرا.من خودم از اين وبلاگ عمومي خوشم اومده بود. يعني ايده ساده و در عين حال جالبي بود ولي امروز كه اون مطالب كذايي را خوندم آمپرم چسبيد.يعني اگه در حد شوخي بود مشكلي نبود ولي خوب يه جورايي به خيلي از دوستان توهين شده بود.
حالا من كه خودم هم يه جورايي آمپر شده بودم واسه چي اومدم اينجا دارم بقيه را موعظه ميكنم كه بابا چرا عصباني ميشين و از اين جور حرفها خودم هم نميدونم!!!!!!
يكي نيست به ما بگه تو اگه بيل زني ...............
بنابراين خودم به خودم ميگم!!

آرياي عزيز خوشحالم كه برگشتي

3/23/2002

شمارش معكوس يواش يواش داره شروع ميشه. دارم ميام ايران واسه تعطيلات. از حالا كلي نقشه كشيدم كه وقتي اومدم چيكار بايد بكنم و كجاها ميخوام برم و....

3/21/2002

ترانه كودكانه فرهاد واقعا محشره. يه جورايي آدم را ميبره به حال و هواي بچگيش.ياد دوران دبستان و راهنمايي. يا حداقل من يكي را.
حالا كه فكرش را ميكنم ميبينم راستي راستي اون موقعي كه من دبستان ميرفتم (بين سال شصت تا شصت وپنج) و حتي دوره راهنمايي زمين تا آسمون با حالا فرق ميكنه. اون موقع عيد كه ميشد معلمها يه خروار مشق براي اين سيزده روز تعطيلي به ما ميدادند. روزهاي نهم ، دهم تعطيليها كه ميرسيد عزا گرفتن من هم شروع ميشد. يه عالمه تكليف انجام نداده.
اما حالا يه چيزايي هست بهش ميگن پيك بهاري(يا يه همچين چيزي) به جاي اون تكليفها كه اصلا روهم رفته نيم ساعت هم وقت بچه ها را نميگيره خوشبختانه.
چقدر چوب خورديم تو دبستان. با اينكه من جزو بچههاي نسبتا درسخون بودم اما باز هم چوب ميخوردم. مثلا بخاطر دستخطم كه بد بود خيلي چوب خوردم. مخصوصا وقتي كلاس پنجم بودم يه آقاي معلمي داشتيم به اسم آقاي نقش.
ايشون با معلم اون يكي كلاس پنجم كه درست چسبيده بود به كلاس ما ،يه مسابقه گذاشته بودند.
هر روز(يا حداقل بيشترروزها) صبح يخورده بعد از شروع كلاس موقع چوب زدن بود. هر روز به يه دليل. يه روز بدليل نتايج امتحان روز قبل،يه روز بدليل بدخط بودن مشقهاي شب قبل، يه روز بدليل حرف زدن بچهها سر كلاس و...........
خلاصه اين دوتا معلم موقع تنبيه كه ميشد همديگه را دعوت ميكردن به كلاسشون. هيچوقت نفهميدم واقعا از اين تنبيهها چه منظوري داشتن. فكر ميكنم بيشتر لذت ميبردند تا چيز ديگه. چون آخه دليل ديگهاي نداشت كه مثلا آقاي نقش موقع تنبيه كه ميشد بره آقاي يكتاييان را هم از سر كلاسش بياره اينجا كه دوتاييشون تنبيه كنن. البته آقاي يكتاييان هم هميشه ميومد دنبال معلم ما.(يه چيزي مثل ديد و بازديد بود حتما) .
اصلا اين كه من بعد از اينهمه سال هنوز اين دوتا را حتي اسم كوچيكشون را هم يادمه به خاطر همينه شايد.
حالا معلمهاي سالهاي قبل هم هراز گاهي چوب ميزدند اما اين كلاس پنجم انگار شكنجه گاه بود عوض كلاس درس. از ترس چوب خوردن مثل بيد لرزيدنش يه طرف تازه داد و بيداد معلمه ديگه بدتر بود.
بعدش هم كه اومديم تو راهنمايي كه ديگه بذار و برو. يه ناظم داشتيم صبح به صبح با لباس بسيجي ميومد مدرسه. صبحها قبل از كلاس آموزش نظامي داشتيم. بعد از قرآن و مراسم صبحگاهي تازه آموزش نظامي و تمرين از جلو نظام و خبر دار شروع ميشد. اونوقت بود كه اگه يه ذره تكون ميخوردي قلمهاي پا با ضربات پوتينهاي واكس خورده آقاي نصر(همون ناظمه كه شيكمش هم خيلي گنده بود) داغون ميشد. من نميدونم مدرسه بود يا پادگان.تازه پادگانش هم اينطوري نيست.
خلاصه با يه روحيه بالايي ميرفتيم سر كلاس كه نگو.
بعدش هم كه اومديم دبيرستان . اونجا كه يعني ميگفتيم از تنبيه ديگه خبري نيست. خوب تا حدودي هم از تنبيه خبري نبود . عوضش چپ و راست گير ميدادن كه موهاتون را بزنيد. البته يكي دو بار هم تو دبيرستان سر همين مو كوتاه نكردن بد جور به دردسر افتادم.
خلاصه تا جايي كه امكان داشت ميخواستن بشاشن تو شخصيت و روحيه آدم.

3/20/2002

سخت بود كنار اومدن با حقيقت، هنوز هم سخته. اما چي ميشه كرد. هر كاري كه همه كردن ما هم بايد بكنيم.
پس اونهايي كه هستند و دوستشون دارم بهشون ميگم عيدشون مبارك. اونهايي هم كه ديگه نيستند و دوستشون داشتم بهشون ميگم روحشون شاد.

3/11/2002

يك هفته بود تصميم گرفته بودم ديگه چيزي ننويسم. مي‌خواستم بيام فقط بنويسم خداحافظ.
اما نشد. ترسيدم دوباره بخوام بنويسم.
هرچي فكرش را مي‌كنم مي‌بينم چيزي واسه نوشتن ندارم. حرفي واسه گفتن ندارم. اما بعدش سر حساب مي‌شم ميبينم انگار بعضي وقتها شديدا به اين وبلاگ احتياج دارم.
از يه سري كارهاست كه بدم مياد اما يهو ميفهمم كه خودم هم درست دارم همون كاري را مي‌كنم كه ازش متنفرم.
مثلا از چس ناله كردن تو وبلاگ بدم مياد . اصلا يه مدت بود حالم از هرچي وبلاگ بود به هم مي خورد. تو همش كه نه اما تو اكثرش مردم دارن مي‌نالن. بعضيها الكي مينالن بعضيها نه. اما بالاخره اكثرا مينالن.
حالا خودم هم دقيقا دارم همون كار را مي‌كنم. اسمش را هم گذاشتم دلتنگي. اما آخرش همون چس ناله‌است ديگه. نيست؟اما هر چي كه هست بهش احتياج دارم.مثل خيلي‌هاي ديگه.
رفيقم مرد. به همين سادگي كه اينجا دارم مي‌نويسم. در يك آن. شايد در كمتر از يك ثانيه. كي فكرش را مي‌كرد؟ كي مي‌تونه باور كنه اصلا؟ همين دو ماه پيش تلفني باهاش حرف زدم. قرار بود اين سري كه ميام ايران براش يه دست ورق كيم ببرم.
حالا كجاست؟
باورم نميشه هنوز. صبح عادي از خواب بيدار بشي.كارهاي روزمره‌ات را تا شب انجام بدي. سر شب يهو بميري.
كي مي‌تونه باور كنه.

3/08/2002

من امروز سگ شده‌ام.
هر وقت آدم شدم ميام.

3/05/2002

من كلا پنج تا كلاس اين ترم دارم صاف هم بايد امتحان هر پنج تاش توي يك هفته باشه. اونم دوتاش تو يه روز.
اما انگار زيادي دارم مي‌نالم. انگاردوران دانشجويي تو ايران را يادم رفته. شونصد تا امتحان تو يك روز. نمي‌دونم براي شما تا حالا پيش اومده كه ترم آخر باشين بعد سه تا امتحان كه هر سه تاش هم از درسهاي تخصصيه تو يك روز باشه ، تازه از اين سه تا دوتاش تو يك ساعت باشه ! (حساب كنيد برنامه كل امتحانات را!)
من برام پيش اومد. يكي از درسها پيش نياز يكي ديگه‌ش بود و من هم چون تا ترم آخر اون پيش نيازه را نگرفته بودم(حال مي‌كنين آينده نگري را؟) مجبور شدم دو تاش را با هم بگيرم. و خوب طبعا امتحاناش هم تو يك روز و يك ساعت بود. خلاصه اين دو تا امتحان با يه امتحان سوم همه با هم تو يه روز كذايي!!!!خلاصه با هماهنگي با استادهاي محترم! و پريدن از سر اين جلسه ب اون يكي جلسه مشكل حل شد . اتفاقا نمره هر سه تاش هم خوب شد (از بس مي‌ترسيدم حسابي خر خوني كرده بودم).
حالا انگار زيادي بد عادت شده‌ام. همش پنج تا امتحان تو يه هفته كه ديگه اينقدر ننه من غريبم بازي نداره. داره؟؟
براي همين هم فردا شب تصميم دارم يه عالمه چيز جالب بگم. يعني گور پدر هرچي امتحانه!

3/02/2002

خيلي ممنون از ايميلهاي فراواني كه نفرستاده بوديد!! فقط فكر كنم يه چند روزي نتونم اين وبلاگه را بهروز ببخشيد به روز كنم.
امتحان مصبمو داره در مياره. اين هفته لعنتي كه رد بشه دوباره ميام.شايد لابلاش هم نوشتيم.