1/31/2003

همينطوري بيحال افتاده تو رختخواب. ديگه نفسهاي آخرشه فکر کنم.
هر از گاهي چشماشو باز ميکنه .. اونم طوري که آدم فکر مي کنه هر کدوم از پلکهاي چشمش شده سيصد کيلو... و با مکافات چند کلمه اي حرف ميزنه .. بيشتر وقتها هذيونه البته.
گاهي وقتها دلم بدجوري براش ميسوزه. کاش حداقل زودتر بميره. اگه بميره راحت ميشه.
آخه اين هم از اونهايي بود که هيچوقت تو زندگي هدف مشخصي ندارن. هرچي شد .. شد.
شايد هم واسه همينه که الان ديگه هيچ کسي را نداره. خودش بهم ميگفت که فکر ميکنه هيچکس ديگه نميخوادش. ميگفت حق دارن که ديگه منو نميخوان. دلم براش ميسوزه. سعي ميکنم دلداريش بدم هر دفعه . با اينکه ميدونم باورش نميشه.
کاش زودتر بميره.. حداقل راحت ميشه.