8/30/2002

امان از وقتی که آدم ویتامین اي بدنش کم بشه. دیگه میخوای تخته گاز بری سراغش. نمونه اش خود من. سه ماه پیش بدجوری ویتامین ای بدنم اومده بود پایین. دیگه جای درنگ نبود. سریع یه بلیط رفت و برگشت گرفتم و گاز رو لوله کردم طرف ایران. حالا این ایران رفتن ما هم حکایتی داره واسه خودش. از ممفیس که سوار هواپیما شدیم فقط من ایرانی بودم و یه خونواده سه نفره شامل یه خانوم و آقا و یه دختر خانوم. خلاصه از اونجا ما با اینا اومدیم تا آمستردام. اونجا هم که یه هف هشت ساعتی علاف بودیم. البته اون آقاهه که اینقدر برای من از سیاست و دوره شاه و ... حرف زد که من مجبور شدم برای تنفس هم که شده دستشویی را بهانه کنم!!! دختره هم که از اون دخترهای مهربون بود!!! حرف نداشت از مهربونی! به قول خودش سه سال بود که اومده بودن امریکا ولی این دختره اینقدر تو حرفهاش انگلیسی بلغور میکرد که اینگار سی ساله امریکاس (خودش همش 20 سالش بود).
خلاصه کلی از مطلب اصلی پرت شدیم. آره دیگه رسیدیم ایران. این هواپیما که رسید رو سر تهرون ما قلبمون شروع کرد به تلپ تلپ کردن. خوشحال از اینکه تا چند ساعت دیگه میرسم خونه و خونواده و دوست و رفیق و فامیل را میبینم. آقا پامون را که گذاشتیم از هواپیما بیرون چشممون افتاد تو چشم یه ریشی از اون ریشیها!!! ( اینها را برای اینهایی میگم که ويتامين اي بدنشون کم شده.) رسیدیم به او قسمتی که اون خانومه پاسپورتها را مهر میزنه. از اونجا که رد شدم اومدم برم از پله ها بالا که برم چمدونهام را پیدا کنم که یهو یه ریشیه دیگه جلوم سبز شد.
- به به بیا اینجا ببینم!
-بفرمایین
-پاسپورتت را بده ببینم!!
-( با یه کم ترس و لرز و یه کم هم تعجب) بفرمایین
- ( یه نیگاه به عکس پاسپورت یه نیگاه هم به قیافه من میکنه) چند وقته اونجایی؟؟
- ( با خودم فکر میکنم اونجا ؟؟؟ از کجا میدونه من از کجا دارم میام؟ ) دو ساله
- چیکار میکنی اونجا؟
- درس میخونم.
- این دفعه یه نیگاه عاقل اندر سفیه به من میندازه و در عین ناباوری من یهو پاسپورتمو بهم میده و میگه به سلامت.
نگاه میکنم میبینم گازشو گرفت رفت سراغ دو تا جوون دیگه و جلوی اونها را گرفت.
شما فکرش را بکنین که از سه تا فرودگاه دیگه رد شدین توي همشون هم با کمال احترام باهاتون صحبت کردن یهو میاین تو مملکت خودتون یکی بهتون میگه به به بیا اینجا ببینم. لحن صحبت را حال کنین فقط.
خلاصه چمدونها را گرفتم و اومدم از اونجا به اونطرفی که مردم میان پیشواز. خوب بنده که انتظار کسی را نداشتم چون باید چند ساعت دیگه از اونجا با یه پرواز دیگه میرفتم اصفهان. اما یهو کفم برید تا دیدم دو تا از دوستام اومدن فرودگاه پیشوازم. خلاصه بعد از چاق سلامتی و اینحرفها سوار ماشین شدیم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نحوه رانندگی ملت بود. بدنم میلرزید از این طرز رانندگی. دوستام هم دیگه کفرشون در اومد :
اه بابا خوبه همش دو ساله رفتی اونور. خودت یادت رفته چه جوری رانندگی میکردی؟؟
- من والا اگه اینطوری رانندگی میکردم. (بگذریم که چند روزی که گذشت خودم هم همونطوری رانندگی میکردم.)
ادامه دارد

8/24/2002

من یه کاری کردم که الان میگم کاشکی نکرده بودم. این آدرس وبلاگمو به چند تا از فامیل و دوستام در ایران دادم. حالا هرچی میخوام بنویسم میترسم که اگه اینا بخوننش چی میشه. واسه همین هم هست که نوشتنم نمیاد.!! ولی چون چاره دیگه ای ندارم لذا بدینوسیله درخواست مینمایم که اگر افراد فوق الذکر سخنان مربوط و بعضا نامربوط بنده را مطالعه فرمودند لطفا به روی مبارک خود و بنده نیاورند . به قولی: "یابو آب دهید."
با تشکر.

8/20/2002

فعلا هيچي. يه عالمه وقته هي دارم يه خط مينويسم بعد پاکش ميکنم دوباره يه چيز ديگه مينويسم. باز دوباره پاک ميکنم.
پس فعلا هيچي.
تا بعد

8/17/2002

من ازايران برگشتم با تني خسته و مريض و با فكري مشغول. اما با شوق و ذوق. با يك عالمه اميد و آرزو. و همه‌ اينها به خاطر يك نفر. حالا امروز صبح اون يك نفر به من از ايران تلفن ميزنه. اون هم مثل من خسته و وامونده شده. اما يه فرقي با من داره. اون اميد نداره.
خيلي سعي ميكنم بهش اميد بدم. اما فايده نداره انگار. گوشش از اين حرفهاي به قول خودش تكراري من پره انگار.
و من واقعا نميدونم چي بايد بهش بگم.

8/15/2002

راستش من سه ماه ايران بودم. توي اين سه ماه هم خيلي خوش گذشت و هم خيلي بد . يه چند وقتيش هم نه خوش گذشت و نه بد. همينطوري معمولي گذشت.
البته روزهاي اولي كه رسيده بودم ايران تقريبا خوش گذشت چون بالاخره تازه از راه رسيده بودم و خوب خيلي چيزها برام تازگي داشت .مهموني و ديدن فاميل و دوست آشنا.
باز سه ماه كه اينجا نبودم و ننوشتم ، نوشتن برام سخت شد.
چه سخته تعريف كردن.
خوب از اولش بگم كه به محض رسيدن به فرودگاه مهر آباد رفتار يه مامور فرودگاه زد تو ذوقم.
اما زود يادم رفت.
بعدش هم رانندگي مردم. (البته خودم هم چند روز بعدش مثل همونها رانندگي ميكردم.)
بعدش هم كه يك ماهي حسابي رفيق بازي كردم.
رفتم شمال. جاتون خالي خوش گذشت خيلي خيلي زياد.
شمال عاشقم كرد.
واسه همين دوباره هفته بعدش هم رفتم.
ده روز مونده به اينكه سه ماهم تموم بشه هم گرفتنم. يعني خودمو كه نگرفتن. ماشين پدر گرامي را كه بنده باهاش داشتم از دندون پزشكي برميگشتم را گرفتن. به جرم آلودگي صوتي. باور بفرمايين كه از سن و سال من گذشته اين قرتي بازيها. اصلا حواسم به صداي ضبط نبود. نميگم صداش كم بودها. اما اونقدر هم نبود كه به خاطرش اين ده روز آخر منو بدوونن. اينكه ميگم واقعا خدا نصيب گرگ بيابون هم نكنه. چه دويدني. هر روز از ساعت 7 صبح تا 2 بعد از ظهر توي اين خيابونهاي داغ از يگان ويژه نيروهاي انتظامي به دادسرا. از دادسرا به يگان ويژه . از اونجا به ستاد ويژه مبارزه با جرائم ويژه. از اونجا به مركز اجرائيات. و.......................
به جرم چي؟ به جرم داشتن 5 تا نوار و به قول خودشون آلودگي صوتي.
يكي نيست بگه اين نوارهاي روضه و گريه زاري كه اين مساجد و تكايا و... ميزارن آلودگي صوتي نيست؟ فقط اين نوار سياوش قميشي ما آلودگي صوتي داشت؟؟
حالا بايد مي ديديد كه بقيه مردم را به چه جرمهايي گرفته بودن. يه پسري را موتورسيكلتش را توقيف كرده بودن. ازش كه دليلش را پرسيدم گفت كه ماموره وقتي كه ديده كه اين بابا هيچ جرمي نداره بهش گفته تو قيافت تابلوه . خوب اگه قيافش تابلوه كه خودش را بايد بگيرين نه موتورش را.
خلاصه اينكه گناهكار و بيگناه همه بر اين باور بودن كه اينها فقط پول را ميخوان. براي هر ماشيني شبي هزار تومن پول پاركينگ ميگيرن كه هر يه ماشيني دست كم كمش 10 روز را ميخوابه (اگه خيلي طرف زرنگ باشه و پارتي داشته باشه).
خلاصه كه مصب ما در اومد اين ده روز آخر. تازه يه مريضي بدي هم گرفته بودم اين روزهاي آخر و با همون حالا مريضي و تب بايد ميرفتم دنبال اين كارها.
دست آخر اينكه اين ده روز آخر به طرز فجيعي بد گذشت.

سلام
همين ديروز از سفر برگشتم.
الان ساعت 4 صبحه . ساعت خوابم حسابي به هم خورده. هنوز روي ساعت ايرانم. ديروز ساعت 5 بعد از ظهر خوابيدم و ساعت 1 شب بيدار شده‌ام تاحالا.
سر فرصت هم بايد حسابي وبلاگها را بخونم هم بايد بنويسم.
فعلا.....