2/10/2002

اين دو روزي كه با لامپ و علي بودم خيلي بهم خوش گذشت. شايد تو اين دو سال اينقدر به من خوش نگذشته بود.اما هميشه بايد خوشي يه جوري از دماغت بياد بيرون. شايد به كار بردن اصطلاح ((هميشه ))زياد هم درست نباشه ، اما من اهميت نميدم. چون حوصله‌اش را ندارم.
همين الان باخبر شدم كه مادر بزرگم فوت شده. مادر بزرگي كه خيلي دوستش داشتم .
يه ربعه كه به اين صفحه مونيتور خيره شدم. مي‌خوام بنويسم اما نميتونم. انگار مخم از كار افتاده. رنگ سفيد اين صفحه ورد پد چشممو خسته كرده.
شايد بعدا نوشتم.

فكر كنم تو اين دو روزه زيادي حرف زدم. مخ لامپ و علي را خوردم . آخه بعد از دوسال دو تا همزبون پيدا شده بود من هم تلافي اين دو سال كم حرف زدن را سر اين دو تا در آوردم.