4/14/2002

بعد از پريشب تاحالا الان اومدم اينجا و خوندم چيزايي كه نوشته بودم. راستش اصلا يادم نبود چي نوشته بودم و حالا هم كه خوندمشون از بعضي جاهاش سر در نياوردم. مثلا نفهميدم منظورم از اون قسمتي كه در باره فرو رفتن در سلولهاي مغزم نوشته بودم چي بوده اصلا.و يا اون قسمتهاي آخري را كه يكي از شرق نوشته ام يكي از غرب.
راستش پريشب زيادي شده بودم. شايد واسه همين هم بود كه زود اومدم خونه. ولي خوب ديروز را كاملا مريض بودم. دچار مسموميت الكل شده بودم. تا ساعت 5 بعد از ظهر هم خواب. البته خواب از زور مريضي.
فرشاد يه چند تا تصميم گرفته. يكي اينكه ديگه مشروب زياد نخوره. يكي اينكه ديگه الكي اعصاب خودش را سر چيزهايي مثل سياست و غيره خورد نكنه. چون هركاري هم كه بكنه دنيا همينه كه هست . نه ديگه به سياست كاري داره نه به اوضاع و احوال دنيا نه به فلسطين و اسرائيل و نه به اخبار ايران و نه به هر چيز ديگه كه باعث خورد شدن اعصاب نازنينش بشه. هيچ.
تصميم گرفته كه بلغمي بشه. ديگه از وبلاگ خوني هم نميخواد اعصابش خورد بشه. ديگه اخبار هم نه ميبينه ونه دوست داره بشنوه.
ميخواد بشه مثل خيلي از آدمهاي ديگه كه اصلا عين خيالشون هم نيست اين مسائل. خوب مگه بده؟