12/25/2002

دلم ميخواد مست کنم.. اما فرداش سردرد نگيرم
دلم ميخواد خوش بگذرونم... اما فرداش دردسر نداشته باشم.
دلم ميخواد دوست داشته باشم.. اما فرداش متنفر نباشم.
دلم ميخواد گناه کنم... اما فرداش پشيمون نشم.
دلم ميخواد کلي حرف بزنم... اما فرداش از حرفهام نترسم.
دلم ميخواد هرکاري که دلم ميخواد بکنم... اما از فرداش نترسم.

جالبه... خيلي جالبه... فکر ميکنه دارم براش ناز ميکنم مثلا!!!
نه. خداييش اگه خودش جاي من بود چيکار ميکرد؟؟

چند وقتي ميشه که حسابي تنبل شده ام. حال هيچ کاري ندارم. حالا هم که تعطيليه اينجا و خوب بنده روزها تا ساعت ده و يازده صبح خواب هستم. حتي حال بيرون رفتن از خونه را هم ندارم. تا چطور بشه يه سر برم بيرون و بيام. حال کتاب خوندن هم ندارم.وبلاگ هم که کم مينويسم. کمتر هم ميخونم. همش نشستم جلوي کامپيوتر و دارم با اين شطرنجي که چند وقت پيش دانولودش کردم بازي ميکنم. چپ و راست هم ميبازم!!
شبها هم که زودتر از دو و سه خواب واسم معني نداره اصلا.
خوب اين هم فعلا واسه خودش يه جور زندگيه ديگه. اينطوريش را هم دوست دارم.

ديونه جونم... من دلم واست تنگ شده... پس کي مياي؟