11/01/2002

امروز ظهر مثل سگ اومدم خونه از کلاس. ديدم کار ديگه اي که ندارم. فکرم هم بدجوري مشغوله. خلاصه پريدم رفتم 6 تا آبجو گرفتم سر ظهري يه شيکم سير آبجو خوردم . کلهه داغ شد تلفن را برداشتم زنگ زدم ايران. به رفيقم . بعد از کلي بد و بيراه که مرتيکه فلان فلان شده کجايي بي معرفت چرا يه زنگي نميزني و اين حرفها در دلم براش واشد. شروع کردم به درد و دل کردن که ديدي چه خاکي بر سرم شد؟ديدي طرف ماليد درمون و رفت؟ ديدي نزديک بود درس و زندگي را ول کنم بيام ايران. چهار تا فحش آبدار بهم داد که من روم نميشه اينجا بگم. خلاصه يعني اينکه خاکبرست که يهو خر نشي بخاطر يکي که لياقت تو را نداره زندگيت را گوز مال کني. حرفش به يه طرف اما لحن صميمي فحش دادنش!! حالم را جا آورد. يه دفعه احساس کردم که آره بابا راست ميگه انگار. من هم خودمو فيلم کردم انگار. بعد از پايان مکالمه هم قشنگ از فرط مستي رفتم اول يه شيکم سير غذا خوردم بعدش هم که تخته گاز خواب!!
اينم يه نصف روز از زندگي ما

چيه ؟ حالا هر کي را ميبيني داره واسه کلاغ سياه آه و ناله ميکنه. خوب مرد که مرد. ميخواست نميره. ميخواست خودش را نکشه. مگه هفت تير پس کله اش گذاشته بودن که مجبورش کنن خودش را بکشه؟! حالا ما هي تو سر و مغز خودمون بزنيم که چي؟ خدا بيامرزدش خوب حتما آدم خوبي بود که مرد. چون يادمه قبلا تا ميگفتي يارو خوب آدميه طرف جواب ميداد : غلط کرد. اگه خوب بود مرده بود.
خلاصه اينکه اينقدر آه و ناله و قلم فرسايي و مقاله نويسي نداره .
همين.