3/16/2004

ساعت از دو نیمه شب هم گذشته... هوای محشر اواخر فروردین..
همون نسیم خنک و ملایم که پوست صورتم را نوازش میده...صدای بلبل که عالی داره با خوندنش بهم حال میده... بوی خاک و شکوفه .. نور زیبای مهتاب ...مزه ترش آلوچه های توی باغ که هنوز زیردندونام مونده... طبیعت داره با تموم قوا بهم حال میده!
دارم قدم میزنم.. نصف شب.. توی اون کوچه باغ... نزدیک باغ محسن.. مستی ترس و نگرانی را کاملا از بین برده.. عمرا اگه هوشیار باشم و تنهایی پیاده برم تو اون کوچه باغها قدم بزنم... مستی شدیدا داره بهم حال میده.. ... مستی و طبیعت. از اون وقتهاست که دلم میخواد تا ابد به این قدم زدن ادامه بدم... .... فقط صدای بلبل میشنوم و صدای شرشر جوی آبی که پا به پای من تو اون کوچه باغ داره میاد....
و این صحنه به دفعات زیاد تکرار شد.. اما هیچوقت تکراری نشد.. همیشه حسش تازه بود.. همیشه عاشقش بودم..و هردفعه هم دلم میخواست قدم زدنم تا ابد ادامه داشته باشه..