چند وقته كه همه دارن چپ و راست واسه خودشون منشور صادر ميكنن. جدا از درست يا نادرست بودن اين منشورها چيزي كه فكر منو به خودش مشغول كرده اينه كه آيا واقعا اين منشورها روزي به مرحله اجرا در خواهد آمد يا نه. اگر بخواهيم با نگاه دقيق كارشناسانهاي به اين مسئله بپردازيم متوجه ميشويم كه به حقيقت پيوستن اين منشورهاي رويايي تقريبا غير ممكن خواهد بود. ميپرسيد چرا؟
به تاريخ توجه كنيد. تا به امروز تقريبا هيچ نوع منشوري در عمل به اجرا در نيامده. يه نمونه بارزش منشور سازمان ملل متحد.
به نظر من اگه بجاي منشور صادر كردن از اجرام هندسي ديگر مثل مكعب و يا هرم كه كارآيي آنها به تجربه نيز ثابت شده است استفاده كنيم گام بسيار موثري در به تحقق رسيدن افكار گنجانده شده در منشورهاي كذايي برداشتهايم.
مثلا همين مكعب را در نظر بگيريد. ببينيد چند سال بود يه مكعب ظاهرا ساده به اسم مكعب روبيك مخ اكثر مردم زمين را كار گرفته بود!!حالا فكر ميكنيد اگه بجاي مكعب روبيك ، ما منشور روبيك داشتيم مخ كسي كار گرفته ميشد؟ من كه بعيد ميدونم.
يا مثلا همين هرم. چهار هزار ساله تو مصر اين هرمها وجود دارند و چندين ساله كه اين اهرام مخ دانشمندان دنيا را كار گرفتهان ، حالا اگه بجاي اهرام ثلاثه مصر منشورهاي ثلاثه مصر داشتيم آيا باز هم امكان باقي ماندن آنها جزو عجايب هفتگانه زمين وجود داشت. معلومه كه نه!
از همه اين حرفها كه بگذريم اصلا ما يك نكته اصلي را فراموش كردهايم و اونم اينه كه بابا شما چرا فارسي را پاس نميداريد؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا كه خجالت داره. منشور يك كلمه صد در صد عربيه. لااقل اگه ميخواين روحرف خودتون بمونيد و حتما حتما از منشور استفاده كنيد براي پاس دادن، ببخشيد پاس داشتن فارسي هم كه شده بياين از معادلهاي فارسيش استفاده كنين. اين همه معادل فارسي براي اين كلمه وجود داره!!
بنابراين زين بعد بجاي واژه غريب و نامانوس و بعضا عجيب منشور بگوييم:
گرمابه،خزينه، (در پارهاي موارد مردشورخانه!)
ويا
آقاي بانمك
ويا
واي!!!!! من چقدر با نمكم!!
عزت زياد
2/28/2002
2/27/2002
پريروز موتورم اومد پايين. يعني اول دود از كلهام بلند شد اونم چه دودي بعدش موتورم اومد پايين.
راستش موقعي كه علي و لامپ اينجا بودن(راستي يادم باشه بعدا يه چيزي در باره لامپ ميخوام بگم!)) يك شب من آقايون را از راه بدر كردم و بردمشون كازينو. يعني نرفتيم واسه بازي فقط رفتيم براي نايت كلابش((يا همون ديسكو)). از اونجايي كه برنامه نايت كلاب از ساعت 10 شروع ميشد و تازه ساعت 8 بود تصميم گرفتيم يه كم بازي كنيم. اونجا بود كه علي يا همون ((ال د گريك به زبون يوناني!!)) بازي رولت را به من ياد داد. آقا عجب بازي باحاليه. خلاصه اون شب كذايي گذشت و حدودا ده دوازده روز پيش دوبا ره گذارم افتاد به اون طرفها. رفتم يه ميز رولت پيدا كردم و شروع كردم به بازي. خلاصه يه دويست دلاري كاسب شدم. خوشحال و خندون اومدم خونه. اينقدر ذوق زده شده بودم كه هركي را كه ميديدم براش تعريف ميكردم از بازيي كه تازه ياد گرفتم و اين كه آره ، تاحالا رولت بازي كردي؟ بابا نصف عمرت بر فناست اگه بازي نكردي. اصلا اين بازي بدمصب باخت نداره و.......... از اين حرفها ديگه.
پريروز دوباره رفتم به نيت بردن. همه اونهايي كه برده بودم را باختم تازه كلي هم از جيبم باختم. حالا همهاش به درك از اينكه اصلا به ده دقيقه هم نكشيد اين بازي بد جوري يه جاي آدم آتيش ميگيره. تازه همه اينها به يه طرف اصفهاني هم باشي ديگه واويلا!!!!!!!! يعني كار از آتيش گرفتن و اين حرفها هم ميگذره ميرسه به ذوب شدن و اينا!!
راستي اون چيزي كه گفتم ميخوام در باره لامپ بگم اينه كه ديروز رفته بودم تو فروشگاه يه قفسه زده بودن وسط فروشگاه و روش پر لامپ بود. البته من اول متوجه نشدم . اما از اونجايي كه من بعضي وقتها موقع راه رفتن شلنگ و تخته مياندازم دستم خورد به اين قفسه و يكي از لامپها افتا د روي زمين و شترققققققق!!!!! من همون موقع يهو ياد لامپ خودمون افتادم و گفتم آخ ديدي رفيقم را چيكارش كردم. نكنه ديگه نتونه برامون وبلاگ بنويسه؟ بعدش يادم افتاد كه نه بابا اون لامپ خودمون ايرانيه برقش دويست و بيست ولته .اين لامپي كه شكست صد و ده ولت بود.
اين شلنگ و تخته انداختن من موقع راه رفتن هم داستانيه براي خودش. هنوز يكي از دوستامه وقتي از ايران برام نامه ميده مينويسه (( حيف شد آخه تو كه نيستي كس ديگهاي هم نيست كه زير سيگاري را چپه كنه برامون!))
Posted by farshad at 10:02 0 comments
2/26/2002
حتما تا حالا خيلي براتون اتفاق افتاده كه يه چيزي ببينين يا بشنوين بعدش يهو ياد يه چيزي بيفتين كه شايد زياد ربطي هم به موضوع نداره از اونجا هم ياد يه چيز ديگه و..... بعدش يهو سرحساب ميشين ميبينين كه از كجا رسيدين به كجا.نفهميدين چي گفتم نه؟ ميدونستم!!
حالا چي شد كه من اينو گفتم. آخه الان داشتم آهنگ ((ديگه اين غوزك پام ياري رفتن نداره)) فريدون فروغي را گوش ميدادم. يهو حس كردم كه انگار خودم هم پاهام خيلي خسته اس. بعدش يهو فهميدم كه نه!! آخه بعداز ظهري كلاس داشتم، براي اولين بار تو اين چند وقتي كه اينجا درس ميخونم همچين سر كلاس خوابم گرفت كه نگو. انگار معلمه داشت برام لالايي ميخوند . همچين پلكام سنگين شده بود كه دو سه بار هي كلهام تلپي افتاد پايين. خلاصه به محض اينكه كلاس تموم شد مثل فشنگ پريدم تو ماشين كه بيام خونه بخوابم. اون موقع داشتم فكر ميكردم كه اگه بنا باشه تا خود خونه هم ميدوم كه برسم به تختخواب نازنين. خلاصه رسيدم خونه اول گفتم بذار ايميلهامو چك كنم بعدش هم كه نشستم به وبلاگ خوندن وبعدش هم خواب بي خواب.
اما اينو ميگفتم كه اول فكر كردم كه پاهام خستهاس بعدش فهميدم كه نه بابا. مگه همين نيم ساعت پيش نبود كه حاضر بودم تا خونه را بدوم. بعدش فكر كردم كه اين اولين بار بود كه سر كلاس خوابم گرفته. بعدش يادم اومد به كلاسهاي دانشگاه تو ايران. آقا ما نصف اين كلاسها راخواب بوديم. همش اون ته كلاس . چقدر هم خوابش ميچسبيد. تازه يه مهران بود كه تو خوابيدن سر كلاس شيش تا سور هم به من زده بود.وقتي هم كه خوابش ميبرد همچين خرخر ميكرد كه استاد و دانشجو همه مي فهميدن.
بعدش يهو رفتم تو فكر اين كه آخه چرا من اونجا خوابم ميگرفت اما اينجا نه؟خلاصه يه عالمه دليل اومد تو ذهنم. اما فعلا نه من حوصلهاش را دارم بنويسمشون نه شما حوصلهاش را دارين بخونين.
بعدش دوباره ياد اون دوران دانشجويي و برو بچههاي دانشگاه افتادم. ياد بچه هايي كه از شهرستان اومده بودن . يه رامين بود كه تو رشته دوچرخه سواري مقام كشوري داشت. يه دوچرخه كورسي هم داشت كه از شهرشون آورده بود. يادمه اين آخريها دوچرخهاش پنچر و گرد وخاك گرفته گوشه حياط اون خونه دانشجوييشون افتاده بود. آخه رامين عملي شده بود. آخرش هم نتونست درسش را تموم كنه.
خلاصه تو اين فكر و خيالات بودم كه يهو متوجه شدم آهنگه تموم شد. رشته فكر و خيال من هم پاره شد.
Posted by farshad at 14:56 0 comments
2/22/2002
سلام رفيق.
شايد درست منظور من را نفهميده باشي. البته مقصر تو نيستي. مقصر اصلي خودمم كه نمي تونم اون چيزي كه تو ذهنمه را درست به مخاطبم برسونم. همون اوايلي هم كه اين وبلاگ قراضه را راه انداختم اين مطلب را گفتم. ولي به هر حال فكر نكنم من در جايي گفته باشم كه اصفهانيها بلا استثنا آدماي خوب و فهميده و باشخصيت و با مرام و هرخلاصه هر چي ((با)) دار خوبه هستن.
من هم با تو موافقم. همه جا آدم جاكش و عوضي داره. اصفهان هم تا دلت بخواد پفيوز داره. مثل بقيه جاهاي ديگه. مثل شيراز. مثل مشهد و تهران و علي آباد كتول و آمريكا .
هيس عزيزم.
درد من و تو و خيلي از آدماي ديگه كم وبيش يكيه.
من هم مثل تو دانشجو بودم. مثل تو طرفدار دو آتشه هيچ و پوچ بودم. مثل تو باتوم نخوردم اما سيلي خوردم. مشت و لگد خوردم.
شايد اگه ايران بودم مثل تو به اين آزادي جرات نمي كردم بنويسم. اما جراتش را داشتم كه جواب سيلي همون بسيجي را با سيلي بدم.كه بعدش همهشون مثل حيوون بريزن رو سرم و لگد مالم كنن.من هم مثل تو و مثل خيليهاي ديگه حالم از سياست به هم ميخوره. از سياست كثيفتر وجود نداره به نظر من.
حرف من چيز ديگهاييه.حرف من اين فرهنگ غلطيه كه تو جامعه ما وجود داره(شايد تو خيلي از جوامع ديگه هم وجود داره)و اون قضاوت در مورد اشخاص با توجه به نژادشونه. نمونه بارزش اين همه جوك كه در مورد تركها و رشتيها و... وجود داره. نتيجهاش هم اين ميشه كه مثلا من اصفهاني پيش خودم فكر مي كنم كه يه جورايي به اون تركه برتري دارم. و اونوقت شايد ريشه اصليش همينجايي باشه كه مثلا تو حرفهامون ميگيم مرتيكه بد اصفهاني يا بد تهراني يا مرتيكه ترك هشت موتوره يا..........
كاش ميشد آدمهاي خوب و بد را فقط با خودشون ميسنجيديم نه با زادگاه و محله ونژاد.
باور كن تو اصفهان هم آدم گاگول زياده هم جاكش هم پفيوز و آدم فروش. مثل خيلي جاهاي ديگه اما اين عقل ناقص من بهم ميگه اين بكار بردن زادگاه افراد براي گفتن صفاتشون، چه خوب و چه بد، يه جورايي اشكال داره. حالا اگه اشتباه فكر ميكنم ديگه ببخشين.
در پايان بايد بگم هيس عزيز ما بيشتر دوستت داريم.
Posted by farshad at 15:01 0 comments
2/21/2002
در راستاي اينكه چند وقت بود بحث گوز بالا گرفته بود و به قولي همه داشتند گوز گوز ميكردند بنده هم بد نديدم يك بيت شعر در اين باره بيان كنم. اين شعر از شاعر معروف عهد تخم سگ است و از صنعت پيشرفتهاي استفاده شده است!!
شاعر ميگه:
شكم زندان باد است اي خردمند
ندارد هيچ عاقل باد در بند
و يا در جاي ديگري مي فرمايد:
اگر دلت درد ميكنه يه گوز بده فرق ميكنه
(اه اه چه بيادب بوده اين شاعر!)
به دليل بيادب بودن بيش از حد شاعر فوقالذكر در جاي ديگري شاعر ديگري جوابيه بلند بالايي به سراينده شعر بالا مينويسد وباقلم تيز خود سراينده را به نقد ميكشد و تا حدي در به نقد كشيدن سراينده بيت فوق پيش ميرود كه در قسمتي از جوابيه خود خطاب به وي چنين مينگارد:
شاعر كه تويي به لب لبونت ريدم
از فرق سرت تا نوك ناخونت ريدم
از شواهد و قرائن موجود چنين بر ميآيد كه بين اين دو شاعر نامي چندين بار درگيري لفظي و غير لفظي اعم از وبلاگي و غير وبلاگي با انواع و اقسام مضامين مختلف در گرفته است كه متاسفانه به علت درگرفتن(يا همون آتيش گرفتن خودمون در اصطلاح قديميا) اسناد وشواهد موجود در جنگ اعراب و اسرائيل به كلي از بين رفت.
اميد است كه در آينده جنگ اعراب و اسرائيل پيش نيايد تا اسناد با ارزش شاعران نامي نيز بر باد فنا نخواهد رفته بوده كرده باشدددد.
Posted by farshad at 22:56 0 comments
امشب حس ناسيوناليستي من گل كرده. راستش داشتم وبلاگ هيس را ميخوندم .ديدم يه جاييش نوشته مزروعي ((بد اصفهاني)) . بابا ايول بچه تهرون . حالا گور باباي مزروعي جاكش. اين بد اصفهاني ديگه چه صيغه ايه؟ (به غيرت اصفهانيم بر خورده!) امابا همه اين حرفها وبلاگش را دوست دارم.. .
Posted by farshad at 21:55 0 comments
2/20/2002
از اونجايي كه چند وقته همه از گربه و سگ و مرغ و ماهي و مارمولكهاشون حرف ميزنن بنده هم تصميم گرفتم براي اينكه از قافله عقب نمونم يه كم از سگم بنويسم.
بله ما يه سگ داريم به اسم سلاي(سين را ساكن بخوانيد) . اين آقا سگه ما خيلي خوشگله. از نژاد سگهاي قطبيه. اين سگ ما تنها بدشانسي كه آورده اينه كه توي اين آمريكاي به اين بزرگي گير ما افتاده. ميپرسين چطور؟ الان براتون ميگم.
راستش دليلي كه باعث شد من در باره اين آقا سگه بنويسم اينه كه يه پيرمردي تو اين محله ما زندگي ميكنه كه از بيستو چهار ساعت ، بيست و پنج ساعتش را داره قدم ميزنه و سگهاشو ميبره هوا خوري.
من امروز كه ديدمش ياد سگ خودمون افتادم كه بيچاره يك ماهه بيرون نرفته. البته فكر كنم ديگه عادت كرده.
آخه ميدونين ، سگ بيرون بردن خيلي دردسر داره. اول كه عوض اينكه سگه دنبال تو راه بياد تو بايد دنبال سگه راه بري. تازه راه هم نميري ، كشيده ميشي دنبالش. بعدش هم هر چيز درازي كه كنار جاده ميبينه مثل جعبه هاي پستي يا درختهاي كنار جاده ، ميخواد وايسه كنارش بشاشه. من نميدونم يه سگ مگه چند كيلو كليه داره كه همينطور ميتونه بشاشه!!
از ديگرمزاياي اين سگ ما اينه كه خيلي خيلي مهربونه. اينقدر مهربونه كه من فكر كنم اگه يه دزد بياد خونه درست جلوي چشم اين آقا سگه ما يه چاقو تا دسته فرو كنه تو شيكم ما اين آقا سگه ميره براش دم تكون ميده.
از مزاياي ديگهاش اينه كه خيلي خيلي خوشگله. اينقدر خوشگله كه ناخوداگاه دلتون ميخواد يه گاز محكم ازش بگيرين. نميدونم شده اينقدر دلتون براي يكي ضعف بره كه بخواين گازش بگيرين؟ خوب اين همينطوره ، يعني قول ميدم اگه از نزديك ببينينش محاله وسوسه نشين كه يه گازش بگيرين. اما من كه نتونستم گازش بگيرم چون خيلي پشمالو هست و حال آدم را به هم مي زنه.
از كاراي ديگه اين سگ اينه كه اگه پهلوش سيگار بكشي هي عطسه ميكنه . يه چند با ربهش آبجو دادم يعني آبجو را ميريختم روي زمين و اين آقا سگه ميومد ليس ميزد آبجوها را . همون وقت مست ميشد. ميخوابه رو چمنها و هي غلت ميخوره.
اين سگ ما اصلا فارسي بلد نيست. يه چند با رسعي كردم فارسي يادش بدم اما انگار استعدادش را نداره. مثلا وقتي بهش ميگي ((سيت)) همون وقت ميشينه، يا وقتي بهش ميگي (( گيو مي ا كيس)) همون موقع پوزش را مياره جلوي صورتت و يه ليست مي زنه. اما هر چي سعي كردم به فارسي يادش بدم بگم يه بوس بده يا بشين ياد نگرفت كه نگرفت.
راستي از غذاش براتون بگم . يه چيزايي مثل بيسكويت سفت با يه كنسروايي كه گوشت مخصوص توشه مخلوط ميكنيم بهش ميديم بخوره. من نمي دونم اين ادا اطوارا ديگه چيه. بابا من تو ايران هم سگ داشتم بد بخت را هرچي بهش ميدادي مي خورد. از جيگر و دل و قلوه تا استخوون و سيرابي گاو!! اين سگهاي آمريكايي را اگه از اين چيزها بهشون بدي در جا ريق رحمت را سر ميكشن. البته اين چيزيه كه اينا ميگن . به نظر من همون سيراب شيردونه خاصيتش بيشتر از اين بيسكوييتهاي مسخرهست.
راستي اينو يادم رفت بگم. اين سگ ما تا چند وقت پيش هنوز پسر بود. خلاصه رفتيم گشتيم براش يه دوست دختر پيدا كنيم كه اين آقا سگه هم از پسري در بياد و دوماد بشه. اتفاقا از شانس خوب اين آقا سگه نزديكيهاي خونه ما يه خانومي زندگي مي كنه كه يه سگ داره درست مثل اين سگ ما. يعني از يه نژاد هستن . فقط اون خانومه. خيلي هم ناز داره. يعني از اونهاست كه همش تو اتاقه و افتاب مهتاب نديده.
خلاصه خانومه هم از خدا خواسته سگش را آورد خونه ما و گذاشتش و رفت. بنده هم يك ساعت تموم پشت پنجره نشسته بودم تا عمليات را ببينم. آقا واسه يك ساعت تموم اين سگ ما دور خونه دنبال اون سگ راه ميرفت و اون سگه اينگار بهش راه نميداد. خلاصه ديدم فايده نداره خسته شدم. فردا صبحش ديدم اون سگه دنبال اين سگ ما ميدوه و سگ ما بهش محلش نميده. فكر كنم سگ ما يه حال حسابي بهش داده بوده. احتمالا اطلاعات سكسيش زياد بوده كه خيلي به خانوم حال داده. بد شانسي اون موقع هنوز وبلاگي نبود اگه نه ميگفتم مثلا ممكنه توصيههاي ايمني خانوم منسجمه را خونده. !
حالا خوش شانسي اين بود كه اون خانومه سگش را برده بود بيمارستان يه كاريش كرده بودند كه آبستن نشه. فكر كنم اين سگ ما هم اينو فهميده بود و ديگه يه حال درست و حسابي به عروس خانوم داده بود.
در آينده نه چندان دور عكسش را ميگذارم تو وبلاگم.
Posted by farshad at 13:55 0 comments
2/18/2002
چراغي كه به خونه رواست به مسجد حرومه.
اين زرت المثل هم نيست چه برسه به ضرب المثل. اين كس وشعره(به ضم ك!!) عوض شعر(اگه بشه اسمشو گذاشت شعر). اصلا هر حرفي كه بشه هر طور دلت ميخواد ازش استنباط كني حرف نيست. زر مفته.
همين به اصطلاح ضربالمثل را در نظر ميگيريم. مثلا يكي از موارد استفادهاش :
يارو ميفهمه كه دختر محلهشون رفته با يه پسر كه مال همون محل يا نزديكياش نيست دوست شده. بيا و ببين كه چه دهني از دختر مردم سرويس ميكنه. يهو رگ غيرتش گل ميكنه كه چرا طرف اومده تو محلةشون دنبال دختره اونوقته كه قيامت ميكنه. حالا خودش از خداشه كه دختره يه چس نگاه بهش بكنه اما چون بهش محل نميذاره ميخواد خشتك خودشو جر بده. بابا آخه اگه يارو از تو نكبت خوشش ميومد كه نميرفت با يكي ديگه كه تو بخواي بري براي طرف گردن كلفتي كني.
بعدش هم كه دليلش را ميپرسي ميگه
چراغي كه به خونه رواست به مسجد حرومه.
تو را خدا گوش بده منطقشو.!!!! اصلا اين بابا يه دوسه روز همينطوري منطقه. اصلا منطق از پر و پاچهاش داره مي ريزه.
اصلا مردمي منطقي تر ازما تو دنيا نميتوني پيدا كني. !!
Posted by farshad at 11:47 0 comments
2/16/2002
اين كه ميخوام بگم اوني نيست كه گفتم كشف كردم.
تو اين دنيا همه چيز سرگرميه. اصلا خود دنيا سرگرميه. زندگي سرگرميه.
آدما كار ميكنن اما نميدونن كه سر خودشون را دارن گرم ميكنن. حتي اوني كه فكر ميكنه از كار بدش ميياد.
غذا خوردن هم يه جور سرگرميه. عشق هم سرگرميه.نفرت هم همينطور. گذشته و آينده هم همينطور.
آدم بايد هميشه مغزش به يه چيزي سرگرم باشه. به كار،به بيكاري، به خنده، به گريه، به عشق ورزيدن به هرچيزي و به متنفر بودن ازهرچيز ديگه.به خوشحالي و ناراحتي.
حتي وقتي خوابيم سرمون به خواب ديدن گرمه.
پس يعني دنيا سرگرميه؟ اما سرگرمي براي كي؟
اي بابا اينا چيه من دارم ميگم؟
Posted by farshad at 12:55 0 comments
2/15/2002
اينجا و اونجا
اينجا موقعي كه ميخواي براي ترم جديد دانشگاه ثبت نام كني مثل اينه كه بخواي يه ليوان آب بخوري! راحت از تو خونه با كامپيوتر (ببخشيد رايانه) ثبت نام ميكني.
اونجا وقتي ميخواستي واسه ترم جديد دانشگاه آزاد ثبت نام كني مثل اين بود كه بخواي مولكولهاي اكسيژن و هيدروژن را تركيب كني كه يه ليوان آب بخوري! از ساعت هفت صبح بايد ميرفتي تو يه صف شونصد متري واي ميسادي نزديكاي ظهر كه نوبتت ميشد دكون تعطيل ميشد . براي چي؟ هيچي چون وقت نمازه!! اونوقت بود كه از هر چي نماز و دين بود حالت به هم ميخورد. بعد از نماز هم بايد تو يكي دو تا صف دور و دراز ديگه واي ميسادي و ديگه اون موقع حالت از هرچي درس و دانشگاه بود به هم ميخورد.
اينجا روبوسي مرد با مرد يا زن با زن رسم نيست (از ترس اينكه نگن يارو گي يا لزبينه) اما از همه جاي دنيا بيشتر گي و لزبين هست.
اونجا روبوسي زن با مرد رسم نيست (حرام است) اما تا دلتون بخواد فساد و خودفروشي زياده.
اينجا سالي چند بار به بهانه هاي مختلف جشن دارن. ماردي گرا، هالويين، ولنتاين دي، و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه.
اونجا سالي چند بار به بهانه هاي مختلف عزا و ماتم دارن. تاسوعا عاشورا، رحلت اين امام معصوم، رحلت اون يكي امام معصوم و.................
اينجا هواپيما سقوط ميكنه
اونجا هم هواپيما سقوط ميكنه
اينجا حياط خونهها ديوار نداره
اونجا حياط خونهها ديوار داره.
اينجا همه تلاش دولت اينه كه از آزادي كشور دفاع كنه ويه چند تايي از كشورهاي دنيا تروريست و شيطانن كه ميخوان آزادي اين كشور را به مخاطره بندازن!!
اونجا همه تلاش دولت اينه كه از اسلام و مسلمين دفاع كنه و يه چندتايي ازكشورهاي دنيا امپرياليست و شيطانن كه ميخوان اسلام و آزادي اون كشور را به مخاطره بندازن!!!
اينجا تا دلتون بخواد تو اخبارش سانسور هست
اونجا هم تا دلتون بخواد تو اخبارش سانسور هست
اينجا خوبه
اونجا هم خوبه
اينجا بده
اونجا هم بده
حالا كه چي؟هيچي بابا اصلا بيخيال.
Posted by farshad at 09:10 0 comments
2/13/2002
ميخواستم سفرنامه بنويسم اما دل ودماغش را نداشتم. بعد هم ديدم كه مستر ((بري د گريس)) ميخواد زحمت اين كار را بكشه من هم صبر ميكنم ببينم اون چي مينويسه. اگه احتمالا چيزي از قلم افتاد((كه فكر نكنم اين لامپ چيزي از قلم بندازه!!)) اونوقت من هم يه چيزايي مينويسم.
Posted by farshad at 23:36 0 comments
از كليه دوستاني كه اين چند روز با ايميل هاشون به من تسلي دادند صميمانه تشكر ميكنم.
اين چند روز گم و گيج بودم. اما ديگه نبايد گم وگيج باشم. بايد با حقايق كنار اومد . من هم فكر ميكنم كم كم تونستم با حقيقت كنار بيام.
Posted by farshad at 23:32 0 comments
2/10/2002
اين دو روزي كه با لامپ و علي بودم خيلي بهم خوش گذشت. شايد تو اين دو سال اينقدر به من خوش نگذشته بود.اما هميشه بايد خوشي يه جوري از دماغت بياد بيرون. شايد به كار بردن اصطلاح ((هميشه ))زياد هم درست نباشه ، اما من اهميت نميدم. چون حوصلهاش را ندارم.
همين الان باخبر شدم كه مادر بزرگم فوت شده. مادر بزرگي كه خيلي دوستش داشتم .
يه ربعه كه به اين صفحه مونيتور خيره شدم. ميخوام بنويسم اما نميتونم. انگار مخم از كار افتاده. رنگ سفيد اين صفحه ورد پد چشممو خسته كرده.
شايد بعدا نوشتم.
Posted by farshad at 23:52 0 comments
فكر كنم تو اين دو روزه زيادي حرف زدم. مخ لامپ و علي را خوردم . آخه بعد از دوسال دو تا همزبون پيدا شده بود من هم تلافي اين دو سال كم حرف زدن را سر اين دو تا در آوردم.
Posted by farshad at 23:03 0 comments
2/09/2002
آقايون و خانوما، اين آقاي لامپ دعوت بنده را لبيك گفت. تا همين نيم ساعت پيش هم با هم بوديم. جاتون خالي ماردي گرا بوديم. تا دلتون بخواد گناه و معصيت بود. !!
البته از اونجايي كه ما خيلي كارمون درسته داشتن ما را به راه راست هدايت ميكردند. منظورم مسيحيت و جيزس كرايس و اين حرفاست. داستانش مفصله . بعدا سر فرصت مينويسم. الان خواب داره بيچارهام ميكنه.
در ضمن يه چيز ديگه. اين لامپ اصلا هم كچل نيست.!! از من هم بيشتر مو داره.
يا حق!
Posted by farshad at 02:13 0 comments
2/07/2002
اين آقاي لامپ دعوت ما را لبيك نگفت. بهش اي ميل زدم گفتم آقاي لامپ، من هم نزديك همونجايي زندگي ميكنم كه داري ميري واسه ماردي گرا. اگه ميخواي من هم دوست دارم بيام با هم بريم كه هم يه ماردي گرا رفته باشيم هم آقاي لامپ را زيارت كرده باشيم. اما آقاي لامپ يه جواب خشك خالي هم به اي ميل ما نداد. باشه آقاي لامپ. دل سخنان مربوط را شيكوندي خدا لامپتو بشكونه. !!!!!
Posted by farshad at 17:05 0 comments
يه دختري تو كلاس من هست سياه پوست. البته از اون سياه پوستهايي كه با يه نگاه اول نميتوني تشخيص بدي كه سياه پوسته. شايد دورگه باشه. شايد هم از اون سياه پوستهايه كه خيلي سياه نيستن. ولي وقتي باهاش حرف ميزني از لهجهاش مي فهمي كه سياه پوسته.
اين دختر هميشه منو ياد يه دختري تو ايران مياندازه. يعني از نظر قد و هيكل با آسيه مو نميزنه. آسيه با من دوست بود. دو سال با هم دوست بوديم.شايد هم بيشتر. شاعر بود. عاشق شعربود. عاشق فلسفه بود. عاشق موسيقي بود. خيلي مهربون بود. خيلي هم احساساتي بود. زود هم ديپرس ميشد.
بيشتر وقتها شاكي بود. شاكي از اوضاع و احوال. از باباش كه خيلي شاكي بود. اما عاشق مامان و خواهر برادراش بود. مامانش زن خوبي بود . يه بار ديده بودمش.
اين دختر دلخوشيش به من بود شايد. من را خيلي دوست داشت شايد.هفتهاي هفت روز را با هم تماس داشتيم. يكي دو بار در هفته هم با هم بيرون بوديم.
اينها را گفتم كه چي؟ اينها را واسه اين گفتم كه اگه من در زندگيم سه چهار تا كار كرده باشم كه خيلي از خودم بخاطرش بدم بياد يكيش مربوط ميشه به اين دختر.
من بدجوري دلشو شكستم. اصلا هم نميخواستم اينطوري بشه. يعني فكرش را نميكردم كه اينطوري بشه. فكرش را نميكردم كه من اينقدر براش مهم باشم. راستش شايد خيلي احمق بودم كه نفهميده بودم. آخه اين دختر از اون دخترايي نبود كه دوست داشتنش را به زبون بياره. ولي چرا من نفهميدم ؟ اگه من را دوست نداشت چطور حاضر مي شد با من بخوابه؟ چطور روزي دو ساعت با من تلفني حرف ميزد؟
شايد هم مي دونستم اما خودم را به نفهمي زده بودم. كي خودمو به نفهمي زدم؟ موقعي كه تو مهموني با دختر خالهاش آشنا شدم. خودش ما دو تا را به هم معرفي كرد. اسمش چي بود خدايا؟ يادم نيست چي بود اسمش. ولي وقتي با دختر خالهاش ريختم رو هم و اون بعد از يه مدت فهميد واي كه چه حالي شدم. اون روز بهم تلفن زد كه ميخوام بيام پيشت. رفتم با ماشين دنبالش . با هم اومديم خونه . وارد اتاق كه شديم زد زير گريه. شروع كردم به پرس و جو كه چي شده نميگفت. شصتم خبر دار شد كه يه جورايي فهميده. وقتي بهش اصرار كردم همون سوالي كه منتظرش بودم را ازم پرسيد. من چيكار كردم؟ حاشا كردم. ولي فايده نداشت. از خودم بدم اومد. اونروز از من خواهش كرد كه مي خواد براي آخرين بار با من سكس داشته باشه . و بعد رفت. و من از خودم بدم اومد. من عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم. بعدش همه چيز بينمون تموم شد.
چند هفته مونده بود به خارج شدن من از ايران. بهش تلفن زدم . ميخواستم ازش معذرت بخوام. با هم حرف زديم. اما نتونستم بهش حرفمو بزنم.نتونستم بهش بگم كه چقدر ازخودم بدم مياد. مي خواستم منو ببخشه. اما دلش را نداشتم بهش بگم. و بهش نگفتم.
تو فرودگاه اومد بدرقهام. تصميم داشتم تو فرودگاه در آخرين لحظه ازش معذرت بخوام. نشد. اينقدر دور و برم شلوغ بود كه نشد.
راستي چرا من دلش را نداشتم ازش معذرت بخوام؟ مگه معذرت خواهي هم دل و جرات ميخواد؟ نميدونم .
از اينجا بهش تلفن زدم اما نبود. از اون خونه رفته بودن.
دلم ميخواد فقط يه بار ديگه ميتونستم ببينمش و بهش بگم كه منو ببخشه.
اون غرور پوچ و الكي تبديل به ترس و بي جراتي شد. و اون ترس و بيجراتي ديگه ازش خبري نيست. ديگه شهامتش را دارم كه معذرت بخوام.
راستي معذرت خواستن هم شهامت ميخواد؟نميدونم.
Posted by farshad at 17:03 0 comments
2/05/2002
آدمها به چند دسته تقسيم ميشن. اول اونايي كه گاو گاون وتعدادشون هم كم نيست.دوم اونهايي كه گاو نيستن اما خودشون را به گاوي ميزنن.سوم اونايي كه نه گاو هستن و نه خودشون را به گاوي ميزنن. اين دسته از آدمها بيشتر زجر ميكشن. اين وسط برد با كيه؟ با همونها كه گاو گاون. همونهايي كه مغزشون بوي گند ميده. همونهايي كه حالتو به هم ميزنن. همونهايي كه ميگن كون لق بقيه.
قبلا اگه كسي ميرفت زندون (حالا به هر جرمي!) ميگفتن طرف حبس كشيدس. طرف سينه سوختهس.
كي سينه سوختهس؟؟ اون يارو كه چاقو كشه؟ يا اون كه دزد و مواد فروشه؟ يا اون كه كلاه برداره؟اونها گوز هم نيستن به قول اكبر. سينه سوخته همين اكبره كه كه به خاطر يه مشت گاو آواره شد. سينه سوخته اين آرياست كه دلش پره. سينه سوخته اين خورشيده ، اين سيزيفه،اصلا سينه سوخته اين جماعت وبلاگ نويسه كه ميخواد حرفايي كه يه عمره تو سينه حبس شده و داره سينهش را ميسوزونه را بزنه. كي ميگه اينجا دنياي مجازيه؟ اينجا خيلي هم حقيقيه. دنياي مجازي اون دنياي بيرونه. دنيايي كه همه آدما ماسك دارن. دنيايي كه اين همه ناعدالتي و نابرابري توشه و من و تو بايد ببينيم و صدامون هم در نياد. دنيايي كه بايد همونطوري باشي كه ميخوان نه همونطوري كه ميخواي.
اين دنياي وبلاگ آخر حقيقته. هموني هستي كه ميخواي. حرفات را راحت ميزني. هر چي تو كلته ميريزي بيرون . ميشاشي به ابا و خجالت و شرم حيا.
زنده باد دنياي حقيقي وبلاگها . زنده باد اكبر و آريا و خورشيد و ندا. زنده باد لامپ و سيزيف و سيب زميني.
زنده باد خودم.
Posted by farshad at 15:19 0 comments
شرمنده. وقت تنگه . اما دلم نيومد اين جوك جديد دست اول را براتون ننويسم.
خبر جديد اينكه آقاي بوش نامزد جايزه صلح جهاني شده.!!!!!!!
(اگه برنده بشه واقعا حق كشي شده چون بايد بن لادن برنده ميشد.!!!)
Posted by farshad at 00:05 0 comments
2/02/2002
خدا به اين حسين درخشان عمر بده. آخه بابا مگه بيكار بودي در باره اون بازي سيم سيتي حرف زدي. من تا وبلاگشو خوندم يهو يادم افتاد كه اي دل غافل چرا من از يك سال هم بيشتره اين بازي را فراموش كردم؟ خلاصه بعد از كلي گشتن دنبال سي دي ش ! پيداش كردم. از ساعت هفت شب تا همين نيم ساعت پيش كه دوازده و خوردهاي باشه ولم نكرد اين بازي. بايد يه جا سر به نيستش كنم اگه نه ول كنش نيستم.
Posted by farshad at 00:59 0 comments
ندا خانوم عزيز. كي گفته اين چيزا ضرر داره عزيز؟ هيچكدومش ضرر نداره. اصلا تا اونجايي كه ما اين چند وقته فهميديم همين ج...ق هم (مثلا سانسورش كردم!) كه هي تو گوش ما كرده بودن ضرر داره ،اينجا تو اين سرزمين وبلاگي فهميديم كه ضرر مرر نداره. پس مطمئن باشين اينا هم ضرر نداره. !!!!!!!!!! ترياك با قليون نكش سيخ و سنگي هم نكش با وافور بكشي هيچ ضرري نداره. سيگار هم اشنو نكش مالبرو لايت بكش ضرر نداره مشروب هم عرق كيشميش بخور ، ودكا بخور آبجو بخور، اما عرق سگي نخوري هيچ ضرري نداره. ديگه چي؟ آهان سكس هم كه خوب اصلا چيزي كه نداره ضرر. حداقل واسه خانوما كه نداره. حالا واسه آقايون هم با چهار تا شيرموز و معجون ضررش دفع ميشه.(اگه ضرري داشته باشه).
باز هم طبابت كنم؟؟؟ نه؟
باشه .
Posted by farshad at 00:38 0 comments
دو روز پيش داشتم ميگفتم كه آره من نزديك دو ساله كه سرما نخوردم. هنوز يه روز از اين حرفم نگذشته بود كه مريض شدم. آنفولانزا . يعني اولش زكام شدم بعدش گلو ملو درد گرفت و يه تب حسابي هم كردم. اينم از نتايج منم منم كردن.
امروز همش خواب بودم. امشب از اون شباس كه خواب بي خواب. اما حالا خوبيش به اينه كه ديگه تب ندارم. يه كم ضعف دارم .
اه چقدر من امشب ناليدم.
Posted by farshad at 00:31 0 comments
2/01/2002
نمي دونم چرا اين جمله اول اين داستان تو ذهن من مونده. و باز نمي دونم چرا الان اين جمله ناخودآگاه يادم اومد.و باز نميدونم چرا من عاشق اين داستانم. ولي بدشانسي ندارمش. از ده سال هم بيشتره كه من اين كتاب را خوندم اما اين جمله اولش هنوز تو مخمه. كسي جايي را سراغ نداره تو اينترنت كه بتونم بخرمش؟
همه اهل شيراز ميدونستند كه داش اكل و كاكا رستم سايه همديگر را با تير ميزدند.
Posted by farshad at 09:57 0 comments