9/19/2005

اينا رو امروز براي من تعريف ميکرد.
بعضي وقتها ميشه که از همه چيز بيزار ميشه.حتي از کارهاي خودش هم حالش به هم
ميخوره اونوقت ديگه چه برسه به رفتار بقيه. از مهموني و پارتي رفتن و مشروب خوري و مست کردن حالش به هم ميخوره. از رفتن بيرون با دوستاش.. شبهاي آخر هفته.. کلاب.. يا چه ميدونم بيليارد..چندشش ميگيره. اصلا از خود همين دوستهاي مثلا صميمي اش هم حالش به هم ميخوره.. به نظرش يکي از يکي آشغال ترن . با خودش فکر ميکنه که دلش دوستهاي تو ايرانش رو ميخواد.. بعدش يهو به اين نتيجه ميرسه که به احتمال زياد اونها هم به مرور زمان در اين چند ساله آدمهاي آشغالي شده ان.
از دانشگاه.. از محل کارش.. ديگه حوصله هيچي رو نداره . جالب اينجاست حالش حتي از خودش که بايد تظاهر کنه که همه چيز خوب و عاليه به هم ميخوره.

داشتم فکر ميکردم اين نوشته همه اش شد استفراغ! مونيتورم بوي استفراغ گرفت!
خوب. کجا بوديم؟ آهان.. تظاهر. ولي وقتي خوب دقت ميکنه ميبينه خيلي وقتها هم ميشه که در حين تظاهر کردن .. و حتي تا چندين روز بعد از تظاهر کردن... امر بهش مشتبه ميشه که انگاري جدي جدي همه چيز مرتبه و خوب. و اين چرخه همينطوري ادامه داره.الان يهو به فکرم رسيد که اين بابا انگار عقل پا به جايي نداره. يا شايد هم اينقدر بازيگر ماهريه که حتي خودش رو هم گول ميزنه !