ديروز رفته بوديم مال(همون بازار خودمون). بعد از يه كم پرسه زدن خسته شدم رفتم روي يكي از نمكتهاي وسط مال نشستم. همينطور كه داشتم ملت را نگاه ميكردم متوجه چند تا خونواده شدم كه داشتن ميومدن. سه تامرد و دو تا زن و يه چند تايي هم بچه. از قيافه مرداشون يه كم شكم برد كه اينا ايراني هستن. نزديك تر كه شدن و صداشونو شنيدم ديدم بله دارن فارسي حرف ميزنن. از جلوي من رد شدن ولي كوچيكترين بچه شون كه فكر ميكنم يه پسر بچه دو سه ساله بود برگشت و دويد به طرف من. مامانه برگشت بچه را صدا كرد.
نيما نيما بيا مامان.
بچه هه محل نذاشت. مامانه كه فكرش را نميكرد من ايراني باشم واسه اينكه بچه را بترسونه ايندفعه گفت:
نيما. مگه با تو نيستم ميگم بيا. ببين اون آقاهه كه اونجا نشسته(يعني من) ميدزدتتا.
بچه بدبخت يه نيگا به من كرد جام كرد دويد پيش مامانش.
تازه من از بچه بيشتر جام كردم. يه لحظه به خودم گفتم عجبا. ما هم قيافهمون به آدم دزدا ميخورد و خودمون خبر نداشتيم.
يهو خندهام گرفت. مامانه ديد من دارم ميخندم يه لبخند زد و به انگليسي گفت كه مثلا بچش شيطونه.
من هم يهو اون حس اذيت كردنم گل كرد!! به فارسي گفتم :
ولي عوضش حرف گوش كنه.
يهو خانومه بدبخت سرخ شد. گفت واي آقا من خيلي معذرت ميخوام من فقط ميخواستم بچه را بترسونم . خيلي ببخشين و از اين جور حرفها.
از اون بيچاره معذرت خواهي از من هم خواهش كردن كه نه بابا مسئلهاي نيستش كه .خلاصه دردسرتون ندم آقايون هم اومدن و ديگه شروع كرديم به خوشو بش كردن.
بعد كه رفتن به خودم گفتم آخه مگه مريضي . حالا اون بيچاره ميخواست بچه را بترسونه يه چيزي گفت. توخجالت زدش كردي. ولي باور كنين من نميخواستم خانومه را خجالت زده كنم. من هر موقع يه ايراني دور و برم ببينم به هر بهونهاي شده ميرم سر حرف را باهاشون باز ميكنم. (آخه اينجا ايروني خيلي كم هست).
ولي خيلي خنديديم.