1/05/2004

تنهايي
این منم که تمام فکر و ذکرم بر تنهاییهایم میچرخد.
و فکر تنها بودنم در میان انسانهایی دوست داشتنی.
و من تمام فکر وذکرم بر آینده ای سر درگم میچرخد...
و بر گذشته ای پرمقدار وبی مقدار...
حسرتهای بی ارزش
هوای اینجا سرد و خاکستری... خاکستری که رنگ دلخواه من است..
واین خاکستر سیگار که بر شلوار سفیدم رد پای سیاه و چرکش را جا گذاشته.
و سرما که دوستش میدارم..
و شانه هایم که ملتمسانه سرت را میطلبند.
و دستانی که با نبودنت کم کم احساس لطیف نوازش کردن را از یاد برده اند.
واین منم که تمام فکر و ذکرم بر تنهاییهام میچرخد.
و فکر تنها بودن در میان انسانهایی دوست داشتنی.
بارها به دنبالت گشتم..
و بارهااز یافتنت بر خود آفرین گفتم..
و بارها بر حماقت خود خندیدم...
همان قصه تکراری...
و هنوز خسته نیستم.. هنوز به دنبالت میگردم..
و میدانم که باز از یافتنت بر خود آفرین خواهم گفت...
و باز بر حماقت خود خواهم خندید...
همان قصه تکراری...
چه کنم که شانه هایم ملتمسانه تو را میطلبند...
و دستهایم ... نه.. از دستهایم که نپرس..
واین منم که تمام فکر و ذکرم بر تنهاییهایم میچرخد...
و فکر تنها بودنم در میان انسانهایی دوست داشتنی.
و میدانم که تو هستی... هستی در گوشه ای خاکستری...
و دستمالی خاکستری و سپید بر سرت...
و دستانی مهربان ..
و قلبی مهربان تر..
و من اینبار شاید..
بر حماقتی نخواهم خندید...
و قصه تکراری ام تکرار نخواهد شد ...
فکر و ذکرم بر تنهاییهایمان خواهد گشت..
و فکر تنها شدن با تو در میان همه انسانهای دوست داشتنی..