5/09/2004

پارسال اين موقع من ايران بودم! و عجيب اينکه اصن دلم نميخواد ايران باشم!يعنی هرچی فکرشو ميکنم،هيچ جوره دلم نميخواد! عجيب نيست فرشاد؟!

عکس رو دوست ندارم....نوشتن رو هم ديگه دوست ندارم...توی گذشته ها غوطه خوردن رو دوست ندارم....«درگذشته به دنبال آن لحظه های ناب گشتن،آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها،اينک،وجود ندارند.

آتشی که خاکستر شده،عزيز من آتش نيست ـ حتی اگر داغ داغ باشد.»



همه قشنگی زندگی توی اين روزمرگی و بالا پايين رفتن هاست....نه آقای بهروز وثوقی؟!

راستی داشتم فکر ميکردم،ما اگه بچه دار شيم،فکر کنم هنوز دنيا نيمده واسش يه وبلاگ باز کنه بابا جونش!بعد هم يه قالب خوشکل واسش درست ميکنی....بعد من هی غرغر ميکنم که قالبش به درد نميخوره!بعد ازکلی يه قالب درست ميکنی و ميذاری رو وبلاگ بچمون...بعد هم من ميگم مثلا بچس دلش ميخواد از اون شکلکا داشته باشه،تو ميگی نه بچمون جواد ميشه بزرگ شه:((!!!!!يعنی ترجيح ميدی بچه مون عقده ای شه اما جواد نشه!!!!!!بميرم الهی واسه بچم!

راستی امروز روز مادره اينجا!منم دارم فکر ميکنم چرا من بچه ندارم !!!!!!

But in the end
It doesn’t even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn’t even matter

حرف زياد زدم!قربون شما؛)

امضاء : نازينا