سلام....
یادم افتاد به یه خاطره مسخره...سال 63
کلاس چهارم دبستان بودم! دقیق یادمه چهارم دبستان چون معلممون یه آقایی بود که همه مثل سگ ازش میترسیدیم... خیلی سفاک بود بعضی وقتها... یه دستهای سنگینی داشت که وقتی سیلی میزد تو گوشت واقعا برق از جفت چشمات میپرید... خودم آخه مزه یکیشو چیشیدم که اینطوری یادم مونده...
راستش من اون سال رفته بودم توی گروه سرود کلاسمون... من کلا در دوران دبستان و راهنمایی بچه درسخون و ساکتی بودم... بر خلاف دوران دبیرستان که بواسطه آشنا شدن با چهار تا از اراذل و اوباش مدرسه!! کلا عوض شدم...تا جایی که خودمم رفتم قاطی اراذل و اوباش مدرسه و خوب به دنبال اون مردود شدن در کلاس دوم دبیرستان و بعدش هم کم کم بعلت آتیش سوزوندن زیاد در مدرسه اخراج از مدرسه و.......... خودش یه کتابه...
خلاصه میگفتم.. چهارم دبستان بودم...در گروه سرود کلاس.. به مناسبت بیست و دوم بهمن قرار بود سرود بخونیم!!! یه کتاب سرودهای انقلابی بود که بهمون داده بودن...توش پر بود از این سرودهای مد اونروزها... هنوز یه تصویری از جلد کتابه هم یادمه.. .. خلاصه اینکه روز موعود ما گروه سرود رفتیم اون بالا که سر صف صبح اول صبح بعد از مراسم قران و ترجمه و دعای صبحگاهی سرودمون را اجرا کنیم!!!
اونموقع فکر میکردم چه حالی داره واقعا.. بری اون بالا.. بقیه مدرسه همه در صفهای مرتب اون پایین دارن ما رو نگاه میکنن.. یه حالت برتری نسبت به بقیه مدرسه..اونا اون پایین.. ما این بالا!!!
شروع کردیم به خوندن سرود... بیست و دو بهمن.. بیست و دو بهمن.. روز از جان گذشتن.. روز آزادی ما.. روز نجات میهن.. روز پیروزی ما... روز شکست دشمن!!!
وسطهای خوندن این سروده بودیم و من که فکر کنم زیادی ذوق زده شده بودم شروع کردم با ریتم این سرود به بشکن زدن... کم کم اول بچه هایی که اون جلوی صف بودن متوجه بشکن زدن ریتمیک من شدن.. من به وضوح میدیم که همه دارن میخندن و منو به همدیگه نشون میدن... من هم حسابی به وجد اومده بودم و دیگه علنی با سرود بشکن میزدم... فکر میکردم چون جشنه باید بشکن زد..همه هم که خوششون اومده و دارن میخندن...
تو نگو که افرادی که سرود میخونن باید اخم کنن و سیخ وایسن و با این یکی دستشون اون یکی دستشونو از پشت بگیرن!!! من خلاف کرده بودم... بشکن... خنده.. خوشحالی.. اینها همش خلاف بود دیگه...
خلاصه سرود تموم شد... اون که جلوتر از همه ما بود پشت میکروفن گفت: صلوات... همه صلوات فرستادن و ما هم از اون بالا راه افتادیم اومدیم پایین بریم سر صف..ناظممون یه پیرمرد دراز بود که همیشه یه کت سبز که خیلی هم زبر بود میپوشید... همیشه هم یه بویی مخلوط از سبگار و ادکلن میداد... عینکهاش هم نصف صورتش را میگرفت... این منو صدا کرد... گفت برو پشت دفتر وایسا کارت دارم... چه ترسی برم داشت... فهمیدم که چه گندی زده ام ... رفتم تو صف کلاسمون که از اونجا برم پشت در دفتر منتظر بمونم.. یه پسر قلدر تو کلاسمون بود فامیلش بود معتمدی... یهو وسط صف این اومد جلوی من و گفت خاکبرسرت که آبروی کلاسمون را بردی... این پسره را همه ازش میترسیدن... من هم مثل همه!!! هیچی بهش نگفتم... با اون کفشهای خرکی که داشت یه لگد محکم زد به ساق پای من...من هم از درد دولا شدم پامو گرفتم اما از ترس جیکم در نیومد..رفتم پشت در دفتر.. ناظمه اومد.. کلی داد و بیداد کرد... فکر کرده بود که من فکر کرده ام که اینجا را با خونه خاله ام اشتباه گرفته ام... گوشم را گرفت و دو سه دور پیچوند.. ایندفعه دیگه گریه افتادم.. گفت بدو برو سر کلاست و فردا با پدر یا مادرت بیا مدرسه...
رفتم سر کلاس معلممون اومد... همون که دستاش مثل پره بیل بود!! آقای کریمانی پور بود فامیلیش... جلوی همه کلاس ... همون کشیده ای که تعریفش را کردم بهم زد.. برق از چشمم پرید... اونموقع بود که واقعا دلم میخواست هرجای دیگه ای باشم غیر از اونجا
نمیدونم چرا... ولی شاید من باید مجازات میشدم که بقیه دیگه از این غلطها نکنن... حالا جالبترین نکته این بود: اسم دبستان ما... دبستان بهشت کودک