يه دختري تو كلاس من هست سياه پوست. البته از اون سياه پوستهايي كه با يه نگاه اول نميتوني تشخيص بدي كه سياه پوسته. شايد دورگه باشه. شايد هم از اون سياه پوستهايه كه خيلي سياه نيستن. ولي وقتي باهاش حرف ميزني از لهجهاش مي فهمي كه سياه پوسته.
اين دختر هميشه منو ياد يه دختري تو ايران مياندازه. يعني از نظر قد و هيكل با آسيه مو نميزنه. آسيه با من دوست بود. دو سال با هم دوست بوديم.شايد هم بيشتر. شاعر بود. عاشق شعربود. عاشق فلسفه بود. عاشق موسيقي بود. خيلي مهربون بود. خيلي هم احساساتي بود. زود هم ديپرس ميشد.
بيشتر وقتها شاكي بود. شاكي از اوضاع و احوال. از باباش كه خيلي شاكي بود. اما عاشق مامان و خواهر برادراش بود. مامانش زن خوبي بود . يه بار ديده بودمش.
اين دختر دلخوشيش به من بود شايد. من را خيلي دوست داشت شايد.هفتهاي هفت روز را با هم تماس داشتيم. يكي دو بار در هفته هم با هم بيرون بوديم.
اينها را گفتم كه چي؟ اينها را واسه اين گفتم كه اگه من در زندگيم سه چهار تا كار كرده باشم كه خيلي از خودم بخاطرش بدم بياد يكيش مربوط ميشه به اين دختر.
من بدجوري دلشو شكستم. اصلا هم نميخواستم اينطوري بشه. يعني فكرش را نميكردم كه اينطوري بشه. فكرش را نميكردم كه من اينقدر براش مهم باشم. راستش شايد خيلي احمق بودم كه نفهميده بودم. آخه اين دختر از اون دخترايي نبود كه دوست داشتنش را به زبون بياره. ولي چرا من نفهميدم ؟ اگه من را دوست نداشت چطور حاضر مي شد با من بخوابه؟ چطور روزي دو ساعت با من تلفني حرف ميزد؟
شايد هم مي دونستم اما خودم را به نفهمي زده بودم. كي خودمو به نفهمي زدم؟ موقعي كه تو مهموني با دختر خالهاش آشنا شدم. خودش ما دو تا را به هم معرفي كرد. اسمش چي بود خدايا؟ يادم نيست چي بود اسمش. ولي وقتي با دختر خالهاش ريختم رو هم و اون بعد از يه مدت فهميد واي كه چه حالي شدم. اون روز بهم تلفن زد كه ميخوام بيام پيشت. رفتم با ماشين دنبالش . با هم اومديم خونه . وارد اتاق كه شديم زد زير گريه. شروع كردم به پرس و جو كه چي شده نميگفت. شصتم خبر دار شد كه يه جورايي فهميده. وقتي بهش اصرار كردم همون سوالي كه منتظرش بودم را ازم پرسيد. من چيكار كردم؟ حاشا كردم. ولي فايده نداشت. از خودم بدم اومد. اونروز از من خواهش كرد كه مي خواد براي آخرين بار با من سكس داشته باشه . و بعد رفت. و من از خودم بدم اومد. من عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم. بعدش همه چيز بينمون تموم شد.
چند هفته مونده بود به خارج شدن من از ايران. بهش تلفن زدم . ميخواستم ازش معذرت بخوام. با هم حرف زديم. اما نتونستم بهش حرفمو بزنم.نتونستم بهش بگم كه چقدر ازخودم بدم مياد. مي خواستم منو ببخشه. اما دلش را نداشتم بهش بگم. و بهش نگفتم.
تو فرودگاه اومد بدرقهام. تصميم داشتم تو فرودگاه در آخرين لحظه ازش معذرت بخوام. نشد. اينقدر دور و برم شلوغ بود كه نشد.
راستي چرا من دلش را نداشتم ازش معذرت بخوام؟ مگه معذرت خواهي هم دل و جرات ميخواد؟ نميدونم .
از اينجا بهش تلفن زدم اما نبود. از اون خونه رفته بودن.
دلم ميخواد فقط يه بار ديگه ميتونستم ببينمش و بهش بگم كه منو ببخشه.
اون غرور پوچ و الكي تبديل به ترس و بي جراتي شد. و اون ترس و بيجراتي ديگه ازش خبري نيست. ديگه شهامتش را دارم كه معذرت بخوام.
راستي معذرت خواستن هم شهامت ميخواد؟نميدونم.
No comments:
Post a Comment