1/31/2002

حالا دريوري بهم نگين كه اه اين بابا كسش خله هر چيزي كه مي‌شنوه ياد يه خاطره ميفته اما چيكار كنم دست خودم نيست كه. يه مطلب توي وبلاگ سيزيف خوندم در مورد اتوبوس شركت واحد و ماجرايي كه توش اتفاق افتاده من هم ياد يه خاطره افتادم.
از شما چه پنهون من يه پسر عمه دارم كه يه كم موهاش كم پشت بود.(تقريبا كچل!!) (اوه اوه اگه بفهمه چي اينجا دربارش نوشتم حسابم پاكه).
خلاصه ايشون رفت تو يكي از همين موسسه هاي ترميم مو و موهاش را ترميم كرد. حالا هم بايد هر چهل روز يه بار بره فيكسش كنه. از اونجايي كه ما بچه تهران نيستيم و اصفهاني هستيم ايشون براي ترميم موهاش بايد بياد تهرون . خلاصه يكي از اين روزها به بنده پيشنهاد داد كه فردا مي‌خوام برم تهرون و برگردم مياي تو هم؟ من هم كه از هفت كشور آزاد گفتم آره مي‌ريم. گفت پس صبح زود مي‌يام دنبالت كه بريم ما هم گفتيم باشه.
اتفاقا شب خونه يكي از دوستان دعوت بودم جاتون خالي بساط مشروب و گيتار و عشق و حال جور بود. بنده هم تا تو چشام خورده بودم . نزديكاي ساعت 10 شب بود كه تلفنم زنگ زد. پيمان بود(همون پسر عمه‌ام)
پيمان: كجايي؟
من: همينجا خونه يه بچه ها . چيكار داري؟
پيمان : تو ماشين نداري؟
من: نه چطور مگه؟
پيمان: من ماشينم خراب شد بد مصب . گفتم با ماشين تو بريم .
من: نه بابا من هم ماشين ندارم. (درست يادم نيست چرا نداشتم اما مثلا بذارين به حساب اينكه با بابام حرفم شده بوده ماشين نداشتم يا يه چيزي شبيه به اين.)
پيمان: پس پاشو همين الان بيا در خونه ما كه مجبوريم همين شبي با اتوبوس بريم كه صبح زود تهران باشيم.
من: برو بابا من كه نميام. كي حال داره با اتوبوس بره.تازه من حالم هم خوب نيست. مست مستم يهو گندش در مي‌اد جون تو.
پيمان: طوري نيست. من الان زنگ مي‌زنم دو تا بليط رزرو مي‌كنم ميريم. تو هم چيزيت نيست. زود باش بيا . خدافظ.
خلاصه ما مجبور شديم با هاش بريم. رفتيم ترمينال سوار اتوبوس شديم.اه كه من چقدر از مسافرت با اتوبوس بدم مياد. اما از شانس تخيميم خيلي هم با اتوبوس مسافرت كردم. مخصوصا دوران سربازي.
خلاصه من سوار اتوبوس كه شدم ديگه هيچي نفهميدم تا خود تهرون. تخته گاز خوابيدم. رسيديم تهران (يادم نيست كدوم ترمينالش بود) . از اتوبوس كه پياده شدم ديدم واي چه حال خرابي دارم من. سرم داشت از درد مي‌تركيد. حالم مي‌خواست به هم بخوره. حالا بايد بريم كجا؟ خيابون جردن. بهش گفتم بدو يه تاكسي در بست كن با تاكسي بريم. افتاد رو اون دنده لجبازي كه نه با اتوبوس مي‌ريم يه راست ميبرتمون. خلاصه مارا با مكافات سوار اتوبوس كرد. تو اتوبوس داشتم خفه مي‌شدم. از بس اين اتوبوسه جا داشت هي هم واي ميساد سوار مي‌كرد. درست عين اين كاريكاتورا كه دست و پاي آدما از لاي درو پنجره اتوبوس زده بيرون. حالا هه اينا به يه طرف حال تخمي من هم به يه طرف. يه لحظه ديدم دنيا داره دور سرم مي چرخه و الانه كه كف اتوبوس شكوفه كنم. اين پيمان هم كس‌خل هي به من مي‌گه :سه نكني. يه كم ديگه خودتو نيگردار الان مي‌رسيم ايستگاه بعدي پياده مي‌شيم.
ديدم نه خير فايده نداره با هزار مكافات و از لاي دست و پاي مردم رد شدن رفتم پيش راننده گفتم داداش قربونت همينجا نيگردار من حالم خوب نيست. خلاصه پياده شديم به هر كلكي بود. از خوش شانسي يه ساختمون نيمه ساز بود اونجا. دويدم توش و ديگه گلاب به روتون ...............
بيچاره يه چند تاعمله افغاني اونجا بودن برام آب آوردن .
بعدش هم رفتيم تو اون انستيتو ترميم مو . پيمان رفت تو من هم تو اطاق انتظار روي مبل تخت خوابيدم. يارو منشيه ميخ من شده بود. شرط مي‌بندم داشت به خودش مي‌گفت اين چه اسكوليه كه مثل اين بدبختها اينجا روي مبل خوابيده. اما من از بس حالم بد بود ديگه فكر اين چيزا نبودم كه.
خلاصه بدترين مسافرت به تهران بود كه به عمرم رفتم.

مشاعره:
چ: چو مي‌بيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.
ت: تو مي‌بيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.
ن: نمي بيني كه نابينا به چاه است؟ اگر دستش نگيري تو گناه است.
ك: كه مي بيني كه نابينا به چاه است‌ اگر دستش نگيري تو گناه است.
د: د ميبيني كه نابينا به چاه است اگر دستش نگيري تو گناه است.

اينم چند تا شعر ديگه كه يادش به خير معلم فارسي دستور دوران دبيرستان برامون مي‌گفت:
گوز من بر حاجي ارزن فروش ارزنت را مي‌فروشي مي‌خرم.

يا اين يكي:
هر كه عقب داد جلو مي‌رود ما كه نداديم عقب ما‌نده‌ايم.

1/29/2002

من يه سوال دارم. من كه نماز نمي‌خونم و اصلا از دين خوشم نمي‌ياد روز قيامت چيكارم مي‌كنن؟ مي‌فرستنم جهنم؟ يا از رو پل صراط كه مي‌يام رد شم ميفتم پايين؟ يا سرب داغ تو يه جاييم مي‌كنن؟ يا چوب نيمسوخته؟ يا ..................
اگه خدا بخواد منو اين بلاها را سرم بياره اونوقت اون كسي كه يهو با هواپيما ويژي ميره تو يه ساختمون شونصد تا را مي‌كشه يا اون مادري كه چند سال بچه ش را تو كمد زنداني كرده بوده و وقتي كه دختر بچه نه ساله را پيداش ميكنن 20 پوند وزنش بوده ، اونا را هم بخواد همينطوري مجازات كنه پس اونوقت تكليف چيه؟ يا اون مادري كه 5 تا بچه ش را تو وان حموم خفه مي‌كنه يكي يكي، يا اون يارو كه چند سال پيش آدما را مي‌دزديد مي‌ برد تو خونش تيكه تيكه مي‌كرد و باهاشون آبگوشت و كله پاچه درست مي‌كرد اونا چي؟و و و........
حالا هي اين حجج اسلام بيان واسه من و امثال من كس وشعر بگن.
اصلا ما يه حديث در اين باره داريم كه ميگه :
مي بخور منبر بسوزان مردم آزاري نكن.
من بهش مي‌گم حديث. ما خودمون اينهمه تو ادبياتمون پند و اندرزهايي داريم كه از صد تا حديث ( كه خيلي هاش هم معلوم نيست از كجا در اومده) با مسمي تره اونوقت مي‌ريم قاطي عربها دنبال حديث مي‌گرديم.
اينا را واسه تو دوست عزيز گفتم كه منو نصيحت كرده بودي. مرسي از نصيحتت اما رفيق ما گوشمون از اين حرفها پره . از ما بكش بيرون جون هر كي كه دوست داري. بذار ما تو همون جهل و ناداني كه هستيم بمونيم.
در ضمن ديگه هم واسه من حديث مديث ننويس .
قربوقت.

1/28/2002

ديروز رفته بوديم مال(همون بازار خودمون). بعد از يه كم پرسه زدن خسته شدم رفتم روي يكي از نمكتهاي وسط مال نشستم. همينطور كه داشتم ملت را نگاه مي‌كردم متوجه چند تا خونواده شدم كه داشتن ميومدن. سه تامرد و دو تا زن و يه چند تايي هم بچه. از قيافه مرداشون يه كم شكم برد كه اينا ايراني هستن. نزديك تر كه شدن و صداشونو شنيدم ديدم بله دارن فارسي حرف مي‌زنن. از جلوي من رد شدن ولي كوچيكترين بچه شون كه فكر مي‌كنم يه پسر بچه دو سه ساله بود برگشت و دويد به طرف من‌. مامانه برگشت بچه را صدا كرد.
نيما نيما بيا مامان.
بچه هه محل نذاشت. مامانه كه فكرش را نمي‌كرد من ايراني باشم واسه اينكه بچه را بترسونه ايندفعه گفت:
نيما. مگه با تو نيستم مي‌گم بيا. ببين اون آقاهه كه اونجا نشسته(يعني من) مي‌دزدتتا.
بچه بدبخت يه نيگا به من كرد جام كرد دويد پيش مامانش.
تازه من از بچه بيشتر جام كردم. يه لحظه به خودم گفتم عجبا. ما هم قيافه‌مون به آدم دزدا مي‌خورد و خودمون خبر نداشتيم.
يهو خنده‌ام گرفت. مامانه ديد من دارم مي‌خندم يه لبخند زد و به انگليسي گفت كه مثلا بچش شيطونه.
من هم يهو اون حس اذيت كردنم گل كرد!! به فارسي گفتم :
ولي عوضش حرف گوش كنه.
يهو خانومه بدبخت سرخ شد. گفت واي آقا من خيلي معذرت مي‌خوام من فقط مي‌خواستم بچه را بترسونم . خيلي ببخشين و از اين جور حرفها.
از اون بيچاره معذرت خواهي از من هم خواهش كردن كه نه بابا مسئله‌اي نيستش كه .خلاصه دردسرتون ندم آقايون هم اومدن و ديگه شروع كرديم به خوش‌و بش كردن.
بعد كه رفتن به خودم گفتم آخه مگه مريضي . حالا اون بيچاره مي‌خواست بچه را بترسونه يه چيزي گفت. توخجالت زدش كردي. ولي باور كنين من نمي‌خواستم خانومه را خجالت زده كنم. من هر موقع يه ايراني دور و برم ببينم به هر بهونه‌اي شده مي‌رم سر حرف را باهاشون باز مي‌كنم. (آخه اينجا ايروني خيلي كم هست).
ولي خيلي خنديديم.

1/26/2002

ديروز حسابي گنده كاري كردم. من دو روز بود كه داشتم روي پروژه ام كار مي‌كردم. البته خيلي كار سختي نبود ولي وقت زياد مي‌برد. خلاصه بعد از اينكه مرتبش كردم و پرينتش كردم و روي ديسك هم ذخيره اش كردم .بعدش ديدم انگار يه چيزي زيادي هم اضافه شده. من هم زرتي پاكش كردم. پاك كردن همانا و پروژه به گا رفتن همانا. آي به خودم دريوري گفتم. خلاصه كه حسابي گاگول بازي در آوردم. بعد از يه چند دقيقه اي كه همينطور غمناك به مونيتور خيره شده بودم و اون كلمه فايل كن نات فاوند(يا يه چيزي تو همين مايه‌ها) را نيگاه مي‌كردم (فكر مي‌كنم يه 4 يا 5 دقيقه اي بود) ديدم فايده نداره. در يه چشم به هم زدن تر زده بودم به دو روز زحمتم. حالا خدا را شكر همه كدهايي كه نوشته بودم را پرينت كرده بودم فقط بايد از نو مينشستم پروگرام را ديزاين مي‌كردم. (چي دارم بلغور مي‌كنم.) آقا دردسرتون ندم نشستم از نو به نوشتن برنامه كه ديدم خيلي گشنمه. رفتم يه از اين پيتزا آماده ها كه فقط بايد ده دقيقه بزاري تو فر با حاضر بشه را از تو فريزر برداشتم گذاشتم تو فر دوباره اومدم سر كارم . حدود نيم ساعت بعد بود كه فهميدم دوباره يه گند ديگه بالا آوردم . پيتزاهه سوخت. دويدم از تو فر درش آوردم اما ديگه دير شده بود. ديگه چاره چي بود. پيتزاي سوخته را با مكافات و با زور نوشابه خوردم. تازه هي هم مي ‌خواستم خودمو گول بزنم كه تازه برشته شده. اما از برشته مرشته به رد بود.
ناها ر سوخته و يه دوباره كاري الكي. حرف نداره ها. مگه نه؟ اما ديگه به هر نكبتي بود تا امروز ظهر تمومش كردم.

از اكبر عزيزم ممنونم كه به من كمك كرد اين وبلاگ را تيترش را عوض كنم. يعني در حقيقت من عوض نكردم . همه زحمتش را خود ش كشيد.
اكبر جان مرامت را عشق است.

1/25/2002

اون روزا ما دلي داشتيم. واسه بردن حالي داشتيم. واسه بودن كسي بوديم كاري داشتيم پاييز و بهاري داشتيم تو سرا ما سري داشتيم عشقي و دلبري داشتيم.

نه اشتباه نكنين نمي‌خوام همه شعر را اينجا بنويسم. فقط مي‌خوام اينو بگم كه
يه دفعه كسي آمد كه حرف عشق را با ما زد.
دل ترسوي ما هم دل به دريا زد.
اما برخلاف اون شعر
نرفت به اون درياي طوفاني مهماني
يعني رفت اما وسطاي راه ترسيد خاكبرسر.
برگشت
حالا هم مثل سگ پشيمونه.
شايد تقصيري هم نداشت.
تقصير اين سلولهاي خاكستري مغزم بود.
كه از يه سري مزخرفات پره.
همين مزخرفات باعث شد كه از دستش بدم اون يه نفر را.
الان چند سال مي‌گذره؟حدوداي 4سال.
بيشتر از 4 سال هم باهاش بودم.
اما دلم ترسو بود.
نه دلم ترسو نبود خودم ترسو بودم.
نه خودم هم ترسو نبودم. مزخرفاتي كه تو مغزم كرده بودن بهم اجازه نميداد.
و يه روز بهش گفتم برو.ديگه به اميد من نباش. من نمي‌تونم. من مردش نيستم.
اما مگه راضي مي‌شد. .
بالاخره رفت. همه چيز تموم شد. اما واسه من نه. شايد واسه اون هم نه.واسه دور و بريام تموم شد.
واسه خونوادم تموم شد.
راستي چقدر بعضي وقتها آدم بي‌اراده مي‌شه. يا حداقل من.اما واسه من يه درس شد. يه تجربه. يه نمي‌دونم چي.
و حالا فقط يه تصوير خاكستري تو ذهنمه از اون دوران.يه تصوير خاكستري تو اون سلولهاي خاكستريه خاكبرسري.
اما دفعه ديگه بلدم چيكار كنم. اگه دفعه بعدي وجود داشته باشه.

1/23/2002


دو سرگذشت




سرگذشت اول:


آقا محمد علي شوفر بود. شوفر بيابون.
آقا محمد علي پهلوون بود. پهلوون شهر.
آقا محمد علي پاتوقش تو يه قهوه خونه بود سر چهارسوق.
مي‌گن يه بار تو اون قهوه خونه يه بيم آهن را پيچونده بود دور دستش.
آوازه مردي و مردونگي آقا محمد علي را خيلي‌ها شنيده بودن.
آقا محمد علي يه زني را دوست داشت.
نه دوستش نداشت. عاشقش بود.
عاشق يه زن بود. نه عاشق يه جنده بود.
آقا محمد علي واسه زنه يه خونه گرفته بود.
مي‌خواست باهاش عروسي كنه.
يه روز از بيابون برگشت.
يه راست رفت خونه زنه.ديد زنه زير يه مرد ديگه خوابيده.
ميگن يارو سرهنگ بوده.
آقا محمد علي با چاقو ضامني هر دوتاشونو زد.
آقا محمد علي از همونجا يه راست رفت تو باغش.
يه لول ترياك حل كرد توي يه ليوان عرق.
نه شايد هم توي يه بطر عرق.
ميگن وقتي پيداش كردن زير پاشو به اندازه يه جوب آب كنده بوده.
دشمناش گفتن جنده كش شد.
دوستاش گفتن عاشق بود بچگي كرد.


سرگذشت دوم:

آقا كاظم پولدار بود.
آقا كاظم همش با شازده ها نشست و برخواست داشت.
آقا كاظم يه عالمه خدم و حشم داشت.
آقا كاظم يه ماشين خريده بود واسه ماشينش خيابون ساخت.
آقا كاظم عياش بود. همش مهموني ميداد و ريخت و پاش مي‌كرد.
آقا كاظم يه سور بزرگ داد. همه را دعوت كرد.
رقاص و مطرب هم دعوت كرد.
رقاصه اسمش چي بود؟ آهان اسمش ايران اهوازي بود.
مي‌گن موقعي كه رقاصه داشته مي‌رقصيده سرشو مي‌كنه به آسمون مي‌گه :
خدايا چي مي‌شد اين خونه و زندگي مال من بود.
آقا كاظم عاشق رقاصه شد.
باهاش عروسي كرد.
آقا كاظم زنه را خيلي دوستش داشت.
يه روز صبح زود ديدن آقا كاظم تو ايوون خونش خودشو دار زده.
ميگن بخاطر زنش بوده.

توجه:
هردوسرگذشت واقعي است. تاريخ وقوع هر دو سرگذشت بين سالهاي 1325 تا 1335 است.
نمي‌دونم چرا يهو امروز توي ماشين اين دو تا سرگذشت يادم اومد. من هم تصميم گرفتم اينجا بنويسمش. دليلش را هم نمي‌دونم.
مگه هر كاري دليل مي‌خواد؟

[edit]
[1/23/2002 10:33:13 AM | farshad b]
من اين آريا را با اينكه نديدمش اما ازش خوشم مياد.نوشته هاش را دوست دارم. مرامش را هم دوست دارم. شانس آورده كه ايران نيستم اگر نه ول كنش نبودم.
[edit]

[1/21/2002 11:39:45 AM | farshad b]
آره ديگه. بايد هم اينطوري بگي. وقتي خيلي راحت ميگي((بعضيا الكي از غم غربت حرف مي‌زنن)) بهت حق مي‌دم. من هم از اين حرفها زياد مي‌زدم. چون تو موقعيتش نبودم. چون حسش نكرده بودم. اومدم حسش كردم و ديدم غم غربت را. همه اونها هم كه اومدن حسش كردن . هر كي هم كه مي‌گه نه داره مثل سگ دروغ مي‌گه. همون آقاي لامپ هم داره دروغ مي‌گه.
آره اينجا شرايط زندگي مهياست. همه چيز هست. آزادي، امكانات در همه زمينه‌ها، خلاصه همه چيز. اما همه اين چيزها همه چيز نمي‌شه. من نمي‌دونم چجوري برات بگم. مي‌دونم كه اگه اينجا خودمو جر هم بدم نمي‌تونم بهت حالي كنم منظورمو. چون من هم وقتي تو شرايط تو بودم هيچ جوري تو كتم نمي‌رفت اين حرفها. اگه رفتي، ديديش، لمسش كردي، اونوقت مي‌فهمي من چي مي‌گم.
اونوقته كه دلت واسه خيلي چيزها تنگ مي‌شه. واسه يه چيزايي كه قبلا يه چلغوز هم براشون ارزش قائل نبودي.
اگه هر 6 ماه يه بار شانس بياري و از تلويزيون يه برنامه حتي واسه چند دقيقه از ايران ببيني حتي اگه خرابه ها شو نشون بدن، حتي اگه همون خيابوناي كثيف تهرون و مردم به قول تو جوادشو نشون بدن ، از همه اينها بدتر حتي اگه آقاي حسني را نشون بدن! ، همون چند دقيقه‌ را حاضر نيستي با صد تا كليپ پينك فلويد عوض كني.چون يه جورايي حال وهواي وطنت را ميده.
شايد اصلا اين نوشته منو نخوني يا اگر هم خوندي تو دلت بهم بخندي ولي يه روز متوجه مي‌شي من چي مي‌گم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
وطن معنوي ترين كلام روي زمين است، دوستيش نه در آب است و نه در خاك، دوستي وطن در دل است، در خون است و شايد همان حيات دمنده‌اي است كه در تن ما بالا و پايين مي‌رود.
هرمان هسه
[edit]

[1/19/2002 10:51:42 PM | farshad b]
كسي حرفي زد؟ كسي چيزي گفت؟ با ما كله نگيرينا. ما دستمون وله. ميزنيم در و دكور صورتتونو مياريم پايين. حواستونو جمع كنين.
هر كي هم خيلي ناراحته يه قدم بره جلو.
اصلا كون لق همه. جمال خودمونو عشق است.
كسي حرفي زد؟ كسي چيزي گفت؟ بابا صد بار گفتيم با ما كله نگيرين . ما بعضي وقتها خون به مغزمون نمي‌رسه ها. اونوقته كه خشتكتونو مي‌كشيم رو سرتون. حالا گفته باشيم. بعد گلگي نكنين. هر كي هندونه مي‌خوره باهاس هسته هاشو نخوره دلش درد مي‌گيره.
كسي حرفي زد؟ كسي چيزي گفت؟ اينجا قرق ماست. هر‌كي اعتراض داره بگه تا يه حال مشتي بهش بديم. بقيه هم برن جلو بزارن باد بياد.
كسي حرفي زد؟ كسي چيزي گفت؟نبود؟؟؟؟؟ نفس كش نبود؟ آييييييييي كه جمال خودمونو گلبارون . ما خيلي مشتي هستيم و خودمون خبر نداشتيم.
[edit]

[1/19/2002 10:27:34 PM | farshad b]
آقا تو اين مملكت اگه ميليونر نباشي و بيمه هم نداشته باشي ( مثل من) نبايد مريض بشي چون اگه مريض بشي مردي. يه دندون رفتم عصب كشي كردم 600 دلار ازم پول گرفت تازه بايد 300 دلار ديگه هم بدم كه برم روكشش كنم. بابا اين ايران هرچيش كه بد بود اينش خوب بود كه دكتر و دوا ارزون بود.اينجا موتور آدم مياد پايين اگه بيمه نداشته باشه.
[edit]