من برگشتم. در ضمن پدرم در اومد تا برگشتم. خيلي اذيت ميکنن. به شونصد نفر بايد جواب پس بدي که کجا بودي و چرا رفتي و چرا برگشتي و کي اومدي و ......
خلاصه آدم از زندگي سير ميشه واسه ( حداقل واسه چند لحظه).
اما راستي راستي هيچ جا هيچ خبري نيست. همه جا آسمون همين رنگ مزخرف را داره. يعني همه جا رنگ آسمون بعضي روزها مثل امروز مزخرفه و بعضي روزها زيبا.
امروزهم از اون روزهاييه که رنگش مزخرفه. نه اصلا زندگي رنگي نداره که بخواد مزخرف باشه يا نباشه. پوچ . بي معني به تمام معنا.
راستي کاش ميشد اسم اين حالت را گذاشت بي تفاوتي. ولي بي تفاوتي با بي معني بودن خيلي فرق داره . نداره؟
نه يه جور ديگه بگم. کاش عوض اين حالت بي معني بودن بي تفاوت بودم. خوب بود مگه نه؟ بي تفاوتها که ديگه غمي ندارن. يا غم دارن امانسبت به غمهاشون هم بي تفاوت هستن. اونوقت انگار که غم ندارن. اما اوني که احساس پوچي ميکنه غم هم داره. اگر چه شايد غمهاش هم در نظرش پوچ بياد. يا شايد از بس بي انگيزه است غم داره. چه فرقي ميکنه. بالاخره غم داره ديگه.
باشه ما هم ميريم فعلا.
No comments:
Post a Comment