5/12/2002

براي مدتي
.....
خداحافظ

5/11/2002

فردا آخرين روزيه كه من بدون دردسر به اينترنت دسترسي دارم. پس فردا راهي سفر هستم به ايران. تا همين چند روز پيش خيلي خوشحال بودم اما دو سه روزه كه برام عاديه ديگه. يه حالت بي تفاوتي. رفتم رفتم ، نرفتم هم نرفتم .
حالا بگذريم از اين صحبتها.
يه كم جدي باشم. تا من اين چند روز اينجا نيستم با هم دعوا نكنينا. كسي هم قهر نكنه.
حالا زياد خوشحال نشو. احتمالا فردا هم ميام يه سري حرف نامربوط ميزنم بعد ميرم.

من اصولا خيلي خواب ميبينم. يعني اگه يه شب خواب نبينم اصلا خوابم نميبره.(چي گفتم!!) از بين اين ميلياردها خوابي كه تا حالا ديدم(حالا با يه چند تايي بالا و پايين) تا حالا،‌يه چند تاييش هست كه هنوز يادمه. مثلا يكيش حدودا ده دوازده سال پيش بود (چه دقيق!) خواب ديدم سوار يه سفينه بودم. سفينه مثل اين كارتونها يه دونه پنجره گرد كوچولو داشت. من از اون پنجره داشتم بيرون را نگاه ميكردم. ديدم كه سفينه (از اينها كه درازه مثل موشك) از زمين بلند شد و حالا من هم تو همين گير و دار دارم زمين را نگاه ميكنم كه هي داره كوچيكتر ميشه. خيلي واضح يادمه كه رنگ كره زمين قرمز بود . خلاصه زمين هي داشت كوچيك و كوچيكتر ميشد. من هم تو عالم خواب يه كيفي كرده بودم كه نگو. اما هر چي از زمين دورتر ميشدم نفس كشيدنم برام سختتر ميشد. يهو احساس كردم كه ديگه نفس نميتونم بكشم. به خرخر افتادم(فكر كنم داشتم با همون سفينه ميرفتم تخته گاز تو بهشت!) همون موقع از خواب پريدم. به استثناي اون حالت خرخر ، يه كيفي داشت سفينه سواري كه نگو.
يه بار ديگه هم حدودا دوازده سيزده سالم بود كه خواب ديدم توي يه قلعه هستيم و دشمن!!!‌محاصره مون كرده. خلاصه من اومدم از بالاي ديوار قلعه مثلا موقعيت دشمن را ببينم و از اين حرفها كه ديدم يه تير (از اينها كه با كمون ميزنن) مثل فشنگ!!‌رفت صاف خورد تو قلبم. همونجا افتادم و داشتم ميمردم. يهو از خواب پريدم باز(هر بار هم كه دارم ميميرم از خواب ميپرم خوش شانسي !)
يه چند بار هم خواب ديدم (باز هم خيلي سال پيش) كه افتادم تو توالت!!‌و دارم ميرم پايين. اهل خونواده هم صاف جلوي در توالت وايسادن دارن با هم گپ ميزنن و‌من هرچي داد ميزنم و كمك ميخوام كسي نميشنوه (اين خواب را دو سه بار ديدم فكر كنم).
مادر بزرگ خدابيامرزم خوابگزار اعظم من بود!! هر خوابي ميديدم به اون ميگفتم و اون برام تعبير ميكرد. تعبيرهاش اما هميشه يه جور بود: انشاالله موفق ميشي تو زندگيت و انشاالله از راه بيگمون برات خير ميرسه و انشاالله ...............
حالا ما هرچي چونه ميزديم كه آخه از تو توالت افتادن به كي خير ميرسه اون همينها را ميگفت .
اما كابوس (مثل هموني كه پريشب ديدم) را خيلي كم ميبينم. خواب بي سر و ته زياد ميبينم. بعضي وقتها هم خوابهايي ميبينم كه بعدا دقيقا تعبير ميشه.اصلا آدم شاخ درمياره.!!

5/09/2002

ديشب كابوس ديدم. در جايي بودم كه جنگ بود. كشت و كشتار بود و بمباران. از ترس بمب در خانه‌اي پنهان شدم. صداي هواپيماها هي بلندتر ميشد. بعد صداي بمباران و من درازكش بر كف اتاقي كه پر از پنجره بود وپر از گرد و خاك.و يه عده زيادي آدم كه نميدونم زنده بودند يا مرده و لي همه مثل من درازكش بودند. و بمبي كه افتاد. درست چند متري من. و صداي خورد شدن شيشه هاي يه عالمه پنجره. صداي شكستن شيشه ها بند نميومد و انگار از صداي انفجار بمب بدتر و ترسناكتر بود. اصلا سعي نكردم سرم را بين دو تا دستم پنهان كنم. اما آجر و خرده سنگ بود كه ميريخت بر سرم.
و از خواب پريدم.

5/07/2002

كتاب شعبان جعفري علي رغم انتقادات زيادي كه ازش شده بود به نظر من كتاب مفيديه.من فكر ميكنم با خوندن اين كتاب نه كسي در ذهنش از شعبان قهرمان ميسازه ، نه به ا ستبداد نسبي رژيم وقت ترديد ميكنه و نه كسي به ميهن پرستي و شجاعت مصدق شك ميكنه. بر عكس ، تاثيري كه اين كتاب بر من گذاشت و حقايقي كه پس از خواندن اين كتاب فهميدم و خوندن وقايع كودتا از زبان كسي كه نقش مهمي در اون كودتا بازي كرد برام خيلي هم جالب بود. آقاي نويد ياوري در انتقادي كه از اين كتاب داشت اظهار كرده بود كه همه مردم اين حقايق را ميدانند. من فكر ميكنم بكار بردن واژه همه در اين مورد درست نباشه. شايد درصد زيادي از نسل انقلاب و بعد از اون همه حقايق را نميدونند. من تا حدودي نسبت به ماجراي كودتا اطلاعات داشتم ولي اطلاعات حاشيه اي زيادي هم بود كه با خوندن اين كتاب دستگيرم شد. مثلا من اسم طيب را زياد شنيده بودم به عنوان يك لات و چاقوكش تهران در اون زمان. اما نميدونستم كه در ماجراي پانزده خرداد اين آقاي طيب و دار و دستهاش يكي از اركان اصلي قيام بودن ( كه طيب به همين خاطر تير باران شد).
به نظر من نويسنده اين كتاب به خوبي و كاملا بيطرفانه عمل كرده برخلاف مقالاتي كه در گويا خوندم كه به نظر من هيچكدومشون به طور بي طرف و خالي از تعصب كتاب را نقد نكرده بودند.
اين آقاي شعبون خان اينقدر دروغهاش احمقانه و ساده اس كه ديگه احتياجي به اين همه نقد و موشكافي در گفته هاش وجود نداشت. مثلا يه نمونه اش:
شعبون يه بار تو دوره جوونيش ميره زندان. نويسنده علت زندان رفتنش را سوال ميكنه :
سر چي شد كه رفتم زندان؟ والا، يه چند تا ورزشكارا به ما گفتن:((بريم عكس بگيريم.)) آخه ورزشكارا دوست دارن عكس لختي بگيرن. ما گفتيم:((بريم خونه ما رو پشت بوم، اونجا بهتر از همه جاست.)) اينا را برديم رو پشت بون. چار پنج تايي وايساديم. غلام نجار بود و سيد احمد بود و يه چند تايي از بچه ها بودن. وايساديم گوشه پشت بون. عكاسم از اين دوربينا داشت كه يه دونه پارچه سياه مينداخت سرش و ميرفت زيرش بعد از اون زير ميگفت يه خرده بيا اينور، يه خرده برو اونور. خودشم هي خرده خرده عقب ميرفت. هي به ما غر ميزد كه شماها قشنگ وايسين. اين پشت بونم دورش نظامي داشت، آجراي گنده را ميگفتن نظامي. اينم يهو پاش ميره رو اون نظاميا و ميفته پايين. اونجام يه حوض سنگي بود كلهاش ميخوره به لب حوض و ميميره.
به همين سادگي؟؟
والا جون شما. مرد و ما چار پنج تا رو گرفتن بردن زندان
.
و البته اين هم سخن نويسنده در مقدمه اين كتاب:
آنچه در سراسر كتاب ميخوانيد جز همان كه خود شعبان جعفري به من گفته نيست. هرچند اينجا و آنجا او را چالش كرده ام، ضبط و ثبت پاسخ ها و گفتههاي جعفري نشان موافقت يا مخالفت من مصاحبه كننده نيست،كه در روايت حفظ امانت كرده ام.
به هر حال خوبه كه هميشه موقعيتهايي باشه كه بتونيم مسائل را از زبان دوطرف بشنويم يا بهتر بگم بخواهيم بشنويم.

5/06/2002

حرف دل ما را كه ميزني تو هم!!

5/05/2002

فكر ميكنين تو اين دنيا چند نوع آهنگ وجود داره؟؟ خوب معلومه خيلي .مثلا راك و هوي متال و پاپ و فولك و كانتري موزيك و هزار كوفت و زهرمار ديگه (اين جديده!!!! )نمونه‌هايي از اين نوع طبقه بندي ها هستند.
اما يكي ميگفت تو اين دنيا فقط دو نوع آهنگ وجود داره. آهنگهايي كه دوست داري و آهنگهايي كه دوست نداري.
ديدم راست ميگه.

5/03/2002

چند روز پيش كتاب شعبان جعفري را سفارش دادم امروز عصر به دستم رسيد. به نظر من بد نيست از زبون اون طرفيهاي قضيه هم ماجراي اونموقع را شنيد. از اين صد صفحه‌اي كه تاحالا خونده‌ام اينطور برداشت كرده‌ام كه اولا زياد دروغ نگفته! ثانيا به نظر من اين خانم هما سرشار در نگارش اين كتاب به طور كاملا بيطرف عمل كرده‌(بر خلاف مقاله‌اي كه در اين باره خوندم و يكي از وبلاگها لينك داده بود و بدشانسي حالا هرچي فكر ميكنم يادم نيست كجا بود لينكش). ولي روي هم رفته كتاب جالبيه.البته تا حالاش كه اينطور بوده!!!

5/02/2002

يك شب خونه يكي از دوستان نشسته بوديم. بحث خواستن توانستن است و از اين حرفها بود. توي اين هير و وير يهو بحث كشيده شد به خدمت سربازي. من هم اونموقع آخرهاي سربازيم بود. گير دادم به اين دوستم كه آره نبود؟؟ سه ماه ديگه. اما تو تازه بايد بري آش بخوري و از اين حرفها. اين دوست ما هم گفت كه نه بابا آش كدومه من معاف ميشم.
چه جوري معاف ميشي؟؟؟ خيلي خوشخيالي . مگه به اين مفتيا كسي را معاف ميكنن؟؟ مخصوصا اگه ليسانس هم داشته باشي ديگه شرايط معافي سخت تره.اين دوست ما هم به يه لحن خيلي قاطعانه اي گفت كه اگه نديدي من معاف بشم. معاف پزشكي ميشم
چه جوري؟؟ پارتي داري؟؟تا جايي هم كه ما ميدونستيم هيچ مرگيش هم نبود.
خلاصه اين گذشت. اون شب ما باهاش شرط بستيم سر يه بطر ويسكي .
اون شب گذشت. اين دوست من گير داده بود به كتابهاي روانشناس و افسردگي . هر وقت ميرفتيم خونه‌اشون تو اتاقش پر از اين كتابها بود. يه عالمه هم قرص و دوا و نسخه تو اتاقش پر و پخش بود. سفت و سخت داشت رل بازي ميكرد. (البته براي ما كه نه)
خلاصه روز كميسيون پزشكيش كه شد بايد قيافه‌اش را ميديد. موهاش شده بود مثل موهاي آلبرت انيشتين. يه كپه ريش. يه پيراهن سفيد با يخه بسته و يه شلوار در به داغون. با عنق سگي . بعدش هم معاف شد به همين راحتي.
اونوقت من يادم به اون رفيقم افتاد توي خدمت كه راستي راستي مريض بود. افسردگي داشت نميدونم يا جنون داشت. ولي ميدونم كه حالش خوب نبود. يه عالمه سابقه پزشكي هم داشت. از توي دانشگاه ميشناختمش. درساش خيلي خوب بود يهو دو ترم مونده به آخر حالش بد شد. با هر مكافاتي هم كه بود ليسانش را گرفت با ما اعزام شد خدمت.چند بار هم براش كميسيون پزشكي گرفته بودن. توي دوراني كه آموزش درجه ميديدم توي شيراز يه بار رفتيم با بچه ها روي پشت بوم آسايشگاه سيگار بكشيم(اونجا پاتوق سيگار كشيمون بود) ديديمش. همونجا رگش را زده بود. گرفتيم آورديمش پايين. بردنش بهداري. فرداش آوردنش با دست بسته. مرخصيش دادن رفت. از مرخص هم برگشت. هنوز هم كارش درست نشده بود. تقسيم شديم باهم يه جا افتاديم. قزوين. رفت مرخصي سه ماه برنگشت. چند بار باهاش تلفني حرف زدم. حالش خوب نبود. سرباز فراري شد. يه روز ديديم آوردنش قزوين. گرفته بودنش از اونجا فرستاده بودنش قزوين. رفتم زندان پادگان ملاقاتش. چند روز بعد آوردنش بيرون. ديگه حالش خيلي بد شده بود. روزي يه پلاستيك قرصهاي رنگ ووارنگ ميخورد. بعد هم اين قرصها اشتهاش را بند مي‌آورد . هيچي نميخورد. فقط ميخوابيد. من با هزار كلك و پارتي بازي انتقالي گرفتم .هر روز بهم ميگفت اگه تو از اينجا بري من چيكار كنم.و من رفتم و اون هنوز اونجا بود. آخرش سه ماه مونده بود آخر خدمتش كه معافش كردن!!.
يكي ديگه هم بود توي آموزشي كه بودم. يه روز صبح بيدار شديم ديديم خوش را دار زده. با بند پوتين به در اسلحه خونه خودش را آويزون كرده بود. اون را هم معافش نكرده بودن. اما اين دوست من كه هيچيش نبود را راحت معاف كردن.
يكي ميگفت كه بايد توي همه كاري عرضه داشت. عرضه؟؟ يا حقه بازي؟؟
انگار زمونه شده زمونه حقه بازي و پارتي بازي .

5/01/2002

شيطوني:
چه جالب!جديدا روند رو به رشدي دارن نشون ميدن خانومهايي كه اكثرا توي مسائل جنسي و سكسي و پايين تنه‌اي از نبوغ خاصي برخوردارند .از در و ديواره كه دكتر متخصص داره ميريزه پايين و روانشناس و روانپزشك و روان درمان و روانكاو و ...... دست به تجويزشون هم كه حرف نداره. يه سكسولوژيست كه داشتيم حالا يكي ديگه هم اضافه شده!! تازه مثل اون خانوم منسجمه عكساش را هم گذاشته اونجا (خوب به تو چه؟؟؟).چپ و راست هم آقايون براشون ايميل ميزنن و ازشون سوالهاي تخصصي و كارشناسانه ميپرسن. اونها هم نسخه را كه ميپيچن هيچ تازه تو اينجا هم تو بوق و كرنا ميكنن. اونوقت يكي هم مثل اين آدم نامربوطي كه من باشم پيدا ميشه و فكر ميكنه كه با اينكه سكس چيز خوبيه ولي يواش يواش داره حالش از سكس به هم ميخوره(!!!!!!!) از بس هر جا ميره همه دارن راجع به اون جاهاي نامربوطشون بحث ميكنن.بابا ولمون كنين. حالا ميدونم كه ميگين خوب مگه مريضي؟ نرو بخون. من هم ميگم چشم. منتظر اوامر عاليه بودم. !!!