4/17/2002

من فكر ميكنم ديروز (يعني ديشب به وقت ايران) همه بيخوابي زده بود به كله شون. ساعت پنج بعد از ظهر به وقت اينجا كه ميشه سه نصف شب به وقت ايران دوستم از ايران تلفن زد. كلي با هم حرف زديم. اونهم بعد از چندين ماه كه باهم حرف نزده بوديم.(يكي از اون رفيقاييمه كه اگه شايد يك روز هم اتفاق ميافتاد كه همديگه را نبينيم ولي تلفني را حتما تماس داشتيم.) خلاصه بعد از كلي حرف زدن گوشي را كه قطع كردم عزيزم از ايران تلفن زد. اون هم بيخوابي زده بود به كله اش ، درست مثل ساسان.. حالش هم گرفته بود . كلي با هم حرف زديم. اون قطع كرد باز دوباره ساسان تلفن زد. رفته بود فكر كرده بود كه چي ميخواد براش ببرم از اينجا . خلاصه دوباره زنگ زد كه بابا چقدر اشغالي تو (آشغال نخونينا. اشغال به كسر ا). گفتم آره اينطوري شد و اينگار امشب همه به بيخوابي افتادن.
حالا فكر ميكنين چي ميخواد از اينجا براش ببرم؟؟؟؟
معلومه ديگه. چوب بيليارد!!!
خلاصه كه ديروز عصر خوبي بود. كلي گپ زديم با دوستان .

No comments: