يك هفته بود تصميم گرفته بودم ديگه چيزي ننويسم. ميخواستم بيام فقط بنويسم خداحافظ.
اما نشد. ترسيدم دوباره بخوام بنويسم.
هرچي فكرش را ميكنم ميبينم چيزي واسه نوشتن ندارم. حرفي واسه گفتن ندارم. اما بعدش سر حساب ميشم ميبينم انگار بعضي وقتها شديدا به اين وبلاگ احتياج دارم.
از يه سري كارهاست كه بدم مياد اما يهو ميفهمم كه خودم هم درست دارم همون كاري را ميكنم كه ازش متنفرم.
مثلا از چس ناله كردن تو وبلاگ بدم مياد . اصلا يه مدت بود حالم از هرچي وبلاگ بود به هم مي خورد. تو همش كه نه اما تو اكثرش مردم دارن مينالن. بعضيها الكي مينالن بعضيها نه. اما بالاخره اكثرا مينالن.
حالا خودم هم دقيقا دارم همون كار را ميكنم. اسمش را هم گذاشتم دلتنگي. اما آخرش همون چس نالهاست ديگه. نيست؟اما هر چي كه هست بهش احتياج دارم.مثل خيليهاي ديگه.
رفيقم مرد. به همين سادگي كه اينجا دارم مينويسم. در يك آن. شايد در كمتر از يك ثانيه. كي فكرش را ميكرد؟ كي ميتونه باور كنه اصلا؟ همين دو ماه پيش تلفني باهاش حرف زدم. قرار بود اين سري كه ميام ايران براش يه دست ورق كيم ببرم.
حالا كجاست؟
باورم نميشه هنوز. صبح عادي از خواب بيدار بشي.كارهاي روزمرهات را تا شب انجام بدي. سر شب يهو بميري.
كي ميتونه باور كنه.
No comments:
Post a Comment