لوپ!!
ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار؟..
تا باز که او را بکشد آن که تو را کشت؟
11/22/2003
11/21/2003
زرشک
آقا ما دیشب رفتیم سینما... فیلم متریکس را ببینیم... من و برادرم و دوست دخترش! فقط ما سه نفر تو سینما بودیم!!! هیچکس دیگه نبود... اینقدر خوبه!!
خلاصه فیلم جالبی بود.. من که خوشم اومد.. من اصلا به طور کل از متریکس خوشم میاد..هرچی هم که بقیه بگن آشغالی شده این قسمت آخرش و این حرفها.. من قبول ندارم.. خیلی هم جالب بود.. البته خواسته بودن که همه چیزی چاشنیش کنن.. یه فیلم ساینس فیکشن رمانتیک درامای اکشن..ولی همه اش به یه طرف مضمونش.. فلسفه اش.. ایده اش.. اینها حرف نداره...
بیچاره دوست دختر برادرم وسط فیلم اونجایی که ترینیتی مرد داشت زار زار گریه میکرد.. من اولش که حواسم نبود یه کمی تحت تاثیر فیلمه قرار گرفته بودم ولی به محض اینکه متوجه شدم این داره گریه میکنه نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم... البته خیلی وانمود کردم که به اون نمیخندم... (اصلا نمیدونم چرا خنده ام گرفت... به اون هم نمیخندیدم واقعا) خلاصه طرف فکر کنم کلی از من بدش اومد...
دوستی میگفت که اینهمه پول خرج این فیلمه کردن که همون جمله قدیمی خودمون را بگن: خواستن توانستن است!! من هرچی فکر کردم که جوابش را بدم که نه همه اش این نیست نشد.. با اینکه کلی هم جواب داشتم براش...تنها کلمه ای که تونست تمامی جوابهای منو در خودش بگنجونه این بود... زرشک
Posted by farshad at 10:39 0 comments
11/15/2003
ببینین من چه دست و دلبازم؟؟
یه سری سی دی از ایران آورده بودم.. یه سری هفت تایی که توی این هفت تا سی دی هر نوع نرم افزاری که بخوای پیدا میشه.. از چندین نوع سیستم عامل بگیر برو تا نرم افزارهای برنامه نویسی.. بیا تا گرافیک و طراحی و مهندسی و نقشه کشی.. دوباره برو تا نرم افزارهای شبکه... بعدش باز دوباره برگرد بیا تا نرم افزارهای مربوط به اینترنت و چه میدونم موزیک و داونلود و هزار کوفت و زهرمار دیگه ... تا دیکشنری به شونصد نوع زبون مختلف... خلاصه تقریبا هرچی که دلت بخواد..
اینو من ایران خریدم ده هزار تومن... امروز به یارو پسره که همکارمه نشونش دادم دهنش باز مونده بود... این همه نرم افزار یه جا ندیده بود.. وقتی بهش گفتم قیمتشو (حدود ده دوازده دلار) قیافه اش دیدنی بود... این هم که خوره کامپیوتره...نشستیم یه حساب سر انگشتی کردیم دیدیم همه اینها را بخوایم اینجا بخریم یه چیزی حدودای صد هزار دلار پامون آب میخوره... دادمش بره صد هزار دلار را کپی کنه عشق کنه..
بعدش شروع کرد به سیاستهای خارجی خودشون ایراد گرفتن که ما چرا باید ایران را تحریم اقتصادی کنیم که حالا نتونیم روی این چیزها کنترل داشته باشیم و حق کپی رایت و این حرفها بگیریم ... و اینکه مسلما دولت ایران هم که به این چیزها توجه نداره... منم گفتم آره خوب درست میگی.. پس سی دی ها رو نمیخوای دیگه ... آره؟؟؟ گفت نه.. حالا این دفعه را یه کاریش میکنیم... !!!!
ولی خنده دار ترین جوکی که میشه پیدا کرد اون پایین جلد سی دی ها نوشته... کلیه حقوق این محصول محفوظ و متحلق به شرکت ... میباشد. هرگونه کپی برداری از این اثرممنوع است (و منوط به اجازه نویسنده میباشد... ما که کپی گرفتیم .. شما هم برین اگه تونستین نویسندگان این شصت هفتاد تا برنامه را پیدا کنین برین ازشون اجازه بگیرین!!)
Posted by farshad at 23:04 0 comments
تو ای پری کجایی!
بهش میگم اینکارا رو با من نکن... گوش نمیده..هی آدمو هوایی میکنه... ولی این یکی" تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوپه" .
Posted by farshad at 22:36 0 comments
11/14/2003
خیلی جالبه که خیلیها ماه رمضون که میشه مومن میشن!! من خیلی از دوستهام تو ماه محرم یا ماه رمضون مشروب نمیخوردن... میگفتن گناه داره!! ولی بقیه طول سال طوری نبود! هنوز هم البته همینطورن..خودم هم همینطور بودم یه مدت البته.. حالا چی شد که اینو یادم افتاد... دیدم که خیلی از وبلاگها هم حال و هوای ماه رمضون و دعا را دارن یه مدتیه
.... اول از همه بگم که واسه ما هم التماس دعا... جدی میگم...
دوم از همه این که فلاهو خیر حافظا و هو الرحم الراحمین..
من هروقت ( یا شاید بیشتر وقتها) که یه جا آیه از قران میبینم بی اختیار یاد این آیه میفتم... چون همیشه زمون بنب بارون .. که من دوازده سیزده سالم بود... تا وضعیت قرمز میشد مادر بزرگم ما بچه مچه ها رو جمع میکرد دور خودش و هی اینو میخوند و فوت میکرد بهمون...من اوایلش که هنوز خالی نکرده بودیم از شهر بزنیم بیرون..خیلی میترسیدم و همیشه همین صدای مادر بزرگم و این آیه بهم یه جورایی دلداری میداد... بعدش هم که رفتیم از شهر بیرون و تو در و دهات یا توی باغ و مزرعه بیرون شهر ..که دیگه کیف دنیا را میکردیم..یه گله بچه ..روزها همش به بازی و شیطونی...
با این که دوران بدی بود ولی به ما بچه ها که خوش میگذشت.. مدرسه ها تعطیل و از همه بهتر اینکه تکلیف واسه تعطیلات نداشتیم.. آخه حالا که خودمونیم .. ما مثلا دو هفته که واسه عید تعطیل بودیم باید سه هفته فقط مینشستیم مشق مینوشتیم... مصبمونو در میاوردن معلمها... ( نه مثلا حالا که راحت یه پیک بهاره میدن به بچه ها که همش ده صفحه هم نیست!! )... خلاصه مشق کی.. کشک کی.. ( راستی عشق هم کشکه!! )
ولی هنوز هم صدای انفجاری که خیلی هم از خونه ما دور نبود و خیلی کشته داد تو گوشمه...و البته هنوز هم یادمه وقتی هواپیمای عراقیها را زدن و هواپیما داشت سقوط میکرد... که البته صدام دیگه هواپیما نفرستاد ..جاش در هر شبانه روز سه چهار تا موشک میفرستاد... !!!
باز هم الان به یه نتیجه ای رسیدم.. که من زیادی تو گذشته زندگی میکنم..حالا که وبلاگ خودم را میخونم میبینم بیشترش خاطرات بد یا خوب گذشته مه ... بیشتر وبلاگه اینطوری نیست.. بیشترشون تو حالا زندگی میکنن.. من اما نه... خیلی هم بده... همش آدم دلش واسه سالهای گذشته تنگ میشه...
برم!
Posted by farshad at 00:01 0 comments
11/09/2003
دیشب ماه گرفتگی بود... به طور کامل من دیدم... یه تلسکوپ داریم که دیشب من آوردمش بیرون و کلی وقت تنظیمش کردم که باهاش بهتر ماه را ببینم... خوب البته بد هم نبود .. اما خورشید گرفتگی چیز دیگه ایه!!! چند سال پیش بود که من هنوز ایران بودم یه خورشید گرفتگی شد که اتفاقا در اصفهان به طور کامل میشد دید... من هم باتفاق چند تا از رفقا رفتیم کوه صفه که مثلا از اونجا تماشا کنيم .حتما فکر کرده بوديم که اونجا به خورشید نزدیکتريم!!جدی چرا رفتیم را یادم نیست ولی یادمه که خیلی خیلی شلوغ شده بود به خاطر این مسثله (و احتمالا مسائل دیگه!).. واقعا محشر بود... ساعت 4 بعد از ظهر( شایدم زودتر..3..یادم نیست) یهو همه جا تاریک تاریک شد.. و خورشید خیلی خیلی خیلی خوشگل شده بود... من هم محو این زیبایی شده بودم و هم ترس برم داشته بود.. یه حالت عجیبی بود.. نمیشد اسمش را بذاری ترس... فقط یادمه وقتی که خورشید کامل گرفت ملت که حدودا یکی دو هزار نفری بودن شروع کردن به جیغ زدن!!! دیگه هر احساسی هم داشته باشی وقتی با یکی دو هزار تا صدای جیغ توام بشه يکي دو هزار برابر میشه!! اینقدر زیبا بود و کم نظیر که من توصیه های ایمنی را نتونستم جدی بگیرم و اون عینکهایی که برای محافظت از چشم زده بودم را برداشتم... یعنی من که اینقدر سر جونم میترسم قید چشممو زدم .. جدا ناخوداگاه نتوستم جلوی خودمو بگیرم و فکر کردم دیدن طبیعیش به کور شدنش میرزه!!!
وقتی که خورشید شروع کرد به باز شدن سر و صداها و بعضا بي مزه بازيهاي ملت شروع شد : دوباره دوباره!!! یا: ما کسوف میخوایم یالا
شاید تا آخر عمرم نتونم دیگه همچین چیز با عظمتی را ببینم. اون موقع حس میکردم که واقعا در برابر این عظمت هیچی نیستم.... احساسی که نه میشه گفت خوبه و نه میشه گفت بده.. یه حس عجیب...
Posted by farshad at 23:39 0 comments
چرا بعضی وقتها حس میکنی که کلی حرف واسه گفتن داری ولی پای حرف زدن که میرسه یهو میبینی حرفی واسه گفتن نداری؟
Posted by farshad at 23:15 0 comments
11/07/2003
مجید... حج مجید... دلم اینقدر حواتو کرده امشب که نگو...
نمیدونم اگه زنده بودی هم همینقدر دلم هواتو میکرد یا نه... شاید آره..
تو حاج مجید ما بودی ولی یکی از همون حاجی های بی ناموس حاج مجید ما رو کشت...
خدا رحمتت کنه... خیلی خیلی دلم برات تنگ شده امشب...
Posted by farshad at 23:18 0 comments
چند ساله ؟؟ 3 سال؟ نه حدود چهار سال... دلم برای فروردین ماه اصفهان تنگ شده... خیلی ....
چهار ساله که نبودم اصفهان .. بودم.. اما فروردین نبودم...
دلم واسه شش هفت سال پیشم تنگ شد یهو... واسه شیش هفت سال پیشی که قدرشو نداشتم..هدرش دادم.. اما چون هدرش دادم شاید دلم هی براش تنگ میشه... میدونی؟ استفاده نکردم ازش... اما کلی خاطره دارم... کلی ... شاید اگر هدرش نمیدادم.. یا نه.. درست ازش استفاده میکردم.. حالا اینقدر ازش خاطره نداشتم...
Posted by farshad at 11:57 0 comments
11/05/2003
يه سوال مشکل...
اگه بدوني که فقط دو ساعت به زندگيت باقي مونده چيکار ميکني؟
من فکر کنم که شايد بخوام با يه عالمه آدم تلفني حرف بزنم..اما نه.. فکر کنم که همه اش دارم به ساعتم نگاه ميکنم که ببينم کي دوساعت تموم ميشه!!!
Posted by farshad at 14:33 0 comments
11/03/2003
پدر بزرگ ها و مادر بزرگها ( مخصوصا مادر بزرگها) علاوه بر اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی هستند گاهی وقتها خیلی هم حرفهای جالب و بعضا خنده دار هم میزنند..
چند روز پیش من بعد از مدتهای مدید!! با مادر بزرگم تلفنی صحبت کردم... بعد از سلام و احوالپرسی و مادر جون چطوری و این حرفها... من پرسیدم که خوب.. شما روزه این؟
-بله.
-قبول باشه .. التماس دعا!!!
-خیلی ممنون.. تو چی؟ روزه ای؟
- نه ! اینجا که نمیشه روزه گرفت!(من روز روزش تو ایران روزه نمیگرفتم(عذر شرعی!!!!) چه برسه حالا اینجا)
-وا.. چرا مادر؟(ننه)
-خوب برای اینکه من نمیدونم کی وقت سحریه کی وقت افطار( بهونه الکی!)
-خوب این که کاری نداره!! صبحها تا که دیدی اذان را گفتن دیگه هیچی نخور تا مغرب (همون غروب خودمون!!)
-آخه اینجا که اذون نمیگن!!!
-.......
خلاصه کلی خندیدم...
یه بار دیگه یادمه اون یکی مادر بزرگم( خدا بیامرز) میخواست تلفن بزنه... اون موقع بود که تازه تلفنها دیجیتالی شده بود... گوشی را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.. بعدش یه کم گوش داد و گفت: خیلی متشکرم.. و گوشی را گذاشت.!!
من پرسیدم : چی شد؟
-هیچی یه آقایی گفت که شماره در شبکه وجود نداره...
خیلی بامزه بود..
حالا نه اینکه خودم کم سوتی میدم...!!!
Posted by farshad at 13:43 0 comments
11/02/2003
دیشب تا دیر وقت کار میکردم..بعدش که اومدم خونه دیدم برادرم رفته دو تا فیلم گرفته که ببینیم... یکیش متریکس 2(ریلودد) که من به خاطر اینکه موقع اکران این فیلم رفته بودم ایران نتونسته بودم هنوز ببینمش و اینم که میدونست خیلی وقته من میخوام این فیلم را ببینم برام گرفته بود.. یکی دیگه اش هم الان میگم چی بود.. البته دیشب اون یکی دیگه که الان میگم چیه را دیدم... خلاصه بنده هم بعد از مدتهای مدید (حدودا 3 هفته) تصمیم گرفتم که یه کم درصد الکل خون را ببرم بالا...یه لیوان پر از یخ و ویسکی .. ( آی کیف داره وقتی ویسکی داغ را میریزی رو یه لیوان پر یخ و یخها ترق ترق صدا میده!) خلاصه نشستم به دیدن اون فیلم دوم.. بولینگ آف کلمباین.. مایکل مور.. توپ.. واقعا حقش بود این جایزه که برد.. من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. (شاید البته یه کمش هم بخاطر اون لیوان ویسکی بود!)ولی به این میگن نگاه ریزبینانه... من از این مرتیکه ریچارد هاریس خوشم میومد تا دیشب بعد از تماشای این فیلم.. دیگه خوشم نمیاد ازش!!! بهتون توصیه میکنم اونهایی که این فیلم را هنوز ندیدین.. حتما ببینینش..
دستت درد نکنه مایکی جون.. واقعا حقت بود این اسکار..
Posted by farshad at 00:52 0 comments