سلام
-
خیلی وقته که دیر به دیر می نویسم. راستش گرفتاری زندگی تو این مملکت استکباری اینقدر زیاده که دیگه وقت و حوصله ای برای وبلاگ نویسی نمی زاره! تو این مدت البته اتفاقهای خوب خوب زیادی تو زندگیم افتاده.فارغ التحصیل شدنم؛ کار جدید، خونه جدید، و البته این آخریش که از همه مهمتروعزیزتره تو زندگیم؛ ازدواجم با عشق زندگیم.
-
امشب یکی این تلویزیون های کیلویی لوس آنجلسی بد مدل داره حال میده. یه برنامه باحال موسیقی سنتی. ستار، هایده ، حمیرا، و یکی دیگه که اسمشو نمیدونم و داره محشر در مدح علی میخونه.
(شبه وفاته نکنه؟ .حواسم نبود..همه شون دارن در مدح علی میخونن)
-
کلی حرف دارم. برمی گردم
9/29/2007
9/03/2007
8/06/2007
من که جايم خوب است اين همه اشک برای چيست پس ندانم. مادر است جگرگوشه اش بودی...پدر است عزيزدلش بودی...خواهر است..برادر است...دوست هايت هم حتی. کم تا آورده اند. من که جايم خوب است .به خاطر خدا بگوييد اين اشکها برای چيست؟!
نيرويی بود شايد که ميطلبيد مرا غريبانه و نفهميدم هنوز چندپک و حال بی خود تاوانش بايد اين همه اشکهای تو باشد مادر؟!
افتاده بود بی حتی حرکت حتی.من که بودم آنجا ته آن کوچه که عجيب سردت بود وسردم نبود ...خوابيده بود معصوم ـ به پشت ـ و انگار نور يکی از ستاره های آسمان بود که کم ميرفت که نباشد...لگد ميزد نامرد به من مثلا و فکر ميکردی تو هم که لابد همه اينها نيست که نبوده و شايد فيلم بازی ميکند آنجا کسی ،کسی که خوابيده ....
آن صدا...آن صدای آخر .آخر که نبود آخر! من که استاده ام هنوز اينجا،نشسته ام گاهی شايد و تو به دوستی ميگويی مجيد من حيفش بود ....چند پک عميق و بی حسی... بی حسی مطلق نسبت به هر حسی....
ميخواستم بخوابم...چند ساعت.. چند ساعت مادرفکر تو فکر مکنی خوابيده ام تا ابد زير آن سنگ که عجيب بدم ميآيد از آن تکه سنگ که خانه ام ميدانند ولی من که در خانه ام و تو نميبينی ام گويی مادر،ندانم! فقط به من بگو اين همه اشک برای چيست؟!حالا نشسته ای عکس مرا مينگری و صورتت تر ميشود و ميلرزد گمانم.
سرم سنگين شده بود... عجيب گرسنه بودم...حالی بود آن شب آخر.ـ لعنت باز هم ميگويی آخرو مرا نميبينی که آزاد شده ام.
سرد بود گمانم وچند پک فقط.چند پک ويادم نمی ايد لاشخورها چه ميخواستند اون وقت شب با نور بالا که مرا تعقيب ميکردند وتنها که نبودم و دوستی هم بود و شروع به دويدن کرديم از صدای ناله اش ايستادم از دست چپش بود که خون می امدو درهم شده بود .تير خورده بود گمانم.درد بود که بيداد ميکرد.
فقط چند پک وبی حسی مطلق نسبت به هر حسی....دويدن...دويدن پا به پای باد سرد تا پريدن! و آن صدای آخر(؟!)تا پرواز!فقط نميدانم اين همه اشک برای چيست.
نيرويی بود شايد که ميطلبيد مرا غريبانه و نفهميدم هنوز چندپک و حال بی خود تاوانش بايد اين همه اشکهای تو باشد مادر؟!
افتاده بود بی حتی حرکت حتی.من که بودم آنجا ته آن کوچه که عجيب سردت بود وسردم نبود ...خوابيده بود معصوم ـ به پشت ـ و انگار نور يکی از ستاره های آسمان بود که کم ميرفت که نباشد...لگد ميزد نامرد به من مثلا و فکر ميکردی تو هم که لابد همه اينها نيست که نبوده و شايد فيلم بازی ميکند آنجا کسی ،کسی که خوابيده ....
آن صدا...آن صدای آخر .آخر که نبود آخر! من که استاده ام هنوز اينجا،نشسته ام گاهی شايد و تو به دوستی ميگويی مجيد من حيفش بود ....چند پک عميق و بی حسی... بی حسی مطلق نسبت به هر حسی....
ميخواستم بخوابم...چند ساعت.. چند ساعت مادرفکر تو فکر مکنی خوابيده ام تا ابد زير آن سنگ که عجيب بدم ميآيد از آن تکه سنگ که خانه ام ميدانند ولی من که در خانه ام و تو نميبينی ام گويی مادر،ندانم! فقط به من بگو اين همه اشک برای چيست؟!حالا نشسته ای عکس مرا مينگری و صورتت تر ميشود و ميلرزد گمانم.
سرم سنگين شده بود... عجيب گرسنه بودم...حالی بود آن شب آخر.ـ لعنت باز هم ميگويی آخرو مرا نميبينی که آزاد شده ام.
سرد بود گمانم وچند پک فقط.چند پک ويادم نمی ايد لاشخورها چه ميخواستند اون وقت شب با نور بالا که مرا تعقيب ميکردند وتنها که نبودم و دوستی هم بود و شروع به دويدن کرديم از صدای ناله اش ايستادم از دست چپش بود که خون می امدو درهم شده بود .تير خورده بود گمانم.درد بود که بيداد ميکرد.
فقط چند پک وبی حسی مطلق نسبت به هر حسی....دويدن...دويدن پا به پای باد سرد تا پريدن! و آن صدای آخر(؟!)تا پرواز!فقط نميدانم اين همه اشک برای چيست.
Posted by farshad at 19:49 0 comments